بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت پنجاام
سلمان اجازه ی پیاده شدن از ماشین را به من نمی داد. اشک در چشمان من و او حلقه زده بود. سعی میکرد آرامم کند. میگفت: معصومه اول باید این امانت ها رو تحویل بدم.
بالاخره وارد مقر سپاه شدیم. اسرا را داخل برد و تحویل داد. سلمان بعد از چند دقیقه پرس و جو گفت:
مثل اینکه همه ی خواهرای ذخیره ی سپاه و پشتیبانی، تو مسجد مهدی موعود هستن، شما هم فعلاً برو اونجا.
مسجد مهدی موعود پشتیبانی جبهه و جنگ شده بود و خواهرها آنجا بودند.
گفت: اونجا بهتر می تونی کمک کنی، هر جا نیرو بخوان از مسجد می گیرن.
بعد نگاهی به من کرد و گفت: از همه ی اینا که بگذریم حالا با چه رویی تو رو تحویل آقا بدم، حتما می پرسه که تو رو برای چی اینجا آوردم.
چند روزی مسجد بمون و خونه نرو. من هم می رم جبهه تا جنگ تموم نشه نباید سر و کله ام اینجا پیدا بشه. باید یک داستان سرهم کنم و آقا رو آماده کنم، بعد با هم می ریم خونه. فقط قول بده گاهی با یک نوشته ما را از سلامتی ات مطلع کنی.
با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟ توی این بزن بزن زن من چطوری قول بدم، نه نمی تونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم.
با عصبانیت گفت: با التماس و گریه و زاری، کریم رو راضی کردی و از تهران اومدی اهواز، با قلدری رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان؛ توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یک خط نامه نمی روی که لااقل دلمون آشوب نباشه؟
گفتم: آخه تو این آتیش و خون من دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم، چی بنویسم؟
گفت:بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می زنی، نگفتم شاهنامه بنویس، فقط بنویس: من زنده ام
نمی دانستم چرا باید بنویسم من زنده ام. با این حال بی اختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم: من زندهام.
به راستی مرگ چه ارزان شده بود!
مسجد، روبروی خانه ما بود. وقتی رسیدم، خواهر ها مشغول آشپزی و تدارکات و بستهبندی بودند.
خواهر دشتی تا چشمش به من افتاد، گفت: خانم کجایی؟ ستاره سهیل شدی، زن های حامله و مادرهای شیرده ه پای این قابلمه ها و ظرف ها ایستادن.
گفتم: دد من برا زایمان زن داداشم تهران رفته بودم، آبادان نبودم، حلالم کنید.
از روز سوم جنگ هم در ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ اهواز بودم. برای اینکه غیبتم را در چند روز اول جنگ جبران کرده باشم، داوطلب کارهای سخت می شدم تا از دل خواهر دشتی در بیاورم.
او هم یک ملاقه به اندازه قدم به دستم داد و گفت:
جریمه ات اینه که تا صبح گندم هم بزنی. فردا صبح میخوایم به رزمندهها حلیم بدیم...
پایان قسمت پنجاام
#نهضت_کتابخوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
امام صادق علیهالسلام به زُراره فرمودند، اگر زمان غیبت را درک کردی این دعا را همیشه داشته باش!!
«اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى»
🔸خدايا خود را به من بشناسان، زيرا اگر خود را به من نشناسانى فرستادهات را نشناختهام،
🔹خدايا فرستادهات را به من بشناسان، زيرا اگر فرستادهات را به من نشناسانى حجّتت را نشناختهام،
🔸خدايا حجّتت را به من بشناسان، زيرا اگر حجّتت را به من نشناسانى، از دين خود گمراه میشوم.
بحارالانوار، جلد ۵۲، ص ۱۴۶
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
اگر برهنگی تمدن باشد حیوانات متمدن ترینند
💢از سال ۲۰۰۴ میلادی هر ساله در دو هفته پایانی ماه ژوئن فستیوال دوچرخه سواران برهنه در ۷۰ نقطه جهان از جمله آمریکا،انگلیس، استرالیا،نیورلند و بعضی کشورهای دیگه برگزار میشه که دوچرخه سواران کاملا برهنه یا فقط با لباس زیر به دوچرخه سواری می پردازند.امسال به دلیل شیوع ویروس کرونا این فستیوال تا سال ۲۰۲۱ به تعویق افتاد.
🔻هدف این دوچرخه سواران اعتراض به استفاده از سوخت های فسیلی،خطرات تهدید کننده جان دوچرخه سواران و همچنین جرات برهنه شدن و آزادی تن هست
🔻با اینکه زنان در غرب آزادن هر لباسی بپوشن بازهم از وضع موجود ناراضی هستن و به دنبال برهنگی کامل هستن،از بس باهاشون مثل حیوانات برخورد شده خودشون هم باورشون شده حیوان هستن و می تونن مثل حیوانات برهنه باشن
🌐منبع:https://www.riverfronttimes.com
#حجاب
#تمدن_نکبت_غرب
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
سه دقيقه در قيامت 12.mp3
28.78M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 2⃣1⃣
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
#استاد_امینی_خواه
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
🍃نماز توبه ماه ذی القعده🍃
سید بن طاووس روایتی نقل کرده که ذی القعده ماه اجابت دعا در وقت شدت است.
در روز یکشنبه ی این ماه، نمازی با فضیلت بسیار از رسول خدا صلوات الله علیه و آله روایت کرده که هر که آن را بجا آورد، توبه اش مقبول و گناهش آمرزیده می شود، با ایمان از دنیا می رود، قبرش نورانی و والدینش از او راضی می گردند و مغفرت شامل حال والدین و فرزندانش می گردد.
توسعه ی رزق پیدا می کند و ملک الموت در وقت جان دادن با او مدارا می کند.
کیفیت این نماز به این گونه است که
🍃روز یکشنبه غسل کرده، وضو گرفته و دو، دو رکعتی نماز بجا می اوریم.
در هر رکعت حمد یک مرتبه، توحید سه مرتبه و سوره های فلق و ناس هر کدام یک مرتبه.
پس از نماز ۷۰ مرتبه استغفار کرده، پس از آن این دعا را می خوانیم:
لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
یا عزیز یا غفار، اغفرلی و ذنوب جمیع المومنین و المومنات فانه لا یغفرالذنوب الا انت
مفاتیح الجنان، اعمال ماه ذی القعده
#نماز_توبه
#من_خدا_را_دوست_دارم
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
🍃از کجا به این مرتبه رسیدند؟
کوملهها بشدّت شکنجهاش کرده بودند، هیچ ناخنی در دست و پا نداشت، جای جای سرش شکسته و کبود بود، موهای سرش را تراشیده و در روستا میگرداندند، شرط رهایی اش توهین به حضرت امام رحمه الله علیه بود اما او مقاومت کرد. پس از یازده ماه اسارت و شکنجههای بسیار در ۱۷ سالگی زنده به گورش کردند.
#شهیده_ناهید_فاتحی
#حجاب
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
🦋 ۳۳ روز تا عرفه 🦋
🌼امروز به نیت
❣شهید تورجی زاده❣
قرائت
☘ ۱۳۵ مرتبه ذکر : یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین ☘
✨ان شاءالله عمل گفته شده را انجام دهیم تا شفاعت شهید شامل حالمان شود✨
#الهی_شهید_بشیم
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
💟سلام و عرض ادب خدمت همسنگران بزرگوار 🌼دوستان بزرگوار امروز اول ذی القعده روز ولادت حضرت معصومه سل
💟 ششمین روز ذی القعده
🌺قرائت سوره فجر
☘ثواب قرائت امروزمون رو هدیه میکنیم به شهدای کربلای خانطومان، شادی روح همه شهدای مدافع حرم صلوات🤲
#غصه_نخور_شهدا_تنهامون_نمیذارن
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت پنجاه و یکم
خواهر دشتی گفت: آذوقه داره تموم می شه، شما چون با فرمانداری در ارتباط هستین با خواهر منیژه رحمانی به فرمانداری برید و مقداری مواد غذایی خشک بیارید.
من و منیژه به فرمانداری رفتیم ولی گفتند: باید تا دو سه روز دیگه که مجوز تخلیه ی انبارهای آذوقه ی شرکت نفت صادر بشه، صبر کنید.
با خودم گفتم: خب تا سه روز دیگه جنگ تمومه. اما خواهر دشتی گفت: پس برید از همسایهها، ذخیره ی خونه ها رو بگیرید. همسایه ها برای جبهه و رزمندهها جونشون رو هم می دن.
این حرف یعنی اینکه بچهها از خواب بیدار شوید، جنگ تازه شروع شده.
او درست میگفت. تمام شهر را غیرت و جوانمردی پر کرده بود. مال من و مال تو معنی نداشت. جان منو جان تو مطرح نبود. هر که هر چه داشت در اختیار دیگران می گذاشت و مال، مال همه بود.
چون مسجد در محله ی خودمان بود، به یاد قولی افتادم که به سلمان داده بودم. یک تکه کاغذ پیدا کردم و نوشتم:
من زندهام _ مسجد مهدی موعود.
کوچه سوت و کور بود. از صدای دعوا و بازی بچه ها خبری نبود. هیچ بویی جز بوی باروت در کوچه به مشام نمیرسید. در خانه ی ما هم مثل همه خانهها باز بود.
به داخل خانه رفتم. میدانستم در آن ساعت آقا خانه نیست. خانه خالی و ساکت بود. دوچرخه ی علی که خیلی طرفدار داشت و بچهها سرش دعوا داشتند، بیصاحب گوشه ای افتاده بود.
یادداشتم را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم.
از شدت صدای انفجارها، شیشه های یک خط در میان ترک خورده بودند. سکوت آزارم میداد. انگار سالها بود کسی در این خانه زندگی نمی کرد. انگار نه انگار که تا همین چند روز پیش من و خواهر و برادرانم در این خانه می خندیدیم.
غیبت مادرم که مثل نقش گل بر دیوار آشپزخانه بود و هیچ وقت آشپزخانه را بی او ندیده بودم توی ذوق می زد. آشپزخانه به جای بوی دمپختک بوی ماندگی میداد. اتاق پذیرایی را خاک گرفته بود. تنها قاب عکس آقا با چهره ای با ابهت همچنان به دیوارش آویزان بود. از هر طرف که به قاب نگاه میکردم چشمان آقا، همان چشم های پر ابهت مردانه بود که مرا دنبال میکرد و به من خیره شده بود. دلم برای آقا تنگ شده بود. تا کی باید منتظر میماندم تا سلمان قصه ای بسازد و من بتوانم بدون ترس و دلهره به خانه بروم...
پایان قسمت پنجاه و یکم
#نهضت_کتابخوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB