🌸💐 داستان شب💐🌸
سلام علیکم
شبتون بخیر و شادی...
الهی هیچ وقت دستتون جلوی مخلوقی دراز نشود و سرتون بعلت نیاز جلوی غیر خدا پائین نیاد...؛
الهی آمین
.................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۱۸
" انفاق در راه خدا ؛ مال را بیشتر میکند"
یکی از دوستانم اهل خرد و اسرار بود و روزی نقل میکرد:
در مسیر روستایی هنگام غروب ماشینم خراب شد. هرکار کردم روشن نشد...!
ایراد از باتری ماشین بود. پیکان فرسودهای داشتم که عمر خودش را کرده بود...!
کنار جاده ایستادم تا خدا رهگذری را بفرستد که کمکم کند... !پیرمردی از میان باغها رسید و گفت:
بنشین تا ماشین را هُل بدهم.
پیرمرد اصرار میکرد که بنشینم و به تنهایی میتواند ماشین را هُل بدهد. اما منملاحظه سن و سال و هیکل رنجورش را میکردم...!
خلاصه به اصرار او پشت فرمان نشستم و او هل داد. قدرت عجیبی داشت. ماشین را هُل داد و روشن شد...!
او را به خانهاش رساندم. بین راه سر حرف را بازکردم و از احسان و نیکوکاری گفتم و از لطف خدا در جبران انفاق...!
او خیلی آهسته و آرام و البته دل نشین ؛ توضیح داد چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوهها را پرورش میدهد...!
سپس حرف خیلی زیبایی زد و گفت:
من هر بار باران میآید : یک حسابی جداگانه برای خدا باز میکنم و مبلغش را جدا پرداخت میکنم...!
هر بار که باران میآید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار میگذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمیکنم...!
یک بخشی از محصولات را روی درختان باقی میگذارم و فقیرانی خودشان میدانند و سالهاست، برای جمعکردن سهم خود به باغ میآیند. و البته پرندگانی که از آنمیخورند جدا و کاری به کارشون ندارم....!
به لطف خدا وقتی تگرگ میآید، باغ مرا نمیزند.
روزی ملخها به باغهای روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچکترین آسیبی نزدند، طوری که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخها روستا را رها کنند...!
الحمدالله بعینه لطف خدا را در جبرانحساب و کتاب دیده و صد ها برابر برکت و سود که برده ام...!
................................
بله دوستان خوبم؛
و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ؛
و آنچه که انفاق کنید او به شما عوض میدهد و او بهترین روزیدهندگان است. (سبأ:۳۹)
خوشا بحال کسانی که برای خدا با خدا معامله میکنند...!
شبتون بخیر...
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌺🌸💐🌸🌺🍃
#داستان شب/ع
🍃🌻 داستان شب 🌻🍃
"سلام و تحیت ویژه...؛"
شبتون بخیر و شادی باد...؛
وجودتان لبریز از مهر و علاقه...؛
دورهمی با عزیزانتون پایدار و باصفا....؛
الهی آمین.
...................................
داستان امشب را تقدیمتان میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۱۹
"هیچ احترام و تکریمی به اهل و بیت علیهم السلام از دید آنها پنهان نخواهد ماند."
راویان سخن و کلام آورده اند:
در عهد قدیم يكى از شيعيان بقصد زيارت قبر آقا و مولا امیرالمومنین على (ع ) از ايران حركت كرد تابه مرز و گمرك رسيد.
شخصى كه مسئول گمرك بود ؛ او را خيلى اذيت كرده و بشدت او را كتك زد .
مرد شيعه كه بسختى مضروب و ناراحت شده بود گفت به نجف مى روم و از تو به آن حضرت علی(ع) شكايت مى كنم .
گمركچى گفت برو و هرچه مى خواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم .
مرد شيعه به نجف اشرف رفت و خودش را بقبر مطهر آقا اميرالمؤ منين على (ع ) رسانيد و پس از انجام مراسم زيارت با دلى شكسته و گريه كنان عرضكرد :
يا اميرالمؤ منين"ع" بايد انتقام مرا از اين گمرگچى بگيرى .
مرد در طى روز چند بار ديگر بحرم مشرف شد و هر بار خواسته اش را تكرار كرد.
آن شب در عالم خواب آقائى را ديد كه بر اسب سفيدى سوار شده بود و صورتش مانند شب چهارده مى درخشد .
حضرت(ع) مرد شيعه را به اسم صدا زد. مرد شيعه متوجه حضرت"ع" شده و پرسيد: شما كيستيد؟ حضرت "ع"فرمودند: من على بن ابيطالب(ع) هستم .
آيا از گمركچى شكايت دارى ؟
مرد عرضكرد: بله ؛ يا مولاى من ، او به واسطه دوستى ما بشما مرا به سختى آزار داده و من از شما مى خواهم كه انتقام مرا از او بگيريد.
حضرت(ع) فرمودند: به خاطر من از گناه او بگذر.
مرد عرضكرد: از خطاى او نمى گذرم ،
حضرت(ع) سه بار فرمايش خود را تكرار كردند و از مرد خواستند كه گمركچى را عفو كند، اما در هر بار، مرد با سماجت بسيار برخواسته اش اصرار ورزيد.
روز بعد ؛ مرد خواب خود را براى زائران تعريف كرد .
همه گفتند: چون امام "ع" فرموده كه او را ببخشى ، از فرمان امام "ع" سرپيچى نكن .
اما بازهم مرد، حرفهاى ديگران را قبول نكرد و دوباره بحرم رفت و خواسته اش را تكرار كرد.
آن شب هم مانند شب قبل امام (ع ) در خواب او ظاهر شده و به وى فرمودند كه از خطاى گمركچى بگذرد.
يك بار ديگر مرد حرف امام(ع) را نپذيرفت .
شب سوم ، امام(ع) به مرد فرمودند: او را بمن ببخش زيرا كار خيرى كرده است و من مى خواهم تلافى كنم .
مرد پرسيد: مولاى من"ع" اين گمركچى كيست و چه كار خيرى كرده است ؟
حضرت(ع) ، اسم او و پدرش و جدش را فرمودندو گفتند چند ماه پيش در فلان روز فلان ساعت او با یارانش از سماوه به سمت بغداد مى رفت .
در بين راه چون چشمش به گنبد من افتاد، از اسب پياده شد و براى من تواضع و احترام كرد و در ميان یارانش پابرهنه حركت نمود تا اينكه گنبد من از نظرش ناپديد شد.
از اين جهت او بر ما حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم .
مرد از خواب بيدار شد و سجده شكر به جاى آورد و سپس به سمت شهر خود مراجعت نمود.
در بين راه وقتی به مرز رسید گمركچى به او رسيد و از او پرسيد آيا شكايت مرا به امام"ع" كردى ؟
مرد پاسخ داد: آرى ، اما امام(ع) ترا بخاطر آن ادب تواضع و احترامى را كه به ايشان نموده بودى عفو كرد.
سپس ماجرا را بطور دقيق براى او بازگو كرد.
وقتى گمركچى فهميد كه خواب درست بود. و مطابق با واقعيت مى باشد بلند شد، دست و سر و پاى مرد شيعه را بوسيد و گفت بخدا قسم هر چه كه امام"ع" فرموده اند حق و راست است .
سپس گمركچى از عقيده باطل خود توبه كرد و به مذهب شيعه در آمد و به همين مناسبت تمام زائران را سه روز مهمان كرد، سپس همراه زائران به زيارت قبر اميرالمؤ منين (ع ) رفت و در نجف هزار دينار بين فقراى شيعه تقسيم نمود. بدين ترتيب اين مرد بخاطر ادب و احترامى كه به قبر اميرالمؤ منين (ع ) كرده بود، عاقبت بخير شده و به راه راست هدايت شد.
.................................
بله دوستان خوبم؛
اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام معدن سخاوت و گذشت هستند. محال است کوچکترین ادب و احترامی ببینند و جبران نکنند.
ساده ترین و در دسترس ترین احسان و تکریم و ادب آنها ؛ صلوات بر محمد(ص) است و آل طاهرینش "ع" ؛ میباشد.
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم.🙏💐
شبتان خوش و پایدار باشید.
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید
🍃🌺🌸💐🌸🌺🍃
#داستان شب/ع
🌸💐 داستان شب 💐🌸
سلام علیکم...؛
شبتون بخیر و شادی...؛
امشب آخرین شب از ماه مبارک رمضان است و آخرین فرصت دعای ویژه و ثواب هزاربرابری....😭😭
الهی عاقبت بخیر و حاجت روا و سربلند باشید.
الهی آمین
.................................
داستانامشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۰
داستان زیبای صدای مادر😍
دوستی تعریف میکرد ؛
خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم
که مامانم صدا زد و گفت : بپر بدو برو سه تا نان سنگک بگیرو بیا...!
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامانم گفت: خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامانم گفت: میدونی که بابا نون لواش دوست نداره...!
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا...!
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن...!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی...!
حالا مامانم مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم...!
اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامانم خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی...!
راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد...!
سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم . اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد...!
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده بود. مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود...!
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت نه. من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله...!
دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت؛ به مامانم ربط داره. اما انگار چارهای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم...!
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه ونگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر میکردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم میسوختم.
هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم...!
منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟
اون موقع تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه و زیباترین صدای توی عالم هست که میشنوم.
آن موقع فهمیدم وجود مادر و بوی عطر و صدای قلبش چقدر مسرت بخش و دلنشینه. …..😍😭😭😭
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر الهی شکر الهی شکر
خدایا ممنونم ممنونم ممنونم
آن موقع به خودم گفتم فلانی ؛ قولهایی که به خودت دادی یادت نره ….!!!!
................................
بله عزیزانم.
قدر داشته هاتون رو بدونید که اگه غفلت کنید یک عمر حسرت و پشیمانی در پی خواهید داشت ؛ بخصوص قدر والدینتون و علی الخصوص مادر....!
خدا همه والدین حفظ کنه و سایشون مستدام باشه.
اونهایی هم رحمت خدا رفتند روحشان شاد و قرین رحمت و ان شاءالله بهره مند از این ماه با برکت باشند. ان شاءالله
شبتون خوش
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸🌻💐🌻🌸🍃
#داستان شب/ع
https://eitaa.com/ayandehroshan234khanevadegi
🌸🌻 داستان شب 🌻🌸
سلام علیکم...؛
شبتون بخیر و شادی...؛
اوقات بکام و لطف و سخاوت خداوند منان شامل حال شما و خانواده محترم باشد...؛
الهی آمین
.................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۳
حتما" شمام دیده و شنیده اید که بعضی خوب بلدن دبه کنند و یا برای یک کاری دبه دربیارن.
دبه همون سفسطه هست در ادبیات فلسفی.
کاری به بقیه کشورها و اقوامنداریم. خدائیش خیلی از ما در دبه کردن استادیم. استاد تمام.
این داستان رو بخونید بعد مقایسه کنیم با خودمون و فامیل و همشهری و همکار و ...😜💐
"از دبّه کسی ضرر ندید"
سخندانان نیکنفس میگویند :
مرد نیازمند ولی بدقولی برای رفع نیازش ؛ به بسیاری از اطرافیانش مراجعه کرد ؛ اما کسی به او اقبالی نشان نداد و سودی نگرفت که نگرفت...!
آخر کار ؛ با ناامیدی ؛ به امامزادهای که در شهرشون بود رفت ؛ بعد از نماز و زیارت ؛ مشکل خود را بیان کرد و آنجا نذر کرد که اگر حاجتش برآورده شود ؛ مقداری روغن ؛ وقف امامزاده کند...!
روزها و ماهها گذشت و الحمدالله حاجت مرد، برآورده شد و لبخند رضایت و نفع بر صورتش نشست .
اما او به قول و نذر خودش وفا نکرد که نکرد....!
بعد از آن ؛ هرگاه مرد گذرش به امامزاده میافتاد ؛ گردن کج میکرد و با لحنی مظلومانه خطاب به امام زاده میگفت:
آقا جان به جدتون نه اینکه خیال کنی منِ روسیاه گردنشکسته ؛ روغنت را بالا کشیدهام ؛ به جدّت قسم روغن ؛ حاضرِ حاضر است. هر موقع که میخواهی، دبّه را بیاور و روغن را بگیر و ببر...!😜
................................
بله عزیزانم؛
خیلی از ما به انحاء مختلف خرمان که از پل گذشت ؛ برای جبران و اداء قول مان دبه در میاوریم و جالب تر آنکه خیلی از ما حسابگرانه برای عدمعمل به قول خود ؛ اسمان و ریسمان می بافیم...!
شبتون خوش
مراقب خودتون و عزیزانتونکباشید.
سعی کنیم و سعی کنید روی قول و نذر و تعهد و تضمینی که داده ایم باشیم.
🍃🌸🌻🌺🌻🌸🍃
#داستان شب/ع
💐🍀 داستان شب 🍀💐
سلام و تحیت؛
شبتون به زیبائی و طراوت گلستان؛ آرام و مطبوع و دل انگیز....؛
الهی دورهمی و بودن در کنار عزیرانتون سرشار از لطف و مهرورزی و نشاط...؛
الهی آمین
................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۵
عشق کاذب و گذرا....؛
عاشقی پیداست از زاری دل...
نیست بیماری چوبیماری دل..
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست...!
خطبای وعظ و عبرت آورده اند :
در دیاری دوردست سلطانی بود که دخترکی زیبارو و دلربا در خانه داشت و به دیدنش بسیار مسرور و بی تاب...!
به مرور از نشاط و فتانگی و شیدائی دختر کم میشد و رنگ رخساره اش به زردی و حال دلش به بی قراری میگرائید...!
سلطان ؛ حکیم دربار را خواست و ازو چاره و طبابت طلبید...!
حکیم به سلطان گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون ، حتی خود شما...!
من میخواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک...!
حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟
حکیم نبض دختر را گرفته بود و سوال از پشت سوال میپرسید و دختر یک به یک جواب میداد...!
از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد...!
حکیم از محلههای شهر سمر قند پرسید...!
نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک به این کوچه دلبستگی خاصی دارد...!
پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان میکنم...!
این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک میروید و سبزه و درخت و باثمر میشود...!
حکیم پیش سلطان آمد و او را از کار دخترش آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دخترت از دیدن او بهتر شود...!
سلطان دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده ، سلطان تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیهها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید...!
زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمیدانست که شاه میخواهد او را بکشد...!
زرگر بیچاره و بی خبر از همه جا ؛ سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش سلطان برد...!
سلطان او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد...!
حکیم گفت: ای سلطان ؛ اکنون باید یکی از کنیزکان دربار را به این جوان بدهی تا بیماری دخترت خوب شود...!
به دستور سلطان ؛ کنیزکی با جوان زرگر ازدواج کرد و یک ماه در خوبی و خوشی گذراندند...!
آنگاه حکیم دارویی ساخت و به کنیزک داد تا از طریق او به مرور به زرگر خورانده شود...!
جوان زرگر روز بروز ضعیف میشد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت...!
در این حال سلطان زرگر را به دختر نشان داد...!
با دیدن زرگر نحیف و بیمار و زشت ؛ عشق او در دل دخترک سرد شد و از دیدن زرگر سیر و متنفر...!
عشقهایی کز پی رنگی بود...
عشق نبود عاقبت ننگی بود...
زرگر جوان از دو چشم خون میگریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را میریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را میکشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را میریزند. ای شاه مرا کشتی...!!!!
منبع :داستانهای مثنوی
..............................
بله عزیزانم؛
عشق دخترک به زرگر عشق به صورت زیبا بود و هیچ صورت زیبایی تا ابد زیبا نمی ماند و عشق باید به سیرت و به حقیقت باشد تا زنده و همواره پویا و متعالی تر باشد...!
عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه میکند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.
درپناه خدا و موفق باشید.
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸🌻❤️🌻🌸🍃
#داستان شب/ع
🌺💐سلام و تحیت💐🌺
شبتون بخیر و شادی...؛
بودن در کنار عزیزانتون گوارای وجود شریفتان...؛
امشب هم یک داستان طنز سیاسی میگذارم به دو دلیل
یکی آماده نشدن داستانهای فصل جدید و دوم بخاطر گرانی های بی حساب و کتاب اخیر...؛
۱۴۰۳/۰۲/۰۶
" مگر سلطان مرده"
ناقلان سخن و اندرز گویند :
در زمان یکی از حکام ؛ شایعه شد که حاکم مرده...!
حاکم از شنیدن این شایعه تعجب بسیار کرد و به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند و بیاورند...!
پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند.، و او را دستگیر و نزد حاکم بردند...!
حاکم ؛ به پیرزن گفت ؛ چرا شایعه مرگ مرا درست کردی ؛ در حالی که من هنوز زنده ام و بر تحت صدارت نشسته و حکمفرمائی میکنم...!
پیرزن آهی از عمق وجودش کشید و گفت : من زن بیسوادی هستم و از حکومت و سیاست چیزی نمیدانم اما از اوضاع نابسامان مملکت به این نتیجه رسیدم که حتما"شما دارفانی را وداع گفته اید...!
چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد ؛ کاسبها کم فروشی و گران فروشی میکنند ؛ ارابه چی ها کرایه اضافه میکنن؛ نانواها طور دیگر و .... و هیچ محتسب و ناظری هم پیدا نميشود ؛کسی بفکر مردم نیست و مردم و بازار به حال خود رها شده اند ؛ لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی که اوضاع اینگونه است...!!
😂😂😂😂😂😂😂
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
شبتون خوش.
🍃🌺🌸💐🌸🌺🍃
#داستان طنز/ع
💐🌻سلام و تحیت🌻💐
شبتون بخیر؛
وجودتون متعالی و بانشاط...؛
حضورتان عرض کنم :
داستان شب هم داستانی شده.
متاسفانه هنوز فصل جدید آماده نگردم.🙏💐
امشب هم یک داستان و پست طنز میگذارم تا ببینیم فردا شب چی میشه🙏💐😜
جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۰۷
" پاسخ های زیرکانه مردانه و زنانه به پرسش های خاص جهان..."
سوال ۱ _: چرا آقایان موقع غذا خوردن حرف نمیزنند ولی خانم ها حرف میزنند ؟
- جواب مردها : چون مردها مودب تر هستند😜
- جواب زن ها : چون مردها کم هوش هستند و در آن واحد نمیتوانند دو کار رو باهم انجام بدهند😁
سوال۲_ : چرا خانم ها دو برابر مردها حرف میزنند؟
جواب مردها : چون کم حرفی نشانه خرد است😜
جواب زن ها : چون زنها باید هر چیزی را دوبار تکرار کنند تا مردها متوجه شوند😁
سوال۳_ : چرا خدا ابتدا مرد را آفرید بعد زن را ؟
جواب مردها : چون مرد بهتر از زن است😜
جواب زن ها : چون اول خدا میخواست تمرین کند که بعداً یک چیز بهتر بیافریند.😉
سوال ۴_ : چرا دیه مرد دو برابر دیه زن است؟
جواب مردها : چون ارزش مردها بیشتر از زنهاست😜
جواب زن ها : چون ارزش یک مردِ مُرده بیشتر از زنده اوست ، اما این قضیه در زنها برعکسه😁😂😄
سوال ۵_ : چرا مغز مردها کمی سنگین تر از مغز زنهاست؟
جواب مردها : چون مردها چیزای زیادی میدانند و تجربیاتشان بیشتر است😜
جواب زن ها : به همان دلیلی که CPU های قدیمی حجم بیشتر و کارایی کمتری داشتند😆😂😜😆
سوال ۶_: چرا در قرآن خداوند مرد را قیّم و سرپرست زن معرفی کرده است؟
جواب مرد ها : چون زنها موجودات ضعیفی هستند😜
جواب زن ها : چون مردها قبل از ازدواج تو سری خور مادرشون هستند و خیلی ظلمه که بعد از ازدواج هم همونجوری بمونند😂😜🤪😆😂
سوال ۷_ : چرا بعد از طلاق حضانت فرزند با پدر است؟
جواب مردها : چون مرد بهتر میتواند فرزند را تربیت کند😜
جواب زن: مال بد بیخ ریش صاحبش😜😂🤪😆🤣😂
سوال ۸ : چرا بیشتر دانشمندان در دنیا مرد هستند؟
جواب مرد ها : چون درک و فهم مردها از دنیای اطرافشان بیشتر است😂😜
جواب زن ها : چون زنها بیشتر وقتشان را صرف تربیت و پرورش همان دانشمندان میکنند.😂🤪😜😝😂
سوال ۹_ : بی خیال آقا. داستان داره به ضرر مردها تموممیشه.
لطفا ادامه ندید😂🤪😜😝🤣
نتیجه اخلاقی:👇
اولا" هیچ وقت با یک زن کل کل نکنید . یعنی به نفعتون سر سالم به گور ببریدددد😍😜😍
دوما" خدا به هرکدوم از مرد و زن یک توانایی و ظرفیت هایی داده اما بدلیل ضعیف بودن زن یک کمی پارتی بازی هم کرده. 😂😜
👈 میگید نه ...! ادامه بدید ببینید چی به سرتونمیاد. البته اگه دیگه سری براتون بمونه😂😜🤪🤣😆
شبتون خوش و برقرار
حلال کنید🙏💐🌸😜
#داستان شب/ع