#مجردانه
#افراد_نامناسب_برای_ازدواج
📌#قسمت_اول
.
۱. افرادی که مسئولیت پذیر نیستند:
✏یکی از مفاهیم ازدواج، توانایی اداره یک خانواده مستقل بدون تکیه به دیگران می باشد.
🔸️یک جوان ممکن است از نظر جسمی، سن و سال و تمکن مالی امکان ازدواج داشته باشد ولی تا زمانی که نسبت به مسائل خانوادگی احساس مسئولیت نکند مناسب ازدواج نیست و عدم مسئولیت پذیری باعث مشکل در زندگی می شود.
🔸️افرادی که مسئولیت پذیر نیستند معمولا همیشه در حال گله و شکایت هستند و همیشه به حال خود تأسف می خورند.
🔸️به جای قبول شکست ها، دیگران را مقصر جلوه می دهند و به توجیه شکست می پردازند و تلاشی برای جبران ناکامی ها انجام نمی دهند. این افراد به وظایفی که برعهده شان قرار دارد، اهمیت نمی دهند.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
📚 سی عادت ناپسند اجتماعی :
۱. خیره شدن به دیگران
۲. با دهانپر حرف زدن
۳. قطع کردن حرف دیگران
۴. اظهار فضل و دانایی کردن
۵. بلند حرف زدن
۶. خیلی محکم یا شل دست دادن
۷. پرخوری در میهمانی ها
۸. گذاشتن آرنج روی میز
۹. پچ پچ کردن و خندیدن مرموز در حضور دیگران
۱۰. دراز کردن دست از سوی آقایان و اصرار برای دست دادن با خانم هایی که به هر دلیلی مایل نیستند.
۱۱. باد کردن یا صدا در آوردن با آدامس
۱۲. استفاده بی اندازه از تلفن همراه
۱۳. نمایش عمومی احساسات و رومانتیک بودن در حضور دیگران
۱۴. توهین یا کنایه و طعنه زدن به دیگران
۱۵. بهداشت ضعیف و رفتارهای ناپسند بهداشتی در حضور دیگران: مانند خلال دندان، تمیز کردن بینی حتی با دستمال، شانه کردن مو
۱۶. حمله به حریم شخصی و باورهای افراد
۱۷. بی نظمی و زرنگی در نوبت
۱۸. ریختن آشغال روی زمین حتی در جاهای کثیف
۱۹. پوشیدن لباس نامناسب،یا آراسته نبودن
۲۰ خندیدن به خطاها، آسیب دیدن یا مشکل دیگران
۲۱. به کاربردن کلمه های زشت و زننده
۲۲. هنگام گفتگو، نگاه کردن به جایی غیر از چهره مخاطب
۲۳. حل و فصل کردن مشکلات (با فرزند یا همسر یا...) در جمع
۲۴. کشیدن سیگار در جمع
۲۵. سکوت، و کم حرفی غیر عادی یاعبوس بودن در جمع
۲۶. مسخره کردن لهجه ها یا شوخی های تحقیر آمیز جنسیتی
۲۷. افراط و تفریط در سلام و احوالپرسی
۲۸. بدگویی از دیگران
۲۹. فضولی کردن
۳۰. بی توجهی به وقت و برنامه دیگران
@ayeha313
#احکام
💠 سوال: آیا درسجده های مستحب (مانند سجده زیارت عاشورا) باید تمام شرائط سجده نماز رعایت گردد؟ اگر این سجده بدون مهر انجام شود صحیح است؟
🔸 حضرت آیت الله خامنهای: در سجده مستحبی مراعات آنچه برای سجده واجب ذکر شده لازم نیست، و لازم نیست سجده بر مهر و یا چیزی که سجده بر آن صحیح است، باشد.
🔹 حضرت آیت الله مکارم شیرازی: در این گونه سجدهها رعایت تمام شرایط سجده لازم نیست اما باید به چیزی که سجده بر آن صحیح است، سجده نماید.
🔸 حضرت آیت الله سیستانی: خیر، سجده صحیح است.
🔹 حضرت آیت الله نوری همدانی: سجده باید بر ما یصح علیه السجود باشد ولی سایر شرائط ظاهراً لازم نیست.
🔸 حضرت آیت الله صافی گلپایگانی: مجرد گذاردن پیشانی بر زمین کافی است.
@ayeha313
#کودک
✅ اگر سر و صداي بچه ها در حین بازی از حد گذشته، بهتر است به آنها بگوييد: "يا كمتر سر و صدا كنيد يا از اتاق خارج شويد"
👈 اگر سر و صدا هنوز ادامه داشت بگوييد: "خب میبينم تصميم گرفتيد كه از اتاق بيرون برويد"
🔸 این جمله، شما را از داشتن نقش منفی نجات می دهد، زیرا آنها می دانند این تصمیم خودشان بوده که منجر به این نتیجه شده است.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 تشویق و نهادینه کردن رفتارهای خوب در نوجوانان: 1. برای گوش دادن به نوجوانان خود، وقت بگذارید: گو
📌 تشویق و نهادینه کردن رفتارهای خوب در نوجوانان:
2. قوانین مشخصی در مورد رفتارهای او تعیین کنید:
قوانین خانواده انتظارات در مورد رفتارهای نوجوان را روشن میکند.💁♂️ اگر میتوانید همه اعضای خانواده را در بحث درباره قوانین شرکت دهید. سعی کنید قوانین مثبتی تنظیم کنید. به عنوان مثال، به جای اینکه بگویید “بیاحترامی نکن”، میتوانید بگویید، “ما با احترام با هم صحبت میکنیم”
@ayeha313
❌ شبهه
بعضی داستانهای قرآن با علم جور در نمیاد مثل تولد حضرت عیسی بدون پدر!
✅ پاسخ
🔹اتفاقا الان علم به جایی رسیده که با گرفتن اسپرم زن و مرد و باروری آن در دستگاه نشان داده که این امر امکان پذیر است. و حتی دانشمندان به دنبال آن هستند که تشکیل جنین را بدون استفاده از نطفه محقق کنند.
مضافاً اینکه اولین انسان (هرکه باشد یا حضرت آدم یا هرکس دیگر) قطعاً بدون پدر و مادر به دنیا آمده است چطور آن شده است؟ پس معلوم میشود که امکان تولد فرزند بدون پدر یا مادر یا هردو وجود دارد.
نکته آخر اینکه هنوز علم خیلی چیزها را نمیداند که خدا و خالق هستی میداند. به همین خاطر بزرگترین دانشمندان مانند ابن سینا میگویند علم ما به جایی رسید که دانستیم نادانیم.
@ayeha313
#معرفی_کتاب
نام کتاب: #بر_فراز_کشتزار
نویسنده: #علی_اکبر_والایی
ناشر: دفتر نشر معارف
موضوع: داستان ورمان
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #بر_فراز_کشتزار نویسنده: #علی_اکبر_والایی ناشر: دفتر نشر معارف موضوع: داس
📚درباره ی کتاب
کتاب «بر فراز کشتزار»، به حدیث معروف «الدنیا مزرعه الاخره»، «دنیا مزرعه آخرت است» و اینکه انسان نتایج تمام اعمال خود در دنیا را در جهان آخرت مشاهده خواهد کرد.
واژه «بر فراز» از عنوان کتاب، اشاره به جدا شدن روح از کالبد انسان پس از مرگ دارد و در فراسوی زمین، مرحله فراخودآگاهی است.
🔻بر فراز کشتزار، بیانگر این مهم است که انسان بیهوده به دنیا نیامده است و خداوند آفریدگار برای هدفی او را آفریده است.
جهان برزخ آیینه تمام نمای اعمال و رفتار آدمها در زندگی دنیایی گذشته است.
این اثر با جا انداختن فلسفه زندگی و نماز (عبادت خدا) برای نوجوانان، روشنگر است و در مقابله کامل با تفکر پوچ انگاری دنیای مدرن کنونی است.
🔻در بخشی از این کتاب میخوانیم:
یک ساعت بعد قایق موتوری از اسکله¬ی قدیمی به سمت هرمز راه افتاد. هنوز دو کیلومتری در خلیج فارس نرفته بودند که ناگهان جهان همانطور نشسته خود را به پشت انداخت توی دریا؛ بدون حرفی؛ بی صدا. نریمان و مرد جنوبی حیرت زده در تاریکی آب را نگاه کردند. جز سیاهی نبود. مرد جنوبی موتور قایق را استندبای گذاشت و چراغ قوه انداخت؛ آب موج افتاده بود، ولی نشانی از جهان نبود. فشار خستگی و نگرانی حاصل از رسیدن به آمریکاییها تمرکز نریمان را از بین برده بود. جنوبی هم چشم به دهان نریمان داشت. نمیشد بیش از این معطل کرد؛ حالا دیگر چاره¬ای نبود و نریمان از مرد جنوبی خواست به راهش ادامه دهد. جهان در جهان بی کران خلیج فارس محو شد.
@ayeha313
🔴سرنوشت مسیحیان پس از ظهور حضرت مهدی(عج)چگونه خواهد بود؟
🔷به شهادت تعدادی از روایات،در زمان ظهور با نزول مسیح علیه السلام از آسمان بیش تر مسیحیان و یهودیان به او ایمان میآورند.
♻️از جمله شهربن حوشب میگوید:
"حجاج به من گفت: در قرآن آیهای است که مرا خسته کرده است و معنای آن را نمیفهمم
🔰گفتم: کدام آیه؟
💠گفت: آن جا که خداوند میفرماید:
⚜"و هیچ یک از اهل کتاب نیست مگر آن که قبل از مرگش به او ایمان میآورد."
🔴خوب به خدا سوگند من دستور میدهم فردی یهودی یا نصرانی را نزد من گردن بزنند و من به او خیره میشوم، ولی لبانش حرکت نمیکند تا اینکه نفس او قطع میشود.
🔆گفتم: خداوند امر امیر را اصلاح کند، مطلب آن گونه که پنداشتی نیست.
پرسید: چگونه؟
✳️گفتم [مراد این است که] عیسی علیه السلام پیش از روز قیامت از آسمان فرود میآید و پشت سر مهدی علیه السلام نماز میگزارد.
🔷پس هیچ یهودی و نصرانی باقی نمیماند مگر اینکه به عیسی قبل از مرگش ایمان میآورد.
❗️پرسید: عجب! این تفسیر را از کجا فرا گرفتهای؟
گفتم: از محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام
💠حجاج گفت: به خدا سوگند آنرا از چشمهای زلال بدست آوردهای...
✅بنابراین با ایمان اهل کتاب به مسیح و اسلام آوردن مسیح و پیروی او از امام مهدی(علیه السلام)🌺
به یقین بخش عمدهای از اهل کتاب نیز اسلام آورده و به امام خواهند گروید...
📚منابع:
1_معجم احادیث الامام مهدی،ج5،ص83
2_منتخب الاثر،ص600
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
ماهدخت بلای شیطان گفت: «اصل کاری رو بگو! اینا رو تحویل کسی بده که برق نگاهت رو نفهمیده باشه! بگو جون
#رمان_نه
#قسمت_دوازدهم
با تعجّب گفتم: «نظامی؟»
پوزخند زد و گفت: «آره جون عمّهات! من خودم ختم روزگارم.»
گفتم: «ختمش باش! اصلاً میخای چهار ماه و ده روز و سالگردش باش! منظورتو نمیفهمم ماهدخت.»
با دلخوری گفت: «باشه، قرار نشد بپیچونی! امّا باشه، خیالی نیست. خدا رحمت کنه داداشت. لابد با شنیدن صدای این پیرمرد، صدای مناجات و نماز شبای داداشت واست زنده و تداعی شد! آره؟ همهتون مثل هم هستین!»
گفتم: «تو از کار نظامی چی میدونی؟ بهت نمیخوره خیلی از این چیزا سر در بیاری.»
دیدم تحویلم نمیگیرد و بدش آمده که جواب سر راست ندادم. نمیدانستم زبانم را حفظ کنم یا ماهدخت را؟ اگر زبانم را حفظ میکردم، ممکن بود بدش بیاید و کمکم از من دور بشود. اگر هم میخواستم ماهدخت را حفظ کنم، اینجوری نمیشد و باید دو سه تا کلمه به او میگفتم! مانده بودم چهکار کنم.
امّا بالاخره تصمیم گرفتم قطرهچکان کنم! نباید از خودم میرنجاندم یا دورش میکردم. با کمی اخم و دلخوری گفتم: «تو چته ماهدخت؟ اصلاً اگه خیلی دلت بخواد بدونی، آره! داداشم نظامی بود. ما خودمون هم بعداز شهادتش فهمیدیم. فقط بابام از اوّلش میدونست وگرنه بقیّهمون حتّی خبر نداشتیم داداشم کجا میره و چیکار میکنه. فکر میکردیم مثل بقیّه داداشام، صبح تا شب میره کار بنّایی و باغبونی. چه میدونستیم شبایی که نمیاد خونه و یه هفته یه هفته میگفت سر ساختمون میخوابه، کجا بوده و با کیا بوده!»
ماهدخت که داشت خیلی آرام روی صورت و موهایم دست میکشید، گفت: «باشه عزیزدلم، آروم باش! ولش کن، دنیای پیچیدهای شده! خدا رحمتش کنه. بهت حق میدم از دستم ناراحت بشـی چون یادآور خاطرات بدی شدم، منو ببخش! امّا مطمئنّی بقیّه داداشات نظامی نیستن و سر کار بنّایی و باغبونی میرفتن؟»
با پوزخند گفتم: «چی میگی؟ آره بابا! دیگه اینقدر هم خونواده پیچیدهای ندارم، حالا اون یکی استثنا بود.»
یککم دراز کشید و همانطوری که لم میداد گفت: «معمولاً استثناها میشن دردسر، میشن غم، میشن دقّ دل، میشن داغ سر دل، میشن حسرت بعداز رفتن!»
رویم را بهطرفش کردم و گفتم: «چطور؟!»
ادامه داد و گفت: «استثناهای زندگی آدم یه روز میشن موضوع دعوای آدم با دیگران، دعوای آدم با خودش،حتّی دعوای تنهائیت با اون!»
دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. دستم را روی شانهاش بردم و گفتم: «عزیزکم! چی داری میگی؟ واضحتر بگو منم بفهمم!»
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_دوازدهم با تعجّب گفتم: «نظامی؟» پوزخند زد و گفت: «آره جون عمّهات! من خودم ختم رو
خیلی تلاش میکرد که بغضش را بخورد و اشکش پایین نریزد، امّا حریف چشمانش نشد و عاقبت ریخت! اوّلش یک قطره، دو قطره، بعدش هم که دیگر ...
گفتم: «ماهدخت! به جون بابام اگه حرفی نزنی و واضح نگی چی تو دلته، دیگه باهات حرف نمیزنم! گفتم به جون بابام!»
نگاهم به لبانش بود. منتظر بودم تکان بخورد و دو سه تا کلمه بیرون بریزد. تا اینکه یواشیواش گفت: «نه بلدم نفرین کنم و نه میتونم نفرینش کنم! منم یه استثنا داشتم. یکی که برام مقدّس بود. بوی غریزه و خوشاشتهایی نمیداد. فکر میکرد همه اونو برای خودشون میخوان. معتقد بود که کسـی اونو برای خودش نمیخواد. سر همون شد که با دلم کَل انداختم. گفتم یا به خودم ثابت میشه که مثل بقیّه هستم یا به اون اثبات میکنم که من واسه خودش میخوامش. باید یه کاری میکردم که بین همه اطرافیانش منو ببینه! نزدیکش شدم، امّا اشتباهم همین بود.»
دیگر رسماً ماهدخت داشت هق هق میکرد. امّا بیصدا. اینقدر بیصدا که مجبور بود دستش را توی دهانش بگذارد تا صدای گریهاش بلند نشود.
گفتم: «آروم باش ماهدخت! الان بیدار میشن و شر میشهها. آروم تورو قرآن!»
چند دقیقه صبر کردم. کمی آرامتر شد امّا از صورتش حرارت بیرون میزد. داغ داغ داغ بود. نفسش هم که دیگر نگو! معلوم بود که دارد از درون میسوزد. وقتی کمی آرام شد گفت: «اشتباهم این بود که درست نمیشناختمش! فکر میکردم میتونم باهاش به خیلی جاها برسم. امّا نه اون دل داد و نه من تونستم ازش دلبری کنم! اون حتّی فرصت پاسخگویی به نیازهاش نداشت. منم براش شده بودم مزاحم!»
گفتم: «افغانستانی بود؟! کجا باهاش آشنا شدی؟»
گفت: «کاش افغان بود! نه... چه اهمّیّتی داره که کجا باهاش آشنا شدم؟!»
گفتم: «همینطوری!»
گفت: «وقتی دانشگاهمون میخواست از لندن ما رو به تور اروپا گردی و بازدید از یه مؤسّسه تحقیقاتی ببره، اوّلش نمی¬دونستیم دقیقاً کجا داریم میریم. تا اینکه ما رو به جایی بردن که فهمیدم اکانتهای اون مخاطب استثنایی من از سرور اونجا ساپورت میشه. ینی دقیقاً محلّ زندگی و کار همون استثنا! اوّلش خیلی خوشحال شدم. حتّی شب قبلش خیلی خودمو ترگلورگل کردم. خیلی خرج خودم کردم. اون خبر نداشت که داریم میریم اونجا. من هم چیزی نگفتم. من حتّی نمیدونستم اونجا دقیقاً کجاست؟ امّا وقتی رفتیم اونجا، همه دنیا رو سرم خراب شد؛ چون فکر نمی¬کردم اونجوری باشه!»
با تعجّب گفتم: «داری منو میترسونی ماهدخت! مگه کجا بود؟!»
سرش را جلو آورد. لبش را تقریباً به گوشم چسبانده بود، خیلی آرام گفت: «اسرائیل! تل آویو! یکی از مؤسّسات سازمان موساد!»
🌱آیه های زندگی🌱
خیلی تلاش میکرد که بغضش را بخورد و اشکش پایین نریزد، امّا حریف چشمانش نشد و عاقبت ریخت! اوّلش یک قط
حرف¬های آن شب هر دو نفرمان اگر لُو میرفت، ممکن بود به قیمت جانمان تمام بشود. مخصوصاً با شرایط شنود و حسّاسیّت به بعضـی واژگان، اصطلاحات و... ممکن بود هر لحظه توی سلّول بریزند و دوباره همان جهنّم قبلی بشود.
بهخاطر همین، اینقدر یواش حرف میزدیم که با وجود اینکه به هم چسبیده بودیم، امّا خودمان هم حرف¬های همدیگر را به زور میشنیدیم.
به ماهدخت گفتم: «حالا چرا اینقدر رو کار نظامی حسّاسی و تا فهمیدی که داداشم نظامی بوده و شهید شده، لپات گل انداخت؟!»
گفت: «احساسم می¬گه اونی که دوسش داشتم باعث شده که الان من اینجام!»
با تعجّب گفتم: «ینی چی؟!»
گفت: «نمیدونم! امّا درست فردای روزی که اون منو دید و من کلّی ذوق کرده بودم و اون کلّی بهتزده شده بود، منو گرفتن و انداختن تو این خوکدونی! خب تو جای من! اهل سیاست، دانشمند علوم خاصّ و این حرفا هم که نیستم که منو بدزدن و ازم استفاده کنن! منو گرفتن انداختن اینجا، خودمم نمیدونم چرا، حتّی اینا هم نمیدونن چرا! حدّاقل از لیلما و هایده یه خونی میگیرن، گاهی هم بارداری، گرفتن جنین مرده و..، امّا من چی؟ فقط منو تا حالا چند بار زدن، یه بار هم که... بگذریم! دیگه چه اتّفاقی میتونه منو به اینجا بکشونه جز اون استثنای زندگیم؟!»
گفتم: «نمیدونم، عقلم جایی قد نمیده امّا چرا اون باید باعث بشه بیفتی اینجا؟! آدم با دشمنش هم این کار رو نمیکنه! چه برسه به کسـی که یه روزی بهش تعلّق خاطر داشته، البتّه تو به اون، امّا بازم فرقی نمیکنه. دلیل موجّهی نیست!»
داشتیم حرف میزدیم که صدای پا شنیدیم. صدای یک نفر که در راهروی بیرونی راه میرفت. اینقدر ترسیده بودیم که داشتیم میلرزیدیم و خودمان هم متوجّه لرزش محسوس همدیگر بودیم. فوراً خودمان را به خواب زدیم، امّا صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی به سلّول ما و سلّول کناری؛ یعنی سلّول ایرانیها رسید، سرعتش کم شد.
داشتیم سکته میکردیم. صلوات و لاالهالّاالله و خلاصه هر چه بلد بودیم از دهانمان نمیافتاد. هر لحظه منتظر بودیم داخل بیاید و ما را با خودش ببرد، امّا متوجّه شدیم که از سلّول ما هم رد شد و سراغ سلّول ایرانیها رفت. همانجا چند لحظه ایستاد، معلوم بود که دارد به سلّول ایرانیها دقّت میکند تا ببیند چه میگویند.
صدای آن پیرمرد میآمد، خیلی آرام و لطیف میگفت: «اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمینَ (خدایا هر عامل فسادی را از جامعه و امور مسلمانان اصلاح کن!) اَللّهُمَّ اشْغَلِ الظّالِمینَ بِالظَّالِمین (خدایا ظالمین را به خودشان مشغول کن)» تا اینکه گفت: «الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَالْعَنْ یَهُودُ الْخِیبَری و مَنْ تَابِعَ وَ مَعَهُمْ (خدایا بر پیامبر و آلش درود بفرست و یهودی خیبری و کسانی که از آل یهود تبعیّت می¬کنند و کسانی که با آل یهود هستند را مورد لعن و نفرین خود قرار بده!)»
اصلاً جنس دعاهای آن پیرمرد فرق میکرد. تا حالا فقط بعضـی از بخشهای ادعیهای را که میخواند از پدرم و دیگران شنیده بودم، امّا بخشهایی که آن پیرمرد میخواند خیلی جذّابتر و محرّکتر بود. به دعای در بند و زندانی نمیخورد، بلکه به دعای کسی شبیه بود که وسط معرکه جنگ ایستاده است.
ناگهان شنیدیم آن کسـی که صدای پایش میآمد و دم در سلّول ایرانیها ایستاده بود، با باتوم دو سه بار به در و میله آن سلّول کوبید و یکی دو تا سرفه کرد و رفت.
🌱آیه های زندگی🌱
حرف¬های آن شب هر دو نفرمان اگر لُو میرفت، ممکن بود به قیمت جانمان تمام بشود. مخصوصاً با شرایط شنود
فهمیدیم که دارد به نوعی اعتراضش را نشـان مـیدهد؛ یعنی دیگر این دعاها را نخوان و نگو!
صدای پا از همان مسیری که آمده بود برگشت و بعداز چند لحظه، دیگر صدایش را نشنیدیم.
هنوز درگیر صدا و معانی دعاهای آن پیرمرد بودیم که به ماهدخت گفتم: «نگفتی! چرا زوم کردی رو کار نظامی؟»
گفت: «آره، داشتم میگفتم. من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. حالا که فکرش رو میکنم، کینهای هم از اون به دلم نیست؛ چون بالاخره از اوّلش معلوم بود چندان علاقهای بهم نداره، امّا نمیتونم از سازمان و مؤسّسهای که ازش بازدید کردیم و اونم توش کار میکرد بگذرم.»
گفتم: «ماهدخت! زود بگو ببینم برنامهت چیه؟ چقدر ترسناک شدی امشب!»
گفت: «من اطّلاعات خیلی خوبی از اون مؤسّسه و مؤسّسات زیر مجموعهش دارم که فکر میکنم خیلی قیمتی باشه! اینقدر به ارزش اون اطّلاعات مطمئن هستم که فکر کنم منو اینجا زنده نگه داشتن که ببینن چقدر و تا کجا میدونم!»
با لبخند طعنهآمیز گفتم: «موفّق باشی بزرگوار! حالا ربطش به نظامی بودنِ داداش من چیه؟!»
گفت: «هیچی! دلم میخواد در اختیار ایران بذارم. میدونم که اونا بهترین کسانی هستن که میتونن از این اطّلاعات، بهترین بهره رو ببرن. دیگه کسـی سراغ ندارم، به هر جا و هرکسی بگم، بعدش مستقیم برمیگرده زیر دست تل آویو!»
گفتم: «عجب! حالا برنامهت چیه؟»
گفت: «برنامهای ندارم. فقط میدونم که تا اون اطّلاعات رو دارم ارزش زنده موندن دارم، امّا تعجّب میکنم چرا تا الان شکنجهای در اون رابطه نداشتم و نخواستن به زور از زیر زبونم بکشن با اینکه اگه میخواستن میتونستن حتّی تاریخ عقد مامانم هم از زیر زبونم بکشن بیرون!»
گفتم: «خیلی پیچیده شد. قادر به تحلیل حرفات نیستم، احساس میکنم همهش تحلیل خودته! اصلاً شاید داستان چیز دیگه باشه. از کجا اینقدر مطمئنّی؟»
گفت: «نمیدونم! یهکمکی بهم میکنی؟»
گفتم: «کمک؟! چی مثلاً؟»
گفت: «فقط تو به من کمک کن که مشکلات زبان مادریم رو برطرف کنم؛ ینی با من دری و پشتو کامل و بینقص تمرین کن! جوری که کسـی نفهمه من سالها اروپا بودم. همین. میتونی؟»
گفتم: «چته تو؟ ینی چی؟ اصلاً چی تو کلّهته؟»
گفت: «تو کاری به این چیزا نداشته باش. منم بهت یه قولی میدم!»
گفتم: «باز چیه؟ ماهدخت بذار کپه مرگمون رو بذاریم!»
گفت: «منم بهت قول میدم به ازای هر پیشرفت زبانی که داشتم، بخشی از اطّلاعاتم رو در اختیارت بذارم.»
خب پیشنهاد هیجانانگیزی بود. من هم خیلی مشتاق بودم بدانم چه خبر است و ماهدخت چه چیزهایی میداند؛ بهخاطر همین بعداز کمی فکر کردن قبول کردم.
من همیشه معتقدم که کلافهای پیچدرپیچ، حرفهای زیادی برای گفتن دارند؛ مخصوصاً اگر سر نخش به راحتی پیدا نشود.
و همان سرآغاز فصل جدید قصّه ما در آن زندگی سگی شد!
ادامه دارد...
@ayeha313
#ایرانشناسی
نام مکان: #تیمچه_امین_الدوله
شهر: کاشان
دوره زمانی: قاجار
تاریخ ثبت: ۲۹ دی ۱۳۵۳
🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی نام مکان: #تیمچه_امین_الدوله شهر: کاشان دوره زمانی: قاجار تاریخ ثبت: ۲۹ دی ۱۳۵۳
بازار کاشان یکی از مهمترین و زیباترین بازارهای ایران به شمار میرود که در اواخر قرن دوازدهم هجری قمری بر اثر زلزله به طور کلی از بین رفت. اما در دوره قاجار و در عهد فتحعلی شاه و ناصرالدین شاه، به وضع مطلوب مرمت و بازسازی شد و بناهای بسیاری در این بازسازیها به وجود آمد. از جمله این بناها، تیمچه و کاروانسرایی است که توسط «جلالت مآب امین الدوله» بنا شد.
تمیچه امین الدوله از جاهای دیدنی کاشان به شمار میرود و در تقاطع خیابان بابا افضل و میدان کمال الملک، در یکی از نقاط مرکزی بازار واقع شده است
استاد علی مریم کاشانی طراح و معمار این بنا بودهاست که آن را بین سالهای ۱۲۸۰ تا ۱۲۸۴ هجری قمری ساختهاست.
تیمچهٔ امینالدوله در بازار کاشان در مجاورت تیمچهٔ بخشی قرار دارد
@ayeha313