.
نمیگویم به وصل خویش
شادم گاه گاهی کن
بلاگردان چشمت کن
مرا گاهی نگاهی کن 💜
#دهلوی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
از آجیل سفره عید چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند ، خورده شدند
آنها که لال مانده اند ، می شکنند
دندانساز راست می گفت
پسته لال ، سکوت دندان شکن است...
#حسین_پناهی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
🌼 بارالها؛
🍂 بخلم را بگیر و سخاوتم ده
🌼 حرصم را بگیر و قناعتم ده
🍂 ترسم را بگیر و شجاعتم ده
آمین 🙏🪴
#خدا
#مناجات
✨ @avayeqoqnus ✨
.
🟢 اگر که قسمتت بارِ سبک نیست،
برایت شانههایی قوی،
⚪️ اگر که سهمت زندگی آسان نیست،
برایت ارادهای محکم،
🔴 اگر که زمانهات نامهربان است،
برایت دلی مهربان،
🔵 و اگر که روزگارت کم مداراست،
برایت سینهای صبور آرزو میکنم.
🟠 به امید اینکه خیلی زود،
باقی روز و شبهایت
بیفکر و خیال بگذرد رفیق. 🙏💐
#دلنوشته
✨ @avayeqoqnus ✨
.
بر طلوع چشم تو
خورشید می رقصد هنوز
صبح زیبایت بخیر
ای بهترین تکرارها
صبح زیباتون بخیر 🌞🌹
#ارس_آرامی
☀️ @avayeqoqnus ☀️
🕊🦋🕊
خداوندا درِ توفیق بگشای
نظامی را رهِ تحقیق بنمای
دلی دِه کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سُراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
آمین 🙏 🪴
#نظامی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
اگر زمان منتظر میایستاد
تا ما به بلوغ برسیم،
قطعا زندگی با نقصهای
کمتری را تجربه میکردیم.
نمیدانم زندگی بدون واژهی
"افسوس"
چه شکلی خواهد بود!
شیرینتر است
یا مزهی یکنواختی دارد!؟
🔻 از کتاب "تنهایی پر هیاهو"
✍ بهومیل هرابال
#بریده_کتاب
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 زاهد بودن در کنج عزلت زهد نیست
🌴 نقل کرده اند که دو برادر بودند: پس از مرگ پدر، یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری برای دور ماندن از وسوسه نفس شیطانی از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
🌾 روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند.
🌴 منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ را پر از آب می تواند کرد بی آنکه آب آن بریزد.
🌾 چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار میدهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد.
🌴 چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود.
🌾 در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد.
🌴 چون زرگر این را میبیند میگوید: "ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از مردم و در کنج عزلت همه زاهد هستند."
#حکایت
#حکایت_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨