.
📕 فرض کن!
اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود.
خانم معلم مان می گفت: فرض کنید دو تا سیب دارید، یکی اش را می خورید، حالا چند تا سیب باقی مانده؟
آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمی دانی! فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟
یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم، خانوم ما نمی دانیم چطور و از کجا فرض بگیریم.
خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت، سفید و بور بود و مهربان، جوری مقنعه می گذاشت که همیشه چند تار مویش بیرون می ریخت، انگار که می دانست آن چند تار مو چقدر به چهره اش مزه می دهد.
خندید و گفت: پسرم فرض را از جایی نمی گیرند، فرض گرفتن یعنی خیال کردن، یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش، مثل همین سیب، فرض یعنی این، یعنی خیال کنی که سیب داری، هرچند که سیبی اینجا نیست.
حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است.
وقتی می خواهم بروم خرید فرض می کنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات.
وقتی فیلم می بینم فرض می کنم تو همینجایي و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت، دلت می خواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه می شود.
فرض می کنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی.
فرض می کنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی.
فرض می کنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم می ریزد مثل همان موقع ها برایم شعر می خوانی و کم کم مجاب می شوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست.
خانم معلم نمی دانم کجایی، اما این روزها که می گذرد، آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمی شود. اما میدانی؟ فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن او را داشتن کجا؟
فرض گرفتن یعنی که او را داشته باشم، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارمش!
#داستان
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus ✨
📗 بیسکویتهای سوخته
📌 روایتی از همدلی و عشق در خانواده
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه
داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را
برای شب هم آماده کند.
یک شب را خوب یادم مانده که مادرم
پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی
در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه
تهیه کرده بود.
آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب
شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت
های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.
یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم
متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!
در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد
این بود که دستش را به طرف بیسکویت
دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من
پرسید که روزم در مدرسه چطور بود.
خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به
پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را
تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی
آن بیسکویتهای سوخته می مالید و
لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا
بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی
بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم
کرد که گفت: «اوه عزیزم، من عاشق
بیسکویتهای خیلی برشته هستم.»
همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را
برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که
آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشند.
او مرا در آغوش کشید و گفت: «مامان تو
امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و
خیلی خسته است. به علاوه، بیسکویت
کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!»
#داستان
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
📘 شعر بنی آدم و معلم بیتوجه!
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت:
«ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
«بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش
ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ
ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ...»
ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید سکوت کرد.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ
ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ،
ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ
ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل
ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ
میکردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ
نمیشه!»
ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که
ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی!
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
📕 بادکنک من کجاست؟
🌲 دوستی تعریف میکرد: سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از مدعوین بادکنکی دادند.
🌾 سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خودشان به اتاق سمت چپ بروند.
🌲 سپس به آنها گفت که ۵ دقیقه وقت دارند تا به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک خودشان را بیاورند.
🌾 من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم.
همدیگر را هل می دادیم و زمین می خوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود.
🌲 مهلت ۵ دقیقه ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید، اما هیچ کس نتوانست بادکنک خود را بیابد.
🌾 این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرده پیشنهاد داد هرکس یک بادکنک برداشته و آن را به دست صاحبش بدهد.
🌲 به این ترتیب ظرف کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
🌾 سخنران ادامه داد: این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می افتد.
دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می زنیم و نمی دانیم که سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است.
🌲 با یک دست سعادت دیگران را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.
قانون زندگی، قانون داد و ستد است.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
📕 زندگی هر چی باشه خوبه...
فریدون یه انگشت نداشت، مادرزادی؛
انگشت اشارهی دست چپ نداشت!
ننه بابای خوب داشت، خانوادهی درست حسابی;
مدرسهی خوب درس خوند; سفرای خوب خوب رفت;
دانشگاه رفت، مهندس شد،
اما..
یه انگشت نداشت..
همین درد توی سینهش بود!
درد بدتر اینکه دختری که عاشقش بود بخاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد;
اونجا بود که هرچی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد!
چندسالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد،
میگفت خوب، چون فریدون رو با انگشت نداشتهش خواسته بود!
بعد چندسال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اونقدرا هم دردناک نبوده و بی جهت عمری غصهشو خورده;
درد بدتر اینه که هنوز بچهای نداشت;
تو حین و بین دوا درمون;
مادر فریدون مُرد!
اونجا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بی مادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار میکرد..
بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه اول به دستای بچهش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه..
بچه بزرگ شد،
پدر فریدون مرد،
زنش مریض شد،
فریدون پیر شد...
دم مرگش..;
به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر میکنیم یه چیزی نداریم..
فکر میکنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمیرونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مُرده...
انقد تو زندگیمون فکر نداشتههاییم که یادمون میره چیا رو داریم، کیا رو داریم..
اونقد حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز میکنیم، می بینیم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم...
کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه میخوردم،
اون موقع کمتر هرروز می مُردم..!
تو مث من نشو بابا جان..زندگی هرچی باشه خوبه!
✍ نسرین قنواتی
#داستان
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
📘 #داستان
دو بیمار در یك اتاق بستری بودند.
یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز
بعد از ظهر یك ساعت روی تختش كه
كنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند، ولی
بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت
بخوابد.
آنها ساعتها با هم صحبت میكردند؛
از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند و هر روز
بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره
بود، مینشست و تمام چیزهایی كه
بیرون از پنجره میدید را برای هم اتاقیش
توصیف می كرد.
پنجره، رو به یك پارك بود كه دریاچه
زیبایی داشت.
مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا
میكردند و كودكان با قایق های تفریحی
شان در آب سرگرم بودند.
درختان كهن، به منظره بیرون، زیبایی
خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از
شهر در افق دور دست دیده می شد.
همان طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات
را توصیف میكرد، هم اتاقیش چشمانش
را میبست و این مناظر را در ذهن خود
مجسم می كرد و روحی تازه می گرفت.
روزها و هفته ها سپری شد. تا اینكه روزی
مرد كنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان
بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.
مرد دیگر كه بسیار ناراحت بود تقاضا كرد
كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار این كار را با رضایت انجام داد.
مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به
سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به
دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با
چشمان خودش ببیند ولی در كمال
تعجب، با یك دیوار بلند مواجه شد!
مرد متعجب به پرستار گفت كه هم
اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را
از پشت پنجره برای او توصیف می كرده
است.
پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد كاملا نابینا
بود!
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
📘 راه ِبيان عشق
يک روز آموزگار از دانشآموزاني که در کلاس بودند پرسيد: آيا ميتوانيد راهي غيرتکراري براي ابراز عشق بيان کنيد؟
برخي از دانش آموزان گفتند: با بخشيدن، عشقشان را معنا ميکنند.
برخي دادن گل و هديه و حرفهاي دلنشين را راه بيان عشق عنوان کردند.
شماري ديگر هم گفتند: باهم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي را راه بيان عشق ميدانند.
در آن بين پسري برخاست و پيشازاين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد:
يک روز زن و شوهر جواني که هر دو زيستشناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند.
آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند.
يک ببر بزرگ جلوي زن و شوهر ايستاده و
به آنان خيره شده بود.
شوهر تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر جرات کوچکترين حرکتي نداشتند.
ببر آرام بهطرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه مرد زيستشناس فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجههاي مرد جوان به گوش زن رسيد.
ببر رفت و زن زنده ماند...
داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوي اما پرسيد: آيا ميدانيد آن مرد در لحظههاي آخر زندگياش چه فرياد ميزد؟
بچهها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است.
راوي جواب داد: نه! آخرين حرف مرد اين بود که عزيزم تو بهترين مونسم بودي.
از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود.
قطرههاي بلورين اشک صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست شناسان ميدانند ببر فقط به کسي حمله ميکند که حرکتي انجام ميدهد و يا فرار ميکند.
پدر من در آن لحظه وحشتناک با فدا کردن جانش پيشمرگ مادرم شد و او را نجات داد.
اين صادقانهترين و بيرياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود...🕊🥀
#داستان
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
.
📕 کاسه یخ ننه نخودی
ننه نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچ وقت بچهدار نشده بود.
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه نخودی" بود.
میگفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخت و فال میگرفت.
پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت.
ننه شبها میآمد درِ خانهی ما و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننه نخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و در حین صحبت با پدر توی هر جملهاش یک "پسرم" میگفت.
یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد.
بچهی فامیل که از دیدن یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد.
ننه بهش آبنبات داد.
ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از جایخی برایش آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت: "ننه! از این به بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت...
بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننه نخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخاش، یک لایه برفک نشسته بود..
یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک درِ آهنی، یک در نزدن و حرف پدر، ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننه نخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت...
توی تشییع جنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل چقدر آثار تلخی به همراه دارد....
کاسه یخ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود...
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کِی، کجا و در یخچال دل چه کسانی هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد...
حواسمان به یکدیگر باشد.
در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم. 🌸
نگذاریم گل محبت، پشت درِ نامهربانی پژمرده شود... 🌿
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📚 عینک سیاه
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد.
روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود.
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد…
یعنی داره به چی فکر میکنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.
باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… میدونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته!
یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده میشد…
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گامهای نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار…
لولههای استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند…
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
📕 کتونی سفید
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید
که سفید بود، با بندای مشکی، عاشقش بودم!
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.
ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز
برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.
اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه تو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!
رفت و از انباری آوردش بیرون؛ با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی تو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟"
یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!
یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگشون میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم؛
ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،
تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...!
#داستان
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 قاچاقچی زبل!
مردی با دوچرخه بـه خط مرزی میرسد. او
دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور
مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟”
مرد میگوید: “شن.”
مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و
چون بـه او مشکوک شده بود، یک شبانه
روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از
بازرسی جز شن چیز دیگری در بساط مرد
دوچرخه سوار نمی یابد؛ بنابراین بـه او
اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص
پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه
ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته
یکبار تکرار می شود و پس از آن مرد
دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز مامور او را در شهر میبیند و
پس از درود و احوال پرسی، بـه او
میگوید: "من هنوز هم بـه تو مشکوکم و
میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش
را بگو. چه چیزی را از مرز رد میکردی؟"
قاچاقچی میگوید: "در کار قاچاق دوچرخه
بودم و تو در کیسه شن دنبال مدرک
بودی!!"
بعضی وقت ها دید ما آنقدر محدود میشود که موضوعات فرعی ما را بـه کلی
از موضوع اصلی غافل میکنند.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 مسلمان و همسایه کافرش!
فرد مسلمانی بود که یک همسایه کافر داشت.
او هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد:
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر و مرگش را نزدیک کن. (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.
دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع دم در خانه اش حاضر بود!
مسلمان سر نماز می گفت: "خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام حاضر و ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... باد !"
روزی از روزها که خواست برود غذا را بردارد، دید این همسایه کافر است که غذا برایش می آورد!!
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز این طور می گفت :
"خدایا ممنونم که این مردک شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.
من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!"
پ.ن.: به قول حضرت حافظ:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی!
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus✨
.
📗 لطفا زمخت نباشیم!
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیآمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم...
خونه نامرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟
گفتم: چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلزِ محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...! 😔👌
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 چه باران ببارد، چه نبارد ما بدبختیم!!
مردی دو دختر داشت؛ یکی را به یک
کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد.
چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد
سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا بشو.
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت که زمین را شخم زده و بذر پاشیدهایم.
اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم!
مرد به خانه کوزه گر رفت. دخترک گفت کوزها را ساختهایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست!
مرد به خانه خود برگشت.
همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم!!
#داستان
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
.
📕 انتقاد یا اصلاح؟
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را از او آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند.
غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که:"اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید."
غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده باقی مانده است.
استاد به شاگرد گفت: "همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه. "
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
📗 دهقان خیالباف !!
روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را میبرم و با پولی که بابت آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید، به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم.
گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت میکنم، او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم، او کُرّه هایی میزاید، کُرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم.
با پولی که بابت آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم.
در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: « آهای تو، مواظب باش».
دهقان چنان در خیالات خودش غرق شده بود که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد!
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد!!
🔻 نوشته لئو تولستوی
#داستان
#داستان_کوتاه
#لئو_تولستوی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 #داستان
توی یک جمع بیحوصله نشسته بودم؛
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم.
همین که توی دلم خواندم سه عمودی
یکی گفت بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
ازهمه چیز برتر است
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول،
اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
دیدم همه ساکت شدند
مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر".
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود
گفت: کار
دیگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
یکی گفت: آدم
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمیآید !!!
باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی.
بدون آن همه چیز بیمعناست!!!
هرکس جدول زندگی خود را دارد.
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم.
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورزبگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت: " خدا "
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus ✨
آوای ققنوس
📗 داستان کوتاه پرستار نویسنده: آنتوان چخوف همین چند روز پیش، «یولیا واسیلیاِونا» پرستار بچه
📗 داستان کوتاه پرستار
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید.
«یولیا واسیلیاِونا» نجواكنان گفت:
من نگرفتم.
_ امّا من یادداشت كردهام.
_ خیلی خوب شما، شاید …
_ از چهل و یك بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلك بیچاره !
_ من فقط مقدار كمی گرفتم.
در حالی كه صدایش میلرزید ادامه داد:
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بیشتر.
_ دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، میكنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا … یكی و یكی.
یازده روبل به او دادم. با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت.
به آهستگی گفت: متشكرم.
جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟
_ به خاطر پول.
_ یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی که میتوانی بگویی این است كه متشكرم؟
_ در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
_ آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یك حقهی كثیف!
حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.
ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟
ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.
به خاطر بازی بیرحمانهای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس گفت: متشكرم.
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود.
نوشته: آنتوان چخوف
#داستان
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
.
📕 تیر خلاص شیطان 🏹
فردی کیسهای طلا در باغ خود دفن کرده
بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش
کرده. پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت.
مرد فقیه گفت: نیمهشب برخیز و تا صبح
نماز بخوان. اما باید مواظب باشی که
لحظهای ذهنت نزد گمشدهات نرود و نیت
عبادت تو مادی نشود.
مرد نیمهشب به نماز ایستاد و نزدیک
صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن
کرده است.
سریع نماز خود را به هم زد و بیل را
برداشت و به سمت باغ روانه شد.
محل را کند و کیسهها را در آغوش کشید.
صبح شادمان نزد مرد فقیه آمد و بابت
راهنماییاش تشکر کرد.
مرد فقیه گفت: میدانی چه کسی محل
سکه ها را به تو نشان داد؟
مرد گفت: نه.
فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش را
بر سینهات کشید و یادت افتاد!
مرد تعجب کرد و گفت: به خدا که من برای شیطان نماز نمیخواندم.
مرد فقیه گفت: میدانم، خالص برای خدا
بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و
لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را
بچشی، دیگر او را رها میکنی.
نزدیک صبح بود، ملائک میخواستند لذت
عبادت شبانه را به کام تو بچشانند که
شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا
محروم شوی.
اگر یک شب این لذت را درک میکردی،
برای همیشه سراغ عبادت نیمهشب
میرفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت
را قطع کنی.
چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را
پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و
خوابیدی.
و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را
به سمت تو رها کرد...
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
📗 مهمانی به نام خدا
پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به
او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا
مهمان خانه من می شوی؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به
دیدنش خواهد آمد.
پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع
به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان
تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که
بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر
ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد.
پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز
کرد.
پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او
خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد.
پیرزن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او
خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با
ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه
برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا
درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا
آمده، پس با عجله به سوی در دوید.
در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری
پشت در بود. زن از او کمی پول خواست
تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد.
پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و
فریاد، زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد.
پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در
خواب بار دیگر خدا را دید.
پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر
تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم
مـی آیی؟
خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به
خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به
رویم بستی!
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
داشتم برگههای دانشجوهامو تصحیح میکردم که یکی از برگههای خالی توجهمو به خودش جلب کرد.
به هیچ کدام از سوالها جواب نداده بود، فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده نه مامانم، همه سالمن خداروشکر... تصادف نکردم، خواب نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده...
فقط دیشب تولد عشقم بود...گفتم سنگ تمام بذارم براش برا همین بعدازظهر یه دورهمی گرفتیم با بچهها...بزن و برقص...شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم...بعد بهم گفت بریم دربند...پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی میارزید...مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخیهای سر میدون...
بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم تا به هم برسیم...دیگه تا بردمش خونه و خودم برگشتم این سر تهران ساعت یک شب شده بود...
راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم...یعنی لای جزوه رو هم باز کردم ها...اما همش یاد قیافش میافتادم وقتی لبو رو مالیده بود به پک و پوزش...خندهام میگرفت و حواسم پرت میشد...یهویی هم خوابم برد، بیهوش شدم انگار...
حالا نمره هم ندادی نده، فدای سرت...یه ترم دیگه هم آوارت میشم نهایتش...فقط خواستم بدونی بیاهمیتی و این چیزا نبوده، یه وقت ناراحت نشی!
چند سال بعد تو یه دانشگاه دیگه از پشت زد رو شونهام و گفت: اون بیستی که دادی خیلی چسبید...گفتم: اگه لای برگت یه تیکه لبو میپیچیدی بهت صد میدادم بچه...خندید و دست انداخت دور گردنم...
گفت: بچهمون هفت ماهشه استاد باورت میشه؟
عکسش رو از روی صفحه گوشیش نشونم داد، خندیدم...
گفت این موهات رو کی سفید کردی اینجوری نبودی که...
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط... نشست کنارم... دلم میخواست برایش بگویم که یک شب هم تولد عشق من بود...که خودش نبود... دورهمی نبود... نایب نبود... امامزاده صالح نبود... فقط سرد بود... 🕊 😔
✍ مرتضی برزگر
#داستان
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
📘#داستان_کوتاه
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد.
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما باز هم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چرا که نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم...
ذهن وقتی در آرامش است، بهتر از ذهن پرمشغله، کار ميکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد.
✨@avayeqoqnus✨
.
📗 آدمهایی از جنس بلور
🔻 خاطره ای زیبا از زندگی شخصی دکتر
الهی قمشه ای
هفت یا هشتساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمزرنگ که تقریباً همقد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش.
میوه و سبزی رو خریدم. کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک 5زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوهفروشی خریدم و روبهروی میوهفروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت: مابقی پول رو چهکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چهکار کردم.
گفتم: بقیه پولی نبود.
مادر چیزی نگفت و زیرلب غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم.
داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفتهای آزارم میداد.
پسفردا به اتفاق مادر به سبزیفروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود.
یهو مادر پرسید: آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
گفت: نه همشیره.
مادر گفت: پس چرا بقیه پول رو به بچه پس ندادی؟
آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلوی چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا رو به من کرد و گفت:
آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ میخورد. اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو میگفت، بهخاطر دو گناه مجازات میشدم؛ یکی دروغ به مادرم، یکی هم تهمت به حاجآقا صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی رو به من کرد و گفت:
این دفعه مهمان من! ولی نمیدونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
بهخدا هنوزم بعد از 44 سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها با خودم میگم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده؟
آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن و نه ادعای خواندن كتابهای روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؛
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه و آبرویی نریزه.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
📗 دعای محبت شوهر!
روزی زنی به دیدار شیخی رفت و به او گفت: دعایی بنویس که همسرم مرا دوست داشته باشد، پولش هر چه باشد می دهم!
شیخ گفت: من دعا نویس نیستم!
زن اصرار کرد! شیخ که از اصرار زن به ستوه آمده بود گفت: من در صورتی میتوانم دعایی که میخواهی را بنویسم که چند مو از یال شیری برای من بیاوری!
زن رفت، مدتها گذشت تا این که بعد از چند ماه، آن زن دوباره به نزد شیخ بازگشت و با خوشحالی گفت: موهایی که برای دعا نوشتن نیاز داشتی را آوردم! الوعده وفا، این موها را بگیر و دعایی که خواستم را بنویس!
شیخ با تعجب پرسید، اینها را از کجا آوردهای؟!
زن گفت: در نزدیکی ما جنگلی است، به آنجا رفتم، از مردم سراغ شیر را گرفتم و بالاخره او را پیدا کردم!
هر روز مقداری آشغال گوشت با خود میبردم و آنرا آنجا پرتاب کرده و فرار میکردم!
تا این که کم کم شیر با من انس گرفت، روزی که توانستم یال او را نوازش کنم، دسته ای از آنها را چیدم و برای شما آوردم!
شیخ که با تعجب به حکایت آن زن گوش می داد، ناگهان با عصبانیت فریاد زد: خاااااانم آن چیزی که با صبر و حوصله و محبت رامش کردی یک حیوان درنده است! همسر شما انسان است، عقل و شعور دارد خب به او هم محبت کنی جذب تو می شود!
دعای محبت شوهرت دست خودت است، من چه دعایی می توانم برای تو بنویسم؟!
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
📘 #داستان_آموزنده
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشک
حاذقی بر بالین وی حاضر کردند.
پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را
در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت
برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوای مرگ جوانی را
برای زنده ماندن گرفت.
پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در
حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان
آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون
او را در پادشاه تزریق کنند.
جوان دستی بر آسمان برد و زیرلب دعایی
کرد و اشکش سرازیر شد.
شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم
گفتم: خدایا، والدینم به پول شاه نیاز
دارند و به مرگ من رضایت دادند.
و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با
فتوای مرگ من به آن میرسد.
با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که
شاه را نجات میدهد و به آن میرسد.
و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که
کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا میبینی، تمام خلایقت برای
نیازشان مرا میکشند تا با مرگ من به
چیزی در این دنیای پست برسند.
ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای
نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات
بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود
و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم
برسانم.
ای بینیاز، تو را به حق بینیازیات قسم
میدهم که مرا بر خودم ببخشی و از
چنگ این بندگان نیازمندت رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار
گریست و گفت: برخیز و برو. من مردن را
بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم.
شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان
آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای
بینیاز مرا هم شفا داده و از خلایقش بینیازم کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای
کامل یافت.
#داستان
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨