﷽
⚘پندنامه⚘
***
🔆 #پندانه
✍ آبروی بندهٔ خدا را نبر
بزرگزاده نجیبی با دوست خود در خیابان میرفتند که سائلی بهسمت بزرگزاده دست نیاز دراز کرد.
بزرگزاده نجیب، دست در لباس خود کرد و سکهای به او داد.
دوستش از او پرسید:
مگر صدقه، بدترین حلال نیست؟!
بزرگزاده گفت:
آری!
گفت:
پس چرا بدترین حلال را میبخشی؟
بزرگزاده گفت:
صدقه بدترین حلال برای گیرندۀ آن است، چون با دستدرازکردن بهسوی خلق، غیرت خدا را خدشهدار میکند. زمانی که بنده، خدای بزرگ را نمیبیند و نزد بندهٔ دیگر خود را خوار میکند.
و نیز بدترین حرام برای کسی است که دست سائلی را که دست خداست و بهسوی او دراز شده است با ندادن، خالی رد میکند.
نبی مکرم اسلام صلّی الله علیه و آله فرمودند:
هرگز دست سائلی را خالی رها نکنید. حتی با یک سُم گوسفندی که سوخته است.
کلام به اینجا که رسید بزرگزاده نجیب گریست و گفت:
میدانی چرا نزد خداوند دست خالی رد کردن سائلش سنگین است؟! چون بر بندگانش غیرت دارد. او میبیند کسی را که او را نمیبیند، هوایش را دارد، کسی را که هوای او را ندارد.
میگوید: سائلم مرا ندید و از من نخواست، پس دست بهسوی تو دراز کرد. ولی من او را میبینم؛ دست خالیاش هرگز رد نکن که دچار عذاب من میشوی!
او هوای مرا ندارد، ولی من هوای بندهام را که حتی مرا نمیبیند، دارم. من نمیخواهم آبروی کسی را ببری که با دستدرازکردن سمت تو آبروی مرا میبرد.
@avayetabas
﷽
⚘پندنامه⚘
***
🔆 #پندانه
✍ بیتفاوتبودن خصلت زیبایی نیست
🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد.
🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪتنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
🔹پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدی؟
🔸ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ.
🔹ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ.
🔸ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.
🔹ﻣﺘﻮﺍضعانهتر و دوستانهتر وجود همدیگر را لمس کنیم. بیتفاوتبودن خصلت زیبایی نیست.
@avayetabas
﷽
⚘پندنامه⚘
***
🔆 #پندانه
✍ خودت را به خواب نزن
🔹مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند. کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
🔸طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
🔹یکی از آن دو نفر گفت:
طلاها را پشت آن جعبه بگذاریم.
🔸آن یکی گفت:
نه، آن مرد بیدار است، وقتی ما برویم طلاها را برمیدارد.
🔹دیگری گفت:
امتحانش کنیم. کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم، اگر بیدار باشد، معلوم میشود.
🔸مرد که حرفهای آنها را شنیده بود، خودش را به خواب زد.
🔹آنها کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
🔸گفتند:
پس خواب است! طلاها را زیر جعبه بگذاریم.
🔹بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلایشان را بردارد. اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفها برای این بوده که در حال بیداری، کفشهایش را بدزدند.
🔸یادمان باشد در زندگی هیچوقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد.
@avayetabas
﷽
⚘پندنامه⚘
***
🔆 #پندانه
✍ موهبتهای الهی در بطن رنجها نهفتهاند
🔹شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.
🔸او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمعآوری میکرد و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند.
🔹او باید هر روز آنها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.
🔸روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند.
🔹او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
🔸یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.
🔹وقتی به آنجا رسیدند، مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید:
چطور توانستی چنین ثروتی را بهدست بیاوری؟
🔸مرد ثروتمند پاسخ داد:
من هدیهای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی. در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود.
🔹بیشتر وقتها هدیهها و موهبتهای الهی در بطن خستگیها و رنجها نهفتهاند. این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم.
🌴آوای طبس👇
@avayetabas
﷽
⚘پندنامه⚘
🌺🌺 مبارڪ باد زیبا مبعثش که با
اقرا بسم ربڪ
آغاز
و با انا اعطیناک الڪوثر
بیمه
و با الیوم اڪملت لڪم الدین
جاودانه شد
🌺عيد مبعث مبارڪ
***
🔆 #پندانه
✍ مراقب تاثیر تصمیماتمان بر سرنوشت افراد باشیم
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت، اما بدون آنکه بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت:
تو در امتحان نمره 9 گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته.
پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت:
خانم معلم، میشود یک نمره به من ارفاق کنید؟
خانم معلم با عتاب مادرانهای سرش را تکان داد و گفت:
یک نمره ارفاق کنم؟! این ممکن نیست. من طبق جوابهایی که در برگۀ امتحانت نوشتهای، به تو نمره دادهام.
نگران نباش. من که نمیخواهم بهخاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری.
پسر با صدایی که نشان میداد خیلی ترسیده، گفت:
اما مادرم کتکم میزند.
خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک میکرد که میخواهند بچههایشان بهترین نمرهها را کسب کنند و موفق باشند. از طرفی نمیتوانست در برابر بچههای بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد.
اما یک موضوع دیگر هم بود. او میدانست که کتکخوردن بچهها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمیکند و حتی تأثیر منفی آن، ممکن است آنها را از تحصیل بازدارد.
نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت میکرد. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.
نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس میلرزید و به گریه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و گفت:
ببین این پیشنهادم را قبول میکنی یا نه؟ من به ورقهات یک نمره «ارفاق» نمیکنم، فقط میتوانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی دو برابر آن را، یعنی دو نمره به من پس بدهی. خوب است؟
پسرک با شادی گفت:
چشم! من حتماً در امتحان بعدی دو نمره به شما پس میدهم.
او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت.
از آن پس برای اینکه بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس میخواند. تا اینکه در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد و از طرف مدرسه به او جایزهای داده شد.
بعد از آن درسی که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشتسر گذاشت و وارد دانشگاه شد.
او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف میکند و از بازگویی آن همیشه هیجانزده میشود. زیرا میداند نمرهای که خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.
🌴آوای طبس👇
@avayetabas
﷽
⚘پندنامه⚘
***
🔆 #پندانه
✍ خوبیای که به دیگران میکنید، در همین دنیا به شما برمیگردد
روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بهدست آورد.
روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقی مانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد.
تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوانی در را باز کرد.
پسرک با دیدن چهره دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود، به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت:
چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر پاسخ داد:
چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابهازایی ندارد.
پسرک گفت:
پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم.
سالها بعد دختر جوان بهشدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین اقدام به درمان او کنند.
دکتر هوارد کلی، برای بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده، برق عجیبی در چشمانش درخشید.
بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اتاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اتاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هرچه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی شد.
آخرین روز بستریشدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر، هزینه درمان زن جهت تایید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال کرد.
زن از بازکردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.
سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود.
آهسته آن را خواند:
بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!
🌴آوای طبس👇
@avayetabas
﷽
⚘پندنامه⚘
***
🔅#پندانه
✍️ لطفا زود قضاوت نکن
🔹صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و بهسمت محل کارش حرکت کرد.
🔸در جاده دوطرفه، ماشینی را دید که از روبهرو میآمد و راننده آن، خانم جوانی بود.
🔹وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!»
🔸مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون»
🔹و هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
🔸مرد بهخاطر واکنش سریع و هوشمندانهای که نشون داده بود، خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که میتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر میکرد و از کلماتی که به ذهنش میرسید، خندهاش میگرفت.
🔹اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابهلای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه جلوی ماشین و اتومبیل مرد بهسمت آن درختان منحرف شد.
🔸و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوتکردن زودهنگام شده.
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤
🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷
✅امور فرهنگی و روابط عمومی مؤسسه فرهنگی مذهبی هیئت صاحب الزمانی (عج) طبس
✅امور فرهنگی و روابط عمومی مسجد و حسینیه و پایگاه مقاومت بسیج حضرت ولیعصر(عج) حوزه4مقداد شهری
✅کانون فرهنگی هنری شهید عباس اکبرزاده(شهرک ولیعصر عج)
@avayetabas
﷽
⚘پندنامه⚘
***
🔅 #پندانه
✍خودت را ویرایش کن
🔹گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن.
🔸انتهای بعضی فکرهایت نقطه بگذار، که بدانی باید همانجا تمامش کنی.
🔹بین بعضی حرفهایت ویرگول بگذار، که بدانی باید با کمی تامل بیانشان کنی.
🔸پس از بعضی رفتارهایت علامت تعجب و آخر برخی عادتهایت نیز علامت سوال بگذار.
🔹تا فرصت ویرایش هست، خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن. بعضی از عقایدت را حذف کن و بعضی را پررنگ.
🔸خودت را ویرایش کن تا دست سنگین روزگار، زندگیات را ویرایش نکند.
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤
🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷
✅امور فرهنگی و روابط عمومی مؤسسه فرهنگی مذهبی هیئت صاحب الزمانی (عج) طبس
✅امور فرهنگی و روابط عمومی مسجد و حسینیه و پایگاه مقاومت بسیج حضرت ولیعصر(عج) حوزه4مقداد شهری
✅کانون فرهنگی هنری شهید عباس اکبرزاده(شهرک ولیعصر عج)
@avayetabas
﷽
⚘پندنامه⚘
🌷امشب زمین و آسمان گردیده پر شور و شعف
🌷امشب تمام عرشیان بهر زیارت بسته صف
🌷امشب که عیدی میدهد بر عاشقان شاه نجف
🌷امشب تو هم مستی کن و دل را بری کن از اسف
🌷زیرا به دنیا آمده مظهر عزت و شرف
🌸 #میلاد_امام_زمان (عج) یگانه منجی عالم بشریت مبارک باد.
***
✨﷽✨
#پندانه
✍️ قسمتی از درآمدت را با امام زمان معامله کن
🔹وارد میوهفروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب رو پرسیدم.
🔸فروشنده گفت:
موز 16 تومن و سیب 10 تومن.
🔹گفتم:
از هر کدوم دو کیلو به من بده.
🔸پیرزنی وارد میوهفروشی شد و پرسید:
محمدآقا سیب چند؟
🔹میوهفروش پاسخ داد:
مادر کیلویی سه تومن!
🔸نگاه تعجبزدهام رو به سرعت به میوهفروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش منو به آرامش دعوت کرد. صبر کردم.
🔹پیرزن گفت:
محمدآقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همهشون سیب رو دهدوازده تومن میدن! مادر با این قیمتا که نمیشه میوه خرید!
🔸محمدآقای میوهفروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و اونو راهی کرد.
🔹سپس رو به من کرد و گفت:
این پیرزن بهتازگی پسر و عروسش رو تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوه یتیم! من چند بار خواستم بهش کمک کنم و میوه مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد.
🔸به همین خاطر هیچوقت روی میوهها تابلوی قیمت نمیزنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمتها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچههاش میوه بخره.
🔹راستش رو بخوای من به هرکسی که نیاز داشته باشه کمک میکنم و همیشه با امام زمانم معامله میکنم.
🔸دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود.
🔹دلم میخواست روی میوهفروش رو ببوسم. میوهها رو خریدم. سوار ماشین شدم و زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان خجل بودم.
🔸با خودم میگفتم:
ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم رو با امام زمانم معامله میکردم.
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅
🌴آوای طبس👇
@avayetabas
﷽
⚘پندنامه⚘
آن عاشق بی قرار، برمی گردد
بعد از شب انتظار، بر می گردد
سوگند به قطره قطره اشک باران
همراه خود بهار، بر می گردد.
⚘ایام عید نیمه شعبان مبارک باد
**
🔅#پندانه
✍ یک دعای متفاوت
روز جمعه است و رحیم با پدرش در منزل نشستهاند.
پدرش میگوید:
پسرم! ماشین را استارت بزن برویم جایی!
پدر رحیم که سوار میشود، میگوید:
پسرم، امروز را برو ترمینال، جمعه است و خیلیها از سفر برمیگردند. برو شاید خدا یک عمل صالحی به ما رساند. شاید کسی باشد پولش را گم کرده و پول لازم دارد. شاید کسی در این شهر برای دکتر آمده و شب را جای خواب ندارد. برو انشاءالله خداوند انجام یک عمل صالحی بر ما هدیه میکند.
رحیم میگوید:
به ترمینال رسیدیم. پدرم با چشم منتظر بود و با زبان «یاالله» میگفت. از خدا میخواست برساند و اجابت کند دعایش را.
این کار همیشگی پدر رحیم بود.
گاهی میگفت:
برخیز چند کمپوت بگیریم.
بعد میرفتند بیمارستان. روز جمعه دنبال بیمارانی میگشت که بیکس بودند و منتظر ملاقات کسی.
رحیم میگوید:
گاهی پدرم دو ساعت داخل ماشین در ترمینال مینشست و میگفت: «پسرم، اصلا غصه نخور. همین که با نیت انتظار برای انجام کار خیر نشستهایم، چه کار خیری برساند چه نرساند دستمزدمان محفوظ است و ضرر نمیکنیم. غصه نخور.»
داستان را که به اینجا رساند، اشک بر دیدگانش جاری شد.
گفتم:
رحیم دوباره تکرار کن. واقعا چه صحنه عاشقانهای و چه دعای دیوانهکنندهای. بروی ترمینال برای پیداکردن ابن السبیل بنشینی و بگویی خدایا دعای مرا اجابت کن.
چه دعاهایی هستند که واقعا از آنها بیخبریم. این دعا شاید بهترین دعا باشد که دعا کنی خداوند در زمانی که کسی او را دعا میکند و حاجتی میخواهد تو هم دعا کنی و از خدا توفیق عمل صالح طلب کنی و التماس کنی دعایت را اجابت کند و برای دعای آن کسی که او را میخواند تو را بفرستد.
رحیم میگوید:
بارها خداوند نیازمندانی را در اجابت دعای پدرم سمت او فرستاده بود، که اعتراف کردند مستاصل ایستاده بودم که دعا کردم خدایا کمکم کن و خدا تو را رساند.
آیا تاکنون یک بار از دعاهای پدر رحیم کردهایم؟
🌴آوای طبس👇
@avayetabas
﷽
⚘پندنامه⚘
***
🔅#پندانه
✍ کارت را هوشمندانه انجام بده و به قضاوت مردم اهمیت نده
🔹ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست میانداختند.
🔸دو سکه به او نشان میدادند که یکی طلا بود و دیگری از نقره. اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
🔹اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملانصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
🔸تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملانصرالدين را آنطور دست میانداختند، ناراحت شد.
🔹در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمیاندازند.
🔸ملانصرالدين پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمقتر از آنهايم. شما نمیدانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آوردهام.
🔹اگر کاری که میکنی، هوشمندانه باشد، هيچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤
🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷
✅امور فرهنگی و روابط عمومی مؤسسه فرهنگی مذهبی هیئت صاحب الزمانی (عج) طبس
✅امور فرهنگی و روابط عمومی مسجد و حسینیه و پایگاه مقاومت بسیج حضرت ولیعصر(عج) حوزه4مقداد شهری
✅کانون فرهنگی هنری شهید عباس اکبرزاده(شهرک ولیعصر عج)
🌴آوای طبس👇
@avayetabas
✨﷽✨
#پندانه
✍در گورستان:
🔹 بر مزار بیخانهای نوشته بودند:
شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم.
🔹 بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند:
پابرهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پابرهنه به آخرت برگشتم.
🔹 روی سنگ ثروتمندی خواندم:
همه کس را با پول راضی کردم اما فرشته مرگ را نتوانستم راضی کنم.
🔹 بر مزار دلشکستهای چنین نگاشته شده بود:
قیامتی هست، تلافی میکنم.
🔹 بر گور پیری چنین خواندم:
یکدیگر را نیازارید، به خدا قسم پشیمان خواهید شد.
🔹 بر قبر کودکی نوشته بودند:
خوشحالم بزرگ نشدم تا در دنیای آلوده کثیف شوم.
🔹 بر مزار مادری نگاشته بودند:
تو رو خدا مواظب بچههایم باشید.
🔹 بر قبر دیوانهای نوشته بودند:
هوشیار به دنیا آمدم و هوشیار زیستم اما به خاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم.
🔹بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم:
همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ!
🔹دنیا مزرعه آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشتهایم چون به جز آن درو نخواهیم کرد ...
🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو
🔸 گندم از گندم بِروید، جو ز جو
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤
🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷
✅امور فرهنگی و روابط عمومی مسجد جامع کبیر طبس
✅امور فرهنگی و روابط عمومی مؤسسه فرهنگی مذهبی هیئت صاحب الزمانی (عج) طبس
✅امور فرهنگی و روابط عمومی مسجد و حسینیه و پایگاه مقاومت بسیج حضرت ولیعصر(عج) حوزه4مقداد شهری
✅کانون فرهنگی هنری شهید عباس اکبرزاده(شهرک ولیعصر عج)
@avayetabas