.
برون نمی رود
از خاطرم خیال وصالت
اگرچه نیست وصالی
ولی خوشم به خیالت 💜
#رهی_معیری
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📚 خارکش زیرک
سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتواره ای خار می کشد.
بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ، سه دینار زر می خواهی؟ یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم.
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کنند.
#حکایت
#عبید_زاکانی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
اگر كسی به دلت نشست،
بدان در باطن او چيزی هست
كه يا صدايت ميكند
و يا صدايش كرده ای!
آن چيز از جنس توست و تو
انگار سالهاست كه ميشناسیاش... ❤️
✨ @avayeqoqnus ✨
بگذار
آفتاب من
پيرهنم باشد
و آسمان من
آن کهنه کرباس بی رنگ...
بگذار
بر زمين خود بايستم
بر خاکی از بُرادهی الماس و رَعشهی درد...
بگذار
سرزمين ام را
زير پای خود احساس کنم
و صدای رويش خود را بشنوم:
رپ رپه ی طبل های خون را
در چيتگر
و نعره ي ببرهای عاشق را
در ديلمان...
وگرنه چه هنگام می زيسته ام؟
کدام مجموعه ي پيوسته ی روزها و شبان را من؟
#احمد_شاملو
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سلام بهونه قشنگ من
برای زندگی ... 🌹
🔸 شعر و صدای مریم حیدرزاده
#مریم_حیدرزاده
#دکلمه
✨ @avayeqoqnus ✨
.
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پسِ ظلمت بسی خورشیدهاست
صبح بخیر 🌞🌸
روزتون مملو از نور و امید رفقا 🌞🪴
#مولانا
✨ @avayeqoqnus ✨
به قول #صائب_تبریزی:
به مطلب میرسد جویای کام
آهسته آهسته
ز دریا میکشد صیاد دام
آهسته آهسته
✨@avayeqoqnus✨
📚 روایتی از جوانمردی پوریای ولی
گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد.
پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای، دیگر کسی در معرکهگیری به او انعامی نمیدهد.
بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود.
مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیامِ خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس به شمشیر بُرنده او، خود اوست. 👏👏
#داستان
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨