#ماجراهای_جناب_تجربه🤠
خب بسم الله
حاجیا وقتی حال دلتون گرفت بیاید این هشتگ رو بخونید...
ماجراهای ما هم از همینجا استارت میخوره!
بهتون قول میدم تمام تجاربی که گفته میشه کاملا واقعی و بدون اغراقه✋
🔹برش از گذشته:
خب خب از اونجایی شروع میکنم که منم کنکوری بودم...
آخ یادش بخیرااا...
جونم براتون بگه اون روزا حساااابی داغِ داغ و بی اعصاب بودم 🤯،
چرا؟! 😖
چون یه حجم وسیعی از درس و کلاس و کلاس اضافه و آزمون و استرس کنکور و امتحان نهایی و... ریخته بود سرم! اصن آروم و قرار نداشتم ...خداییش انقد درگیر رقابت با بچه ها بودم که یه وقتایی که بش فکر میکنم انگاری قید خدا و آرامش و هدف و اینا همه چیزو زده بودم! 🤭😓
همه ش دوست داشتم رتبه یکی دو رقمی بگیرم و برم دانشگاه های تهران و از این صوبتا... هی برای خودم برنامه میچیدم اونم برنامه های سنگین و خودمو مجبور میکردم بهشون پابند باشم ولی ته شب که میشد انگاری هیچ کاری نکرده بودم🤦🏻♀😐
هی گذشت هی گذشت و سردرگمی من بیشتر شد ، دیگه اعصاب معصاب نداشتما!!😤 و نتیجه کنکور هم اصلا چیزی که تصور میکردم نشد🤕
🔸برش از حال:
دانشجو که شده بودم ، تازه فهمیدم وقتی آرامش میدم به خودم و تلاش میکنم و وقتی خواسته هام رو مینویسم و میدم دست خدا ، خیلی بهتر بهشون میرسم!😍
یادمه مسابقه ملی" ... "شرکت کرده بودیم با چند تا از بچه ها و 1400 صفحه جزوه که دو ماهه باید میخوندیم اونم جزوه تخصصی😕👩🔬 بعد منم ترم 4 کارشناسی بودم و از این صوبتا...
دیدم فایده نداره هی برنامه الکی بنویسم و خودم رو بیچاره کنم😣...با خودم قرار گذاشتم نگران نتیجه نباشم و هر چی خدا بهم داد شکر گزارش باشم!🙃 خلاصه چند هفته رو با آرامش خوندم و همه چیز رو واقعا واقعا سپردم دست خدا...مثلا 5 صبح پا میشدم تا قبل از شروع کلاس ها خوندم و سر کلاس چیزهایی که استاد میگفتن رو یاد میگرفتم و بعد کلاس دوباره وقت میذاشتم براش ولی کاملا بی استرس و به همه ی کارهام هم میرسیدم 🙂
چرا ؟! 🧐
چون برنامه م رو دادم دست خدا....بعد از اعلام نتیجه ها جز ء 100 نفر اول کشور شدم 😳😃 خییییییلی حس خوبی بود ، بعد از اون دیگه هر وقت کاری میخواستم بکنم میدادم دست خدا و میگفتم اوستا کریم هر چی بدی دمت گرم💚😍
🆔| @ayande_sazan_mostafayi
🔸روز دهم
خب چه خبراز امروز؟
از قسمت جدیدمون #ماجراهای_جناب_تجربه راضی هستین؟😁خوب بود؟
https://harfeto.timefriend.net/16077091245297
#ماجراهای_جناب_تجربه🤠
قسمت دوم
برشی از گذشته ی گذشته :
+کتاب ریاضی چی خوبه بنظرت؟!
-قلم چی
*نه گاج
=ای بابا معلومه که هیچ کدومشون فقط نشر الگو
+من چی بگیرم پس؟!😢
اصلا با این هزینه ی کتابها چجوری کتاب بگیرم؟!
اصلا فایده ای هم داره؟!🤦🏻♀
بابا این همه مدرسه های غیرانتفاعی و تیزهوشان و نمونه دولتی و دولتی خوب با معلمای خوب! آخه من چجوری میتونم نتیجه ی خوبی بگیرم؟!💔
@ندای درونم: نگران چی هستی؟! چیه به توانایی های خودت شک داری؟!
یه نگاه بنداز به خودت ببین از وقتی از همه میپرسی کتاب و استاد و اینا چی خوبه!!!! ؟؟؟ آرامش رو از خودت گرفتی ....بیخیال بابا ... فقط داری اعصاب خودت رو خرد میکنی 😐
یک کم کمتر به این جزئیات دقت کن ...اصل کتاب درسیه!!!نگران هیچ چیزی هم نباش☺️😉
+نچ مگه میشه بدون کتاب تست؟! تا چیزی نمیدونی حرف نزن😡
@ندای درونم: باشه 🤐
برشی از گذشته:
ترم اول که خوابگاهی شدم ، چهار نفر بودیم توی یک اتاق از چهار شهر مختلف...همچنان جو مدرسه توی مغزمون حاکم بود و از هم دیگه درصد های کنکور و اینا رو میپرسیدیم و اینکه کی چه کلاسی رفته و...؟!😂🤦🏻♀
یکی از بچه های اتاق جوابی داد که میخکوب شدیم😐
از روستا اومده بود و کلاس کنکور آنچنانی نداشتند ، کتاب هم به جز یکی دو تا کتاب چندانی نخریده بود و معلمهاشون هم که...!
اینا به کنار رتبه ش از همه مون بهتر شده بود💔😂
گفت من برای خودم هدف داشتم و نمیخواستم هیچ کمبود امکاناتی جلوی رسیدن به هدفم رو بگیره!!! پس شبانه روزی براش تلاش کردم💪 از بعد از نماز صبح شروع میکردم تا هر زمانی که دیگه خسته میشدم ، بعد هم اینکه نتیجه رو سپرده بودم دست خدا ❤️ و خدا هم خودش صلاح دید و من الان اینجام😍
@ayande_sazan_mostafayi
#ماجراهای_جناب_تجربه🤠
کلاس نهم، قرار بود انتخاب رشته کنم
خیلی عاشق ریاضی و فیزیک بودم، کلا همه درس ها را دوست داشتم ولی این دو تا را بیشتر! طبیعی بود که رشته ریاضی را انتخاب کنم، نه؟!
ولی من رفتم تجربی! چرا؟! خب، چند تا مهندسی را دوست داشتم ولی خانواده ام اصلا موافق نبودند، راست هم میگفتند. محیط کاری شون به شدت مردانه بود و برای من مناسب نبود( البته این صرفا شخصیه! نه اینکه این رشته ها کلا برای خانم ها بد باشند) از طرف دیگر پزشکی و بیوتکنولوژی را هم خعیلی دوست داشتم، سعی کردم تلاش کنم تا یک وقت علاقه ام به پزشکی بر اثر جو حاکم نباشد، تا حدودی هم مطمئن شدم! البته علایقم به این دو تا محدود نبود، ادبیات را هم دوست داشتم، حتی به رشته معارف هم فکر میکردم😅
خلاصه بعد جمع بندی همه اینها، عقلم بهم میگفت که رشته تجربی برام مناسب تره! از راهنمایی چون بیشتر سراغ ریاضی می رفتم و حتی المپیاد ریاضی شرکت میکردم، این تغییر برام سخت بود که کمتر ریاضی بخوانم.
سال دهم شروع شد، همیشه معتقدم که باید ترتیب فصل های زیست دهم را عوض کنند، خیلی از بچه ها که به فصل دوم می رسند از گوارش زده میشن! طبیعیه یک درس پر حجم و پرنکته که به شدت برای یه تازه وارد رشته تجربی سخته.
منم دچار بحران گوارش شدم😅. آنزیم ها و ترشحات، لوله گوارش کرم خاکی، کدوم معده داره و کدوم نه... خودتون تا تهش برین.
سال دهم را کج دار و مریز رد کردم. همه اش تو ذهنم با زیست مقابله میکردم، هی شک و تردید داشتم که نکنه تصمیمم اشتباه باشه نکنه باید می رفتم ریاضی! خودم را اذیت میکردم. حتی کتاب هندسه هم داشتم که از ریاضی ها عقب نمانم، کتاب های تست فیزیکم را حتی مال رشته ریاضی میخریدم. این کار ها را میکردم ولی ته دلم که برمیگشتم میدیدم بهترین انتخابم تجربیه.
خلاصه داشتم کنار می آمدم که آخر دهم صمیمی ترین دوستم رشته اش تغییر داد و رفت ریاضی!
دوباره شک و کلنجار ذهنی! نتیجه شک هام می رسید به تصمیم اولم، کارم غلط نبود.
سال یازدهم را شروع کردم، انصافا زیست یازدهم برام جالب بود، شروع کردم به خوب درس خواندن! سعی کردم حالا که مسیرم به نظرم درسته، راهم را خووب جلو برم.
یازدهم و دوازدهم گذشت.
کنکور دادم.
به رشته مورد علاقه ام رسیدم ولی نه دانشگاهی که میخواستم
دوباره برگشتم تا مسیر طی شده ام را بررسی کنم، کجا اشتباه کرده بودم؟!
می دانین یکی از اشتباهاتم کجا بود؟ شک و تردید های کلاس دهم! آن موقعی که رقبام داشتند با علاقه زیست زیست میخواندند، من یک سال را هدر دادم همش با فکر اینکه راهم درسته یا نع!
خلاصه از من به شما نصیحت که موقع تصمیم گرفتن خووب فکر کنین و اگر تصمیم گرفتین دیگه هی فکر نکنین که شااید اشتباه کرده باشم شااید نه
@ayande_sazan_mostafayi
#ماجراهای_جناب_تجربه🤠
❤️ برای حاج قاسم
مسعود خانی؛ دندانپزشکی شهید بهشتی
ترم یک
هفتههای گذشته برای مطالعه به مدرسه میرفتیم. هر سه ما بسیار سخت درس میخواندیم تا حقمان را از کنکور بگیریم! درسته؛ ماهم حقی از کنکور داریم. کنکور باید به قول هایش پایبند باشد و کسی که درست درس میخواند به هدفش برسد.اما همیشه اینطور نیست...
خانواده، شرایط زندگی، اطرافیان، ساعت مطالعه و گاهی اوقات هم کمی تا اندکی پول!! این ها همگی میتوانند در نتیجه تاثیر گذار باشند.راستش را بخواهید از میان این عوامل تنها ساعت مطالعه را میتوانستیم خودمان بهبود ببخشیم.اما حتی در این مورد هم با ما همکاری نشد.
مستخدم دبیرستان یا بهتر بگویم بابای مدرسه چند ماه بیشتر کمکمان نکرد تا ساعات بیشتری در مدرسه بمانیم و برای کنکورمان بخوانیم.فقط تا ساعت ۷ یا ۸ شب!! تا ساعت ۲ونیم که مدرسه بودیم وپس از خوردن یک ناهار سرعتی(یا به قول امیرحسین مثل بنزین زدن ماشین) بازهم زمان زیادی نداشتیم .مگر با ۵ ساعت مطالعه هم میشود رتبه زیر ۱۰۰۰ آورد؟
به همین منظور(همین که یک ساعت است آن را برایتان توضیح میدهم!) به دنبال جایی برای مطالعه بیشتر بودیم. تا اینکه خدای دوست داشتنی حسین را فرستاد! پسری چهارشانه،خوش چهره و خنده رو و البته کم تلاش و غافل از رقابت سخت کنکور؛ او مسجدی در کنار اتوبان به ما معرفی کرد که کتابخانه ای هم داشت.اول کمی مقاومت کردیم. مسیرش دور بود و سرما هم کار را سخت میکرد.
روزها سپری میشد و نزدیکی کنکور و نرسیدن به برنامه درسی بیشتر لمس میشد. بنابراین کم کم قانع شدیم تا کتابخانه مسجد را برای مطالعه انتخاب کنیم. خلاصه رفتیم و سخت مشغول شدیم. تا ۱۱ شب می ماندیم.در این حالت تمام مطالعه به قبل از شام موکول میشد و خواندن کتاب با شکم پر در کار نبود.
((بچه ها بازده اومده پایین!)) احتمالا بچه ها بازهم درحال صحبت درباره چیزی جز کنکور هستند و این جمله مرا شنیدند. اخر امسال زندگی به دو بخش کنکور و غیر کنکور تقسیم میشود.همیشه میگفتم:دوستان! ما این همه سختی کشیدیم تا به اینجای کار رسیدیم.برای چند ساعت بیشتر خواندن مسیری طولانی طی میکنیم اما شما با صحبت کردنتان وقت را از هر چیزی کم ارزش تر میکنید؟
همگی دوباره جدی تر مشغول خواندن شدند و با سخنان اتشین من به یاد لحظه موعود(جلسه ازمون)افتادند. چه میکند یاداوری لحظات سخت!!
هرروز( البته جز آخر هفته) پس از مدرسه برای خوردن ناهار به خانه می امدیم. من بیچاره که نسبت به بقیه به مسجد دورتر بودم، برای جلوگیری از ذبح وقت! با دوچرخه راهی میدان رقابت میشدم.هوا بسیار سرد بود. مخصوصا زمانی که باد می وزید. پیشانی و بینی ام دیگر جزو بدنم نبودند و همچنین دستانم که ترک ترک شده بودند.عشق موفقیت چه کارها که نمیکند! (چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها) البته کنکور بیابان نیست چشمه ای است که شاید نتوانیم از ان سیراب شویم!
خلاصه وقتی میرسیدم درحالیکه یخ دستانم را ذوب میکردم، چند دقیقه دوستان را میدیدم که مثل بنز درس ها را جلو میبردند.
هردو هفته یکبار آزمون داشتیم. البته جمعه های بدون آزمون هم روزهای بسیار سنگینی بودند که اخر شب به قول دوستان تجربی، نورون های مغز گریه میکردند!! سیزدهم دی ماه هم جزو همین روزها بود...
صبح با شور جهادی خاصی بیدارشدم. احساس میکردم تمام تلاش های امروزم در جهت پیشرفت کشور است نه فقط قبولی در کنکور. این حس، جمعه ای متفاوت رقم زد. انرژی ام دو چندان شد و زودتر از همیشه راهی مسجد شدم. حوالی ساعت ۲ و برای ناهار به خانه میرفتیم تا اینکه خبری عجیب ما را در جایمان میخکوب کرد. مجری خبر ۱۴ شبکه یک اینگونه گفت: صبح امروز سردار سرافراز حاج قاسم سلیمانی و چند تن دیگر در طی یک حمله مسلحانه در عراق به شهادت رسیدند... .
صدای یا ابوالفضل و یاحسین در مسجد طنین انداز شد.من که باورم نمیشد. اما وقتی به افرادی که درحال نصب پارچه های مشکی بر دیوار های مسجد بودند خیره شدم، فهمیدم که قضیه واقعیت دارد.پس از خوردن اندکی ناهار دیگر کلمه ای درس نخواندیم.این اولین بار در چند ماه گذشته بود که برای چند ساعت متوالی درس نمیخواندم.چون کار مهمتری داشتم؛ تفکر درباره زندگی و اندیشه این بزرگمرد. سرداری که اجازه خوابی خوش به دشمنان کشور نداد. به راستی چگونه میتوانیم راه ایشان را ادامه دهیم؟ من بادرس خواندنم، شما با ... .
((ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا و عند ربهم یرزقون.))
@ayande_sazan_mostafayi
#ماجراهای_جناب_تجربه🤠
سال سوم دبیرستان بودم. رشته ی ریاضی... درس حسابان رو با دوستام باهم میخوندیم چون یه دبیر فوق العااااده سخت گیر داشتیم... اما هرکاری میکردیم بازم نمرمون افتضاح درمیومد. آخه نمیرسیدیم که همه ی مطالب رو تا شب امتحان بخونیم! خلاصه من پیشنهاد کردم شب امتحانو تا صبح بیدار بمونیم و مسئله حل کنیم و تست بزنیم تا بلکه برسیم حداقل یه دور مطلبو خونده باشیم! بچه ها قبول نکردن و یه مقدار از مطالبو نخونده خوابیدن... اما من این کارو کردم و تا خود ساعت 3 صبح با حل هر مسئله یه سیلی به خودم میزدم که خوابم نره😂
خلاصه... صبح شد و با خیال اینکه من یه دور خوندم مطالبو اومدم کلاس. بگذریم از اینکه دبیر ازمون امتحان نگرفت و منم تا آخر ساعت چرت زدم! ولی دیگه این کارم شده بود و هرموقع وقت کم میاوردم از خواب شبم میزدم. خوشبختانه سال پیش دانشگاهی که همون سال دوازدهم شما میشه این اتفاق برام نیفتاد اما وقتی وارد دانشگاه شدم.......
ترم چهارم دانشگاه بودم و تا اون موقع از شوایخ کلاس (جمع مکسر من درآوردی از "شاخ"😐). به خاطر همین تحمل پذیرش شکست در هیچ زمینه ای رو نداشتم.اما!!! اون ترم به دلایلی که توضیحش زمان بره، اکثریت کلاس از جمله من، درس انتقال حرارت که یکی از دروس مهم رشته مون بود رو پاس نکرد... وقتی فهمیدیم همه این درسو افتادن که داشتیم برای امتحان بعدی آماده میشدیم. همون طور که گفتم پذیرش شکست برام ممکن نبود و به خاطر همین سخت درس خوندم که امتحانات بعدی برگه رو به اصطلاح سیاه کنم😆
😐بنابراین طبق طرق منحرفه ای که از دبیرستان با خودم به دانشگاه به ارمغان آورده بودم، تصمیم گرفتم شب امتحان شیمی فیزیک رو تا صبح نخوابم و همه ی مطالب رو که 80 صفحه ای میشد بخونم... سر صبح هم یه ساعت خوابیدم که بتونم تا دانشگاه رو راه برم حداقل 😐😂
چشمتون روز بد نبینه! 😑 سرجلسه که رفتم، ماشین حسابو هرچقدر که زیر و رو کردم تا بتونم از فرمولهاش استفاده کنم، اما از موارد استفاده ی فرمول ها چیزی یادم نمیومد...(استفاده از فرمول های ماشین حساب مجاز بود تقلب نکردم!😂) یعنی هرچقدر بیشتر فکر میکردم بیشتر یادم نمیومد!!! وقتی امتحان تموم شد، دو سه سوالو بیشتر ننوشته بودم و اصصصلاً باورم نمیشد که چیزی یادم نمیاد... خلاصه اینکه اون ترم به خاطر همون یه درس که افتادم و نتونستم شکست رو به درستی جبران کنم، دوتا درس دیگه رو هم افتادم و افتضاح پشت افتضاح! و این بار از شوایخ کلاس منتها از آخر صف شدم🤣
ترم بعدیش شیوه ی درس خوندمو تغییر دادم و به اندازه ی کافی خوابیدم و شب ها بیدار نموندم... اون ترم معدلم نسبت به ترم قبل 4 نمره افزایش پیدا کرد و توی ترم های بعد هم باز از شوایخ کلاس شدم و توی بعضی درسایی که بقیه حتی متوجهشون نمیشدن نمره ی ماکزیمم کلاس!
اینا رو گفتم که خیال نکنین اگه بخوابین و درس نخونین ضرر کردین! ضرر اصلی اونه که نخوابین و فک کنین خیلی درس خوندین اما سر جلسه چیزی یادتون نیاد!!!
#ارسالی
@ayande_sazan_mostafayi
#ماجراهای_جناب_تجربه🤠
"فقط غیرممکن ، غیرممکنه😉✌️"
🔹خیلیها دوست دارند به قطاری که در حال حرکت است، سنگ بزنند و کسی دوست ندارد به قطار ایستاده در ایستگاه سنگ بزند.
اگر ایمان دارید راهی که میروید رضایت خدا و خلق را به همراه دارد باید بدون فکر به حرف و گاهی حسادتهای اطرافیان در آن مسیر حرکت کنید؛😍
این سنگها همیشه هست.
نباید از ظاهر و قیافه کسی درباره اعمالش قضاوت کرد🙃 باید خوشحال شویم که کسی از ما جلوتر است😌 اما نمیدانم چرا گاهی این مسائل نادیده گرفته میشود…😕 مثال زنده این جملات جریان رتبه اول کنکور سراسری در رشته تجربی است.🤨
📝وقتی نتایج کنکور سراسری ۸۸ اعلام شد، شاید کمتر کسی فکر میکرد نفر اول گروههای تجربی و زبانهای خارجی و چهل و چهارم رشته هنر؛ دیپلمهای ریاضی باشد که به امید خدمت به مردم محروم منطقه خود میخواهد پزشک شود.
🧑🏻 رستگار رحمانی فرزند خانوادهای ۱۰ نفره است که پدرش کارگر ساختمان و مادرش خانهدار است.👨👩👦👦👫👫👫
رتبه یک تجربی سال ۸۸، اهل محله بهداری از شهر مرزی جوانرود با جمعیتی بالغ بر ۵۰ هزار نفر است؛
از جایی که مهمترین امکاناتش پارک تفریحی تجهیز نشدهای است که سینما، تئاتر، کافی شاپ، رستوران و… ندارد.
نخبه جوان ما دوران متوسطه خود را در محله قرگه در دبیرستان معراج جوانرود سپری کرد و پس از آن در پیشدانشگاهی ادیب جوانرود واقع در محله هلانیه ادامه تحصیل داد.
او پس از پایان خدمت سربازی👮♂ با "چهار ماه "فرصت مطالعه موفق شد با شرکت در کنکور سراسری سال ۱۳۸۸ رتبه اول کشوری را در دو گروه آزمایشی علوم تجربی و زبانهای خارجی از آن خود کند.
دلایل تحصیل و درد دلهای این جوان کرمانشاهی که توانسته است خیل عظیم حریفان را در میدان رقابت کنار بزند و عنوان قهرمان ماراتن کنکور را با تحمل سختیها و مشقات بسیاری به دست آورد؛ شنیدنی است…😉👌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
زمانی که داستان زندگی او را میشنوید، انگار که یک فیلم هندی دیدهاید، به خصوص زمانی که میگوید:
" در یک انباری ۲ در ۳ متری درس میخواندم."😳😳👌💚
🇮🇷| @ayande_sazan_mostafayi