eitaa logo
شهید سید مرتضی آوینی
7.6هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
🔶 شهید سید مرتضی آوینی، سید شهیدان اهل قلم باز نشر کلیپ ها‌ و تصاویر 📽 نوشته ها 📝 صوت 🎧 مقالات و کتب ✒️ 📌 لینک دیگر کانالها: zil.ink/aviny_com 🔴 تبلیغات پربازده راجی نت: https://eitaa.com/joinchat/1621426385C118d13c9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 !! 🌷اردیبهشت ۱۳۶۱ در ایستگاه حسینیه، جاده اهواز حدود ۵۰ کیلومتر مانده به خرمشهر. وقتی به داخل سنگرهای عراقی که شب قبل در نبردی سخت فتح کرده بودیم رفتم، چشمم که به فرش و وسایل خانه هموطنان خرمشهری‌ام افتاد که عراقی‌ها در سنگرشان جمع کرده بودند، خونم به جوش آمد. رگ غیرتم بدجوری تحریک شد. ساعتی بعد، متجاوزین بعثی که هنوز امید داشتند خاک میهن ما را زیر چکمه‌های کثیفشان لگد مال کنند، به ما حمله کردند. ۱۷ سالم نمی‌شد. آزارم به مورچه هم نمی‌رسید. شدیدترین کاری که تا آن زمان کرده بودم، سگی را که در کوچه‌مان دنبالم کرده بود، با سنگ زدم تا فرار کند و من به نانوایی بروم. 🌷من نخواستم، خودش خواست. اصلاً خودش آمد. وحشی و مغرور. متکبر و متجاوز. کرور کرور آدم بود که به طرف ما حمله می‌کردند. دشت پر بود از عراقی. دیگر نمی‌شد سکوت کرد. خیلی داشتند نزدیک می‌شدند. یک کماندوی عراقی که لباس پلنگی تنش بود، به صورت زیگزاگ می‌دوید طرف من. تا اون روز فقط توی فیلم‌های سینمایی همچین چیزایی دیده بودم. این‌جا دیگر فیلم نبود. می‌ترسیدم. دستم می‌لرزید. نه از ترس، از این‌که باید اولین تجربه مهم زندگی‌ام را به انجام می‌رساندم. صورتش به سیاهی می‌زد. سبیلو بود. سبیلی کلفت. چشمانی خشن داشت و نگاهی ترسناک. همین‌طور می‌دوید طرف من. 🌷درنگ جایز نبود.... بسم الله را گفتم و.... انگشت سبابه‌ام را آرام روی ماشه کلاشینکف قرار دادم و.... شکاف رو به رو، میزان با مگسک.... زیر هدف مقابل و.... تق.... تق.... دو تا تیر بیشتر نزدم. یکی توی صورتش، یکی توی سینه‌اش. با همان سرعت که به طرفم می‌دوید، با صورت نقش بر زمین شد. خوشحال شدم. نه! خوشحال نشدم. دلم خنک شد که یکی از دشمنان وحشی را کشته‌ام، ولی از مرگ او خوشحال نشدم. همان‌جا افتاد روی زمین. دیگر زیگزاگ نمی‌دوید. هیچ تکانی نخورد. نگاهی به بدن بی‌حرکتش انداختم. یادم آمد. عادت داشتم، اگر در خیابان یا تصادفی، مرده می‌دیدم، همین کار را می کردم. نفس عمیقی کشیدم و.... 🌷نفس عمیقی کشیدم و بسم الله الرحمن الرحیم.... الحمدلله رب العالمین.... شروع کردم به خواندن فاتحه. آره برای همان‌که خودم کشته بودمش! آمده بود دین و کشورم را اشغال کند؛ چه باید می‌کردم. فاتحه را که خواندم، نگاهی به آسمان انداختم و با خود گفتم: خدایا.... من وظیفه خودم رو انجام دادم.... تو لطف و کرمت خیلی زیاده.... تو ارحم الراحمینی.... شاید اون بیچاره جاهل بوده و نفهم.... تو به بزرگیت اون رو ببخش. اون روز خیلی فاتحه خوندم! 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
🌷 🌷 (۲ / ۱) ....! 🌷روی قبر عبدالنبی يك تابلو گذاشته بوديم كه مثل خيلی از مزار شهدا در آن يادگاری‌هايی قرار می‌داديم. چون اين تابلو در محكمی نداشت، گاهی بچه‌ها يا رهگذرها به وسايلش دست می‌زدند. من تصميم گرفتم برای اين تابلو در قفل‌دار بگذارم. سال ۷۱ بود. يك روز به مزار پسرم رفتم و تابلو را درست كردم. اما ديدم سنگ قبر تكان خورده و احتمال درآمدنش هست. گفتم حالا كه می‌خواهم تابلو را درست كنم، دستی هم به اين سنگ بزنم. سنگ را جابجا كردم. آن روز كارم نيمه تمام ماند و به خانه برگشتم. توی روستا ديدم يك گروه از اهالی با مينی‌بوسی عازم مشهد هستند. از من هم خواستند همراهشان بروم و قبول كردم. 🌷سفرمان ۱۵ روزی طول كشيد. در مشهد خواب ديدم كه چراغ نورانی در خانه داريم. آن‌قدر نور داشت كه نمی‌شد به آن نگاه كرد. بعد كه برگشتيم، چند روزی مهمان به خانه می‌آمد و درگير آن‌ها بوديم، چند روزی هم به همين منوال گذشت. در همين اثنی يك شب خواب ديدم به زيارتگاهی رفته‌‌ام كه مثل يك اتاق كوچك بود. وقتی از آن‌جا بيرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمی بلند بالا از داخل اتاق بيرون آمد و چيزی مثل قرآن يا جانماز به من داد و گفت اين‌جا نايست و برو. از خواب كه بيدار شدم احساس كردم بايد به مزار شهيدم بروم. آن روز ۱۹ مهر ۱۳۷۱ بود. رفتم و ديدم كه در قسمت جنوبي مزار حفره‌هايی ايجاد شده است. 🌷سرم را كه نزديك بردم، بوی خوشی استشمام كردم. سعی كردم آن را درست كنم، اما مزار داشت ريزش می‌كرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم كه سواد بيشتری داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبی بود. او آمد و ماجرای ريزش مزار را برايش تعريف كردم. گفت كه ما نمی‌توانیم جسد را خارج كنيم، فقط بايد سنگ را جابجا كنيم و اگر بشود بدون آن‌كه به مزار دست بزنيم، آن را تعمير كنيم. با همين فكر دست به كار شديم، اما ناگهان ديديم سنگ لحد و كل مزار ريزش كرد و جنازه بيرون زد. هر بار كه كار خراب‌تر می‌شد، مجبور می‌شديم از ديگران كمك بگيريم و همين‌طور تعدادمان به ۲۰ يا ۲۱ نفر رسيده بود. به هر حال.... .... 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com