ظهرها که از مدرسه برمیگشتیم خانه ، هر طبقه بوی یک غذا را میداد...
یک طبقه بوی قورمه سبزی میداد و جلوی در پر از کفشهای کوچیک و بزرگ بود ، همیشه یاد مادربزرگم می افتادم و جمعه هایی که همه مان انجا بودیم و سروصدایمان که صدای همسایه را در می اورد 😍
یک طبقه بوی کوکو سبزی میداد و تازه عروسی که همین کوکو ها را بلد است ، و من یاد ان روزها که غر میزدم همه اش را نخورید ، فردا میخواهم لقمه ببرم ، و چشمک مادرم که میگفت برای لقمه ات کوکو نگه داشته ام 🥖
یک طبقه هم بوی شله زرد میداد و در باز بود ، تا هر که میخواهد بیاید هم بزند و برود ، یاد ان وقتهایی می افتم که مامان و عمه ها برای روزه ی مادر بزرگم شله زرد یا آش درست میکردند و خانه مادر بزرگم پر میشد از شله زرد و آش و حلوا و انواع نذری ها که همه همسایه ها نقشی در آن داشتند 🥘
طبقه بعد ، هر بویی میداد تعریف داشت !
از کوکو و قورمه گرفته ، تا اش و شله زرد ...
اخر ، انجا همان جایی بود که هر بویی داشت باید نوش جان میکردیم ، از حق نگذریم هم همیشه بوهای خوشمزه ای داشت ...
حالا اما آن خانه های اپارتمانی و همسایه ها کجا ، و این برج ها و آسانسور ها کجا ...
#نوستالژی
#دلخوشیای_بزرگ
@chadoriya
آوینیسم🌱
میخوای بری نمایشگاه کتاب😌🍓☄ #دلخوشیای_کوچیک✌️💛
#دلخوشیای_بزرگ 😄
میخوای بری اهواز تا شب توی شام قریبان باشی 🖤😞