eitaa logo
آوای ققنوس
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
564 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
آدمی وقتی دلباخته آفتاب باشد دیگر نور هیچ چراغ و شمعی را نمی‌بیند @avayeqoqnus
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم: میگن بیرون بهار اومده گفت: باور نکن گفتم: چی چیو باور نکن ... گفت: ... ♦️ این دکلمه زیبا تقدیم به شما عزیزان 🙏🌺 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ی ما در کوچه مهربانی ست و خدا همسایه دیوار به دیوارمان هر روز با صدای لبخندش از خواب بیدار می‌شوم و او از پشت پنجره برایم دست تکان می‌دهد من چه خوشبختم… جمعه قشنگی داشته باشید عزیزان 🌹 ✨@avayeqoqnus
مشو از شکرِ حق غافل که حق از خلق نعمت را نمی‌گیرد به کفر، اما به کُفران باز می‌گیرد خدایا هزاران بار شکرت 🙏🌺 @avayeqoqnus
📚 ضرب المثل آنقدر شور بود که خان هم فهمید معنی و کاربرد: هنگامی که کسی در انجام کار های نادرست و استفاده نابه جا از موقعیت ها زیاده روی کند ، تا جایی که ساکت ترین آدم ها را هم به اعتراض در آورد از این ضرب المثل استفاده می کنند. داستان: در زمان های نه چندان دور هر روستایی صاحبی داشت و مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به صاحب روستا که به او خان میگفتند بدهند. یکی از روستاها صاحبی داشت که به او قلی خان میگفتند.او نه زحمتی میکشید و نه کاری میکرد و همه ی مردم از زورگویی هایش ناراضی بودند. قلی خان آشپزی داشت که شب و روز برایش غذا میپخت. او آشپز بدی نبود اما چون از کار های خان و ستمکاری های اون ناراحت بود توجهی به آشپزی اش نمیکرد. غذاهایی که آشپز میپخت بدبو ، بدطعم و بی ارزش بود اما خان هیچ اعتراضی نمیکرد و اطرافیانش هم گرچه میدانستند غذا ها بد هستند اما از ترس خان چیزی نمیگفتند. یک روز که آشپز باشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم توی دیگ غذا افتاد. آشپز باشی اول تصمیم گرفت که سنگ نمک را در بیاورد اما وقتی به این فکر افتاد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیم گرفت که خودش را به زحمت نیندازد. وقتی غذا آماده شد هر کس با بی میلی غذای خودش را کشید.با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد. قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد.اما انگار متوجه موضوعی شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت:« ببینم غذا کمی شور نشده است؟»   آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند از جواب آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد کشید:«خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید!» @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نسبت عشق به من نسبتِ جان است به تن 🥀 تو بگو من به تو مشتاق‌ترم یا تو به من؟ 🍂 زنده‌ام بی تو همین قدر که دارم نفسی 🥀 از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن 🍂 بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست 🥀 این هم از عاقبتِ از قفس آزاد شدن 🍂 وای بر من که در این بازی بی‌سود و زیان 🥀 پیش پیمان‌شکنی چون تو شدم عهدشکن 🍂 باز با گریه به آغوش تو بر می‌گردم 🥀 چون غریبی که خودش را برساند به وطن 🍂 تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است 🥀 ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن @avayeqoqnus
ما از دلگیریِ روزهایمان ، به “شب” پناه می‌بردیم ، و از دلتنگیِ شب هایمان ، به روز … و اینگونه بود که تمامِ جوانیِ مان ؛ در ناتمامِ یک انتظار ، “تمام” شد... 🌱 @avayeqoqnus
اگر به جای گفتن: دیوار موش دارد و موش گوش دارد بگوییم: "فرشته ها در حال نوشتن هستند" نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم ”مراقبت خدا“ را در نظر دارد! قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم: بچه را ول کردی به امان خدا ! ماشین را ول کردی به امان خدا ! خانه را ول کردی به امان خدا ! واینطور شد که "امان خدا" شد؛ مظهر ناامنی! ای کاش می‌دانستیم امن ترین جای عالم، امانِ خداست... 👏💜 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحی که با سلام تو آغاز می‌شود صد پنجره به باغ غزل باز می‌شود صبح شنبه بخیر 🤍🌼@avayeqoqnus