eitaa logo
آوای ققنوس
7.5هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
708 ویدیو
31 فایل
حال خوب با شعر و ادبیات 🌺 ⛔️ لطفا پست‌ها رو برای تولید محتوا کپی نکنید. راضی نیستم ⛔️ ادمین: @m_ava_82 تبلیغات مجموعه آفتاب 👇 https://eitaa.com/M_TABLIGHAT_AFTAB تبلیغات آوای ققنوس👇 https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
نقل اسـت کـه شبی (شیخ ابوالحسن خرقانی) نماز می‌کرد. آوازی شنید کـه؛ «هان بولحسنو! خواهی کـه آنچه از تو می‌دانم، با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟» شیخ گفت؛ «اي بار خدایا؛ خواهی کـه آنچه از رحمت تو می‌دانم و از کرم تو می‌بینم، با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجودت نکند؟» 🔻 برگرفته از تذکرة الاولیا عطار نیشابوری @avayeqoqnus
. 📜 از صاحبدلی حکایت شده است که روزی به یاران می گفت: اگر بین ورود به بهشت و دو رکعت نماز گزاردن مُخَیرم کنند، من آن دو رکعت نماز را برمی‌گزینم. پرسیدندش که این چگونه بود؟ گفت: از آن رو که من در بهشت به حظ خویش مشغولم و در آن دو رکعت به گزاردن حق مولایم. این دو را قیاس با هم نتوان. 🖇 برگرفته از کشکول @avayeqoqnus
📚 شاگرد خیاط زبل! روزی روزگاری در زمان‌های قدیم مرد خیاطی کوزه‌ای عسل در دکانش داشت. یک روز می‌خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود پس به شاگردش گفت: «این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.» شاگرد که می‌دانست استادش دروغ می‌گوید، حرفی نزد و استاد نیز رفت. شاگرد پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: «چرا خوابیده‌ای؟» شاگرد ناله کنان پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی از پیراهن‌ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!!» @avayeqoqnus ✨ 
. 📜 حکایت کفشگری که حج نرفته حاجی شد... عارف کامل عبدالله مبارک چنین نقل کرد: چندین سال مجاور خانه کعبه بودم. یک‌سال، پس از موسم حج، در خواب دیدم که دو فرشته از آسمان فرود آمدند. یکی از دیگری پرسید: امسال چند نفر از خلق به حج آمدند؟ فرشته دیگر گفت: ششصدهزار. پرسید : حج چند تن قبول شده؟ گفت : از آن هیچ کس قبول نکردند. من چون این گفتگو بشنیدم در اضطراب و وحشت شدید افتادم، پیش رفته و گفتم: ای فرشته‌ی خدای، این همه خلایق از اطراف و اکناف جهان راه‌ها طی کرده و با هزار رنج و مشقت از بیابان‌ها گذشتند و به مکه آمدند، حج هیچ یک پذیرفته نشد؟! فرشته مرا پاسخ داد: حج یک تن پذیرفته گردید و به حرمت و اعتبار آن یک نفر، حج ششصدهزار تن را پروردگار رحمان پذیرفت و همه ی ملتها و خلایق به خاطر او قبول شدند. گفتم : او کیست؟ فرشته جواب داد : کفشگری به نام علی بن موفق. گفتم : او را کجا بیابم؟ — اهل دمشق است. از خواب بیدار شدم. تا ساعتی حیران و منگ بودم که چه دیده ام و این چه گفتگو بود! اما عزم کردم آن مرد را بیابم و زیارتش کنم، که چنین حرمتی در درگاه حضرت حق دارد. پس به راه افتادم و از بیابان حجاز گذشتم و یک ماه بعد به سرزمین سرسبز و خرم شام وارد گشتم. در دمشق به نزد کفشگران رفتم و جویای مردی به نام علی بن موفق شدم. او را می شناختند، کودکی همراهم شد و خانه اش را نشانم داد. در کوفتم، اندکی بعد مردی در را گشود که در آستانه‌ی پیری بود و در میان محاسنش تارهای سپید دویده بود. گفتم : سلام بر تو ای جوانمرد، نامت چیست؟ گفت : علیک سلام بر تو ای شیخ، و رحمت خدا بر تو باد، من علی بن موفق هستم. — شغلت چیست؟ — پاره‌دوزی می کنم، کفشگرم. گفتم : من عبدالله مبارک هستم. این راه را از جوار خانه‌ی خدا طی کرده و به دمشق آمده‌ام که تو را زیارت کنم، چراکه باخبر شدم خداوند حج تو را پذیرفت و از برکت حج تو دیگران نیز برکت یافتند. چشمان مرد رنگی از اندوه گرفت و گفت: ای شیخ، من تاکنون به خانه‌ی خدا مشرف نشده‌ام ! چه کسی به تو این‌ها را و نام مرا گفته؟ او را نشاندم و آنچه در عالم رویای صادقه دیده بودم، به تفصیل بازگفتم. نعره‌ای زد و بی هوش بر زمین افتاد. چون به هوش آمد بسیار بگریست و شکر خدا بر جای آورد و حالش دگرگون بود. گفتم : ای مرد، چه رازی میان تو و خداوند است؟ مرا باخبر کن. گفت : ای شیخ، سی سال بود که در آرزوی حج می‌سوختم. هر روز خرده پول‌های کسب‌وکارم را به گوشه‌ای می‌نهادم و از خدا طلب می‌کردم مرا به خانه‌اش دعوت کند. تا اینکه پس از سی سال آرزومندی، سیصد و پنجاه درهم جمع شد و دانستم هنگام رسیدن به آرزویم فرا رسیده است. پس قصد حج کردم و به کاروانی که عازم حجاز بود نامم را بگفتم تا هفته ای دیگر با ایشان حرکت کنم. دیگر از شوق سر از پای نمی‌شناختم و شب‌ و روزم سرشار از شادی و انتظار بود برای آن بامداد که راهی حجاز خواهم شد. همان ایام، همسرم که حامله بود مرا گفت: علی، از خانه‌ی همسایه بوی غذایی می‌آید و دلم می‌خواهد، برو ذره‌ای از آن غذا برایم بگیر. به خانه همسایه رفتم و در زدم، زن همسایه در را گشود و گفتم حال چنین است، مقداری از آن غذا که پخته‌اید می‌خواهد. زن، به تلخی بگریست و گفت: ای مرد، این غذا بر شما حلال نیست. گفتم چرا؟ گفت: بدان که شوهر من مرده و یتیمانم سه روز بود از گرسنگی بی‌تاب بودند. هرچه کردم نتوانستم برای کودکانم چیزی فراهم کنم، دیگر از گریه‌ی این طفلان بیچاره شده بودم و همگی به ضعف افتاده بودیم. امروز دیدم خری مرده و در کوچه افتاده، پنهانی تکه‌ای از آن جدا کردم و برای این طفلان یتیم غذا پختم. این را گفت و چنان زار بگریست که آتش در جانم افتاد. پای بر آرزوی سی ساله نهادم، آن سیصد و پنجاه درهم بیاوردم و به دست زن دادم و گفتم: ای زن، این پول را در زندگی و معاش کودکانت استفاده کن و احدی از این باخبر نگردد. از روز بعد به دکان کفشگری‌ام شدم و با خود گفتم این حج من بود. این راز را هیچ آفریده نمی‌دانست تا تو آمدی و چنین گفتی. من او را تبریک گفتم و از جوانمردی و مسلمانی‌اش ستایش نموده به مکه بازگشتم. @avayeqoqnus
📜 مردی سراسیمه نزد قاضی شهر رفت و از همسایه خود شکایت کرد و گفت: دیروز در خانه نبودیم. دیشب به خانه رسیدیم و دیدیم هر چه داشتیم و نداشتیم را دزد با خود برده است. من می دانم این کار همسایه من است که یک یهودی است. قاضی گفت: از کجا چنین مطمئنی؟ مرد گفت: چون به من سلام نمی‌دهد دوم این که، نیازمند است و بسیار شب‌ها دیده ام که گرسنه خوابیده است. و بعد ادامه داد: آقای قاضی برخیز و ماموری به من بده تا او را دست ببندد و نزد تو آورند. قاضی اهمیتی نداد. مرد شاکی در التماس خود شدت کرد و اشکی ریخت و گفت: به خدا قسم من مرد مسلمانِ مومنی هستم و همه در محل مرا به نیک نامی یاد می کنند. آیا تو هنوز در سخنان من شک داری؟؟!!! قاضی گفت: در این که داشته هایت را آن یهودی ببرد شک دارم؛ ولی در این که این چنین ندیده به او تهمت دزدی زدی، در بردن نداشته‌هایت ( ایمان، صداقت، خدا ترسی و....) هیچ شکی ندارم. @avayeqoqnus
. 📕 دوستان ناخالص دهقان ثروتمندی بود که زمین و باغ فراوان داشت و همیشه در نگهداشتن مال و محافظت از آن پسرش را نصیحت کرده، او را به کسب دانش تشویق کرده و از دوستان بد برحذر می داشت. پدر درگذشت و همه ثروت او به دست پسر افتاد. در این زمان دوستان پسر چند برابر شدند. مادر پسر که زن دانا و فهمیده ای بود، به او گفت: "پسرم ارث و پند پدر را نگاه دار و دوستان را بدون این که بیازمایی خالص ندان." پسر گفت: "نه، اینها دوست واقعی هستند و حتی حاضرند جانشان را فدای من کنند." مادر گفت: "بهتر است آنها را امتحان کنی." فردای آن روز، پسر نزد دوستانش رفت و گفت: "به تازگی موشی در خانه ما پیدا شده که دیشب حتی گوشت کوب ما را خورد." دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: "بله، درست است. اتفاقا همین بلا سر ما هم آمد .موشی گوشت کوب ما را برداشت و به سوراخش برد." دیگری گفت: "این که چیزی نیست ما موشی داریم که یک روز نصف وسایلمان را به خانه اش برد." آن یکی گفت: "اگر بشنوید موش ما چه کرده ، شاخ در می آورید . موش ما گوش کوب و وسایل خانه و حتی آشپزخانه را هم به لانه اش برد." پسر دهقان با خوشحالی نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و از دوستان لایقش گفت که دروغ به آن بزرگی را پذیرفته بودند. مادر گفت: "همین نشان می دهد که دوستان خوبی نداری، چون دوست خوب آن است که به تو راست بگوید نه آن که تو را دل خوش کند." پسر نپذیرفت. مدتی بعد مادرش درگذشت و او هم تمام دارایی خود را از دست داد. روزی در جمع دوستان نشسته بود، آهی کشید و گفت: دیشب فقط یک نان توی سفره داشتم که آن را هم موش خورد. دوستانش خندیدند، یکی گفت: "عجب حرفی می زنی؟ مگر موش می تواند یک نان کامل را بخورد؟" پسر دهقان با دلی شکسته به خانه بازگشت. دوستان ناخالص در وقت گشایش هستند و در وقت تنگی، به یکباره غیب می شوند. همانند قوطی نوشابه ای که تا پر باشد، همه آن را دو دستی نگه می دارند و وقتی خالی شد، آن را به گوشه ای پرتاب می کنند. 🔸 برگرفته از کتاب "مرزبان نامه" @avayeqoqnus
. 📜 حکایت آموزنده ای از گلستان سعدی: دست و پا بریده‌ای هزارپایی بکُشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله! با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست. چو آید ز پی دشمنِ جان ستان ببندد اجل پای اسب دوان در آن دم که دشمن پیاپی رسید کمان کیانی نشاید کشید 🔹 برگرفته از باب سوم گلستان @avayeqoqnus
پیر مردی قد خمیده در حال عبور بود، جوانی بی ادب به تمسخر به او گفت: این کمان را چند خریدی؟ پیرمرد گفت: گذر زمان به تو هم رایگان خواهد داد، صبر داشته باش. 🔻 از اسرارنامه‌ی عطار نیشابوری پ.ن: دوستان، این حکایت کوتاه، به نثر درآمده‌ی همان شعر بالا از اسرارنامه‌ عطار نیشابوریست. @avayeqoqnus
📚 خروس ایرانی 🐓 در روزگاران قدیم، جنگی میان ایران و یکی از کشورها درگرفت. فرمانده سپاه دشمن، نزد فرمانده سپاه ایران آمد. او کیسه ای پر از ارزن آورده بود. وقتی به ملاقات فرمانده سپاه ایران رفت، سر کیسه را باز کرد و ارزن ها را روی زمین ریخت و گفت: "سپاهیان ما مانند دانه های ارزن بسیارند ودر اندک زمانی به شما حمله ور می‌شوند." فرمانده سپاه ایران وقتی این صحنه را دید کمی اندیشید و دستور داد خروسی آوردند و کنار ارزن ها رها کردند. خروس فورا مشغول خوردن ارزن ها شد. فرمانده سپاه ایران رو به فرمانده دشمن کرد و گفت: "دیدی که خروس ایرانی چه بر سر ارزن های شما آورد!" زنده و پاینده باد ایران و ایرانی 🙏❤️ @avayeqoqnus
. 📜 حکایت سیلی ابلیس به فرعون فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت: "هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟" فرعون گفت: "نه." ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: "عجب استاد مردی هستی!" ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: "مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می‌کنی؟" 🔸 برگرفته از "جوامع الحکایاتِ" محمد عوفی @avayeqoqnus
📜 تربیت شاهزادگان دانشمندی آموزگار شاهزاده‌ای بود، و بسیار او را کتک زده و رنج می‌داد. شاهزاده تاب نیاورد و نزد پدر از آموزگار شکایت کرد. پادشاه، آموزگار را طلبید و به او گفت: پسران مردم را آنقدر نمی‌زنی که پسر من را می‌زنی، علتش چیست؟ آموزگار گفت: به این علت که همه مردم به طور عموم و پادشاهان بخصوص، باید سنجیده و پخته سخن گویند و کار شایسته کنند؛ کار و گفتار مردم دهان به دهان گفته می‌شود و همه از آن آگاه می‌گردند ولی به آن اعتبار نمی دهند؛ ولی برای کار و سخن پادشاهان علاوه بر اینکه می‌شنوند و دهان به دهان انتقال می‌دهند، به آن اعتبار می‌دهند و از آن پیروی می‌کنند. بنابراین بر آموزگار واجب است که در رشد اخلاقی شاهزادگان بیش از سایر مردم بکوشد. شاه از پاسخ آموزگار خوشش آمد و به او پاداش زیاد و مقام بلند مرتبه داد. ✨ اگر صد ناپسند آید ز درویش ✨ رفیقانش یکی از صد ندانند ✨ وگر یک بذله گوید پادشاهی ✨ از اقلیمی به اقلیمی رسانند 🔸 برگرفته از باب هفتم گلستان سعدی @avayeqoqnus
📜 به بهلول گفتند که فلانی هنگام تلاوت قرآن چنان از خود بیخود می‌شود که نقش بر زمین شده و غش می‌کند! بهلول گفت: او را بر سر دیوار بگذارید تا تلاوت کند، اگر غش کرد در عمل خود صالح است. ✨@avayeqoqnus