🌸🍃🌸🍃
#قصه_های_زندگانی_امام_زمان(عج)
2⃣قسمت دوم
کمی دیگر راه پیمودیم که ناگاه خودم را در صحن مـقــدس و در کنار کفشداری دیدم! در حالی که پیش از آن، هیچ کوچه و بازاری به چشمم نخورده بود.
داخل ایوان شدیم، از سمت شرقی، از سوی پایین پا. ایشان در رواق مطهر، درنگ نکرد واذن دخول هم نخواند!
داخل شد و دم در حرم ایستاد. سپس خطاب به من گفت:
«زیارت بخوان! » گفتم: من نمیتوانم بخوانم،
گفت:
«میخواهی برایت بخوانم؟» گفتم: آری.
صدایش بسیار گرم وگیرا و دلنشین بود:
«أأدخل یا اللّه...السلام علیک یا رسول الله السلامعلیک یا امیرالمومنین...»
به همین گونه به دیگر امامان سلام دادیم تا اینکه شنیدم: «السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکری»
-آیا امام زمان خودت را می شناسی؟
گفتم:
_آری، آقا. ایشان را میشناسم.
گفت:
-پس به امام زمان خویش هم درود بفرست.
گفتم:
-السلام علیک یا حجة الله، یا صاحب الزمان.
دیدم لبخندی زیبا و نمکین بر لبانش نقش بست و پاسخ داد:
-علیک السلام و رحمت الله و برکاته!
آنگاه داخل حرم شدیم، ضریح مبارک را بوسه زدیم.
فرمود: «زیارت بخوان» گفتم: خواندن نمیدانم! فرمود: «میگویی کدام زیارت را بخوانم؟» پاسخ دادم: هر کدام که بهتر است.
فرمود: «زیارت امین الله» سپس همین زیارت را از آغاز تا فرجام خواند. در این هنگام چراغهای حرم را روشن کردند. شمعها هم روشن بودند، اما من نور ویژهای همچون نور خورشید درخشان را میدیدم! نوری که همهی چراغها وشمعهای حرم در برابر آن همانند نور شمعی در برابر آفتاب بود! با این همه، من همچنان غافل بودم، به گونهای که این نشانهها را نمیفهمیدم.
باری، پس از زیارت پایین پا، در سمت بالاسر و درِ شرقی ایستاد و زیارت وارث خواند. مغرب که شد و مؤذنها بانگ برداشتند. به من فرمود:
«نماز بخوان! به جماعت بپیوند»
آنگاه به مسجد پشت حرم رفتیم. در آنجا نماز جماعت برپا بود. در سمت راست امام جماعت و در کنار وی به نماز ایستاد. اما نمازش را فرادا خواند. من نیز به صف اوّل پیوستم.
اما همینکه نمازم را تمام کردم، هیچ اثری از وی نیافتم! از مسجد بیرون آمدم در حرم به جستوجو پرداختم، همه جا را کاویدم، اما دیگر او را ندیدم! مرا بگو که تازه میخواستم، شب او را مهمان کنم.
یکباره مثل کسی که از خواب پریده باشد، نشانهها و اشارههای او را به یاد آوردم و با خودم گفتم:
-راستی او که بود؟! من که وی را پیشتر ندیده بودم؛ اما او مرا به نام خواند و چندین نشانه، نشانم داد! افسوس که دامنش را به آسانی رها کردم! افسوس!
🔰جمعهها، منتظر روایتهایی از زندگی امام زمان (عج) باشید...
برگی از کتاب امام زمان (عج) صفحه 65 الی 69
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_های_زندگانی_امام_زمان(عج)
محمدبن یوسف برایم نقل کرد که:
یکبار زخمی چرکین در بدنم پدیدار شد، برای درمان آن نزد پزشکان رفتم و هزینهی زیادی هم پرداختم.
اما بهبودی نیافتم. آنگاه نامهای به پیشگاه مبارک امام زمان (عج) نگاشتم و از ایشان درخواست دعا کردم.
امام مهدی که درود همگان بر ایشان باد، پاسخی برایم فرستادند که در آن نوشته بودند:
«خداوند به تو تندرستی عطا فرماید و در دنیا و آخرت تو را با ما قرین وهمراه قرار دهد.»
هنوز بیش از یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که زخم من کاملا بهبود یافت.
در همین زمان محل آن زخم را به یکی از دوستانم که پزشک بود، نشان دادم. او با صراحت اظهار داشت که ما، به راستی برای چنین زخمی هیچ دارویی نمیشناسیم، بنابراین باید بگویم که بهبود یافتن آن تنها از سوی پروردگار مهربان بوده است.
🔰جمعهها، منتظر روایتهایی از زندگی امام زمان (عج) باشید...
برگی از کتاب امام زمان (عج) صفحه 75 و 76
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•