از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟
وز تارِ امیدِ عمرِ ما پودی کو؟
چندین سر و پای نازنینان جهان
میسوزد و خاک میشود دودی کو؟ 🥀
#خیام
✨@avayeqoqnus✨
برای فریب دادن
عده ای را شیر میکنند
و عده ای را خر...!
مواظب باشید حیوان صفت نشوید
بازنده بازنده است،
چه درنده چه چرنده!
#خورخه_لوئیس_بورخس
✨@avayeqoqnus✨
پدر بزرگ مرد
از بس که سیگار میکشید
مادر بزرگ ساعت زنجیردار او را
که همیشه به جلیقه اش سنجاق بود
به من بخشید
بعدها که ساعت خراب شد
ساعت ساز عکس کسی را
به من نشان داد
که در صفحه پشتی ساعت
مخفی شده بود
دختری که هیچ شبیه جوانی
مادر بزرگ نبود!!!
پــــــیرمرد…چقدر سیگار می کشید… 🤍🍂
#عاشقانه
✨@avayeqoqnus✨
#حکمت
یوسف مصری را دوستی از سفر رسید.
گفت: جهت من چه ارمغان آوردی؟
گفت: چیست که تو را نیست و تو بدان محتاجی؟
الا جهت آن که از تو خوبتر هیچ نیست، آینه آورده ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی.
چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان محبّت است؟
پیش حق تعالی دل روشنی می باید بردن تا در وی خود را ببیند. 👌🌸
🔸 برگرفته از "فیه مافیه" مولانای جان
#مولوی
#مولانا
✨@avayeqoqnus✨
صبح، آغاز حیات است و امید
دستهایت پرگل
شادیت پاینده
خنده ارزانی چشمان پر از عاطفه ات
نور همسایه دیوار به دیوارِ دل پاکت باد
صبح بخیر 🌞🌸
روزتون پر از شادی و لبخند رفقا 🪴
✨@avayeqoqnus✨
خدایا؛
چگونه تو را بخوانم در حالی که من،
من هستم با این همه گناه و معصیت؛
و چگونه از رحمت تو ناامید شوم
درحالی که تو، تو هستی
با آن همه لطف و رحمت؛
خدایا تو آنچنانی که من میخواهم
مرا نیز چنان کن که تو میخواهی...
آمین 🙏🌹
#خدا
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
.
📕 دعا به سبک یک پیرمرد بیمار!
دختری از کشیش می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد.
وقتی کشیش وارد می شود، می بیند که پیرمردی روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.
پیرمرد با دیدن کشیش گفت: شما چه کسی هستید و اینجا چه می کنید؟
کشیش خودش را معرفی کرد و گفت: من در اینجا یک صندلی خالی می بینم، گمان کردم منتظر آمدن من هستید.
پیرمرد گفت: بله... صندلی... خواهش می کنم. لطفا در را ببندید.
کشیش با تامل و در حالی که کمی گیج شده بود در را بست.
پیرمرد گفت: مطلبی را که می خواهم به شما بگویم هرگز قبلا به کسی حتی به دخترم هم نگفته ام.
راستش من در تمام زندگیم اهل عبادت و دعا نبودم، تا اینکه 4 سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد.
وی به من گفت: فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین و یک صندلی خالی هم رو به رویت قرار بده.
با اعتماد فرض کن که خداوند همانند یک شخص بر صندلی نشسته است.
این مسئله خیالی نیست، او وعده داده که "من همیشه با شما هستم." سپس با او صحبت و درددل کن درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت می کنی.
من هم چند بار این کار را انجام دادم و آن قدر برایم جالب بود که هر روز چند ساعت این کار را انجام می دهم.
کشیش عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و از او خواهش کرد تا به صحبتهایش ادامه دهد.
پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و بعد کشیش به خانه اش بازگشت.
دو شب بعد، دختر به کشیش تلفن زد و خبر مرگ پدرش را اطلاع داد.
کشیش پس از عرض تسلیت پرسید: آیا او در آرامش مرد؟
دختر جواب داد: بله. وقتی من میخواستم ساعت دو از خانه بیرون بروم، پدرم مرا صدا زد تا پیشش بروم. دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم، متوجه شدم که او مرده است.
اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته بود. شما چه فکر می کنید؟
کشیش در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت: ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم. 👌🥀
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
ای باد! حدیثِ من نهانش میگو
سِرّ دل من به صد زبانش میگو
میگو نه بِدانسان که ملالش گیرد
میگو سخنی و در میانش میگو 🌹
#حافظ
✨@avayeqoqnus✨