eitaa logo
آوای ققنوس
8.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
533 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. درها برای کسانی گشوده می شوند که جسارت درزدن را داشته باشند. با امید با عشق بامحبت با تلاش در بزن حتما درها گشوده خواهند. صبحتون بخیر و شادی رفقا 🌞🪴 ✨ @avayeqoqnus
. الهی پایان جاده زندگیمون عاقبت بخیری باشه. آمین 🙏🧡 @avayeqoqnus
. عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی بوی یک تک‌ بیت ناگه، مست و مدهوشت کند 🌹 @avayeqoqnus
. 📕 داستانی بسیار جالب و خواندنی از کودکی توماس ادیسون: زمانی که توماس ادیسون به مدرسه می‌رفت، معلم نامه‌ای به او داد که به مادرش بدهد و گفت: "این نامه را فقط مادرت بخواند." ادیسون نامه را به مادرش داد و گفت: "این نامه را معلم به من داده تا به دست شما برسانم." مادر ادیسون نامه را خواند. در نامه نوشته شده بود: "با کمال تأسف باید بگویم فرزندتان کودن است و هیچگونه استعدادی برای ادامه‌ تحصیل و درس خواندن ندارد. مدرسه‌ ما نیز جای افراد ابله و کودن‌ نیست و از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم." ولی مادر ادیسون کار عجیبی کرد و نامه را جور دیگری برای فرزندش خواند. او نامه را این گونه خواند: "فرزند شما نابغه است و مدرسه‌ ما بخاطر هوش بالای فرزندتان توان آموزش به او را ندارد. شما باید شخصاً خودتان به او آموزش دهید." این طور شد که نانسی متیوز الیوت، مادر ادیسون شروع به درس دادن به فرزندش در منزل کرد.  ادیسون در سن ۱۳ سالگی اولین اختراع خود را ثبت کرد. مدتی پس از فوت مادر، ادیسون صندوقچه‌ مادرش را باز کرد و ‌خواست آن نامه را برای همه بخواند تا به همه ثابت کند از کودکی نابغه بوده و معلمش اولین کسی بوده که این مسئله را فهمیده، ولی با دیدن اصل نامه شروع به گریه کرد و تازه فهمید که نامه معلمش چیز دیگری بوده است!!! ادیسون تازه فهمید که چطور مادرش از یک ادیسون کودن، یک ادیسون نابغه ساخت! ادیسون بعدها در خاطراتش نوشت: "توماس ادیسون، فرد کودنی که توسط یک مادر قهرمان، به نابغه‌ قرن تبدیل شد!" 👏🌸 پ.ن. عکس متعلق به نوجوانی توماس ادیسون است. @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🌼🍀 بعضی از آدم‌ها با رفتنشان درسی به ما می‌دهند که اگر می‌ماندند هرگز آن را نمی‌آموختیم. @avayeqoqnus
. زمان جدایی، سخنان مهرآمیز را کسی می‌گوید که عاشق نیست... 🍂 🔸 از رمان "در جستجوی زمان از دست رفته" ✍ مارسل پروست @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ای خوش آن وقت که ما را دل بی غم بوده ست 🍂 @avayeqoqnus
. از آجیل سفره عید چند پسته لال مانده است آنها که لب گشودند ، خورده شدند آنها که لال مانده اند ، می شکنند دندانساز راست می گفت پسته لال ، سکوت دندان شکن است... @avayeqoqnus
. چشم بد از روی خوبت دور باد 🌹🧿 @avayeqoqnus
. کار جهان به مردم بیکار واگذار فرصت غنیمت است پیِ کارِ خویش باش @avayeqoqnus
. 📕 مسلمان و همسایه کافرش! فرد مسلمانی بود که یک همسایه کافر داشت. او هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد: خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر و مرگش را نزدیک کن. (طوری که مرد کافر می شنید) زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع دم در خانه اش حاضر بود! مسلمان سر نماز می گفت: "خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام حاضر و ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... باد !" روزی از روزها که خواست برود غذا را بردارد، دید این همسایه کافر است که غذا برایش می آورد!! از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز این طور می گفت : "خدایا ممنونم که این مردک شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!" پ.ن.: به قول حضرت حافظ: با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی   تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی! @avayeqoqnus
🍂✨🍂 سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای آهسته می تراود از این غم ترانه ای باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست دارم هوای گریه خدایا بهانه ای! 🥀 @avayeqoqnus
🌿🌼🌿 آزاد شو از بند خویش، زنجیر را باور نکن اکنون زمان زندگی ست، تاخیر را باور نکن حرف از هیاهو کم بزن، از آشتی ها دم بزن از دشمنی پرهیز کن، شمشیر را باور نکـن خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان تو شــاهکار خلقتی، تحـقیر را باور نکن بر روی بوم زندگی، هر چیز می خواهی بکش زیبا و زشتش پای توست، تقـدیر را باور نکـن تصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستی از نو دوباره رســم کن، تصویر را باور نکن خالق تو را شاد آفرید، آزادِ آزاد آفرید پرواز کـن تا آرزو، زنجیر را باور نکن  ✍ مهدی ایثاری نیا (جوینی) ✨ @avayeqoqnus
. زهر است عطای خلق، هر چند دوا باشد حاجت ز که می‌خواهی، جایی که خدا باشد؟! @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است صبح جمعه‌تون زیبا و شاد رفقا 🌞🌸 @avayeqoqnus
الهی؛ روی بنما تا در روی کسی ننگریم و دری بگشا تا بر در کس نگذریم. پیوسته دلم دم ار رضای تو زند جان در تن من نفس برای تو زند گر بر سر خاک من گیاهی روید از هر برگی بوی وفای تو زند @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه‌ی تو هر دو جهان را چه کند @avayeqoqnus
📗 امانتی نویسنده: سودابه فرضی‌پور 📌 این داستان کوتاه در چند قسمت تقدیم حضورتان می‌شود اگر بخواهم اسم آن دست‌نوشته‌ای را که از مادربزرگم به جا ماند بگذارم «وصیت‌نامه»، احتمالا ذهن شما را کج کرده‌ام به یک باغ، چند خانه و مغازه توی یکی از پاساژهای شهر و یک صندوقچه پر از طلا... نه! مادربزرگ من از آن زن‌های مسنِ حساب‌کتابی و جمع‌کن نبود. وقتی‌که برای همیشه رفت، چند دست لباس به جا گذاشت، یک جفت گوشواره، یک حلقه انگشتر و یک کمد چوبی پر از ظرف‌های رویایی قدیمی که خودش وقتی زنده بود از بین آن‌ همه چینی گل‌سرخی و سوپ‌خوری و شمعدان، چند فنجان لنگه‌به‌لنگه را دوست داشت که سالیان سال پیش از توی قوطی‌های چای درآورده بود. مادربزرگم وصیت‌نامه‌اش را با خطی دقیق نوشته بود. «دقیق» که می‌گویم منظورم واقعا دقیق ا‌ست. تشدیدها را به‌جا گذاشته و بعضی از کلمات را با رعایت فتحه و کسره نوشته بود. شاید خیال کرده بود آن دنیا قرار ا‌ست با روح معلم نهضت سوادآموزی‌اش رخ‌به‌رخ شود و باید این‌جا در هر‌چه می‌نویسد کاری کند که مدیونش نماند! مادربزرگم در همان وصیت‌واره، لباس‌هایش را بخشیده بود به یک «بنده‌ی خدا»یی که خودش می‌شناخت و آدرسش را ته کاغذ نوشته بود؛ انگشتر و گوشواره را کادوی سر عقد دو تا از نوه‌ها تعیین کرده و گفته بود که از ظرف‌ها، هر کسی، هر چیزی می‌خواهد یادگاری بردارد. بعد سفارش کرده بود جعبه‌ی زیر کولر پشت‌بام را هر چند وقت یک‌بار تمیز کنیم و تویش پنبه و پارچه پهن کنیم، چون همیشه‌ی خدا گربه‌ای بود که بخواهد بیاید درست بالای سر ما بزاید و تأکید کرده بود نذر سمنوی هر ساله‌اش را سرِ وقت بپزیم. توی پرانتز نوشته بود: «اون دنیا هم از دست من در امون نیستید!» ادامه دارد... @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 یک چند به کودکی به استاد شدیم 🍁 یک چند به استادی خود شاد شدیم 🍀 پایان سخن شنو که ما را چه رسید 🍁 از خاک در آمدیم و بر باد شدیم 🔻 منتسب به چند شاعر از جمله @avayeqoqnus