6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط خدا آخر قصهمونو میدونه پس فراموشش نکن.
@ayehjaan
«آیهجان»
«شکر نعمت، نعمتت افزون کند»
یک روز از سکونتمان در کربلا میگذشت. ساختمانی که ما را در آن اسکان داده بودند، سه طبقه بود. برای رفتن به طبقهی اسکان خانمها باید از طبقهای عبور میکردیم که آقایانِ خسته مثل شیربرنج کف زمین وارفته بودند و ماها باید با کلی احساس گناه از میانشان عبور میکردیم.
چند دختر بودیم. تصمیم گرفتیم جای بهتری برای سکونت پیدا کنیم. به چند موکب نزدیکمان سرک کشیدیم. چند روزی بیشتر تا اربعین نمانده و همهی موکبها پر شده بود. بقیهی دخترها راهشان را کشیدند و به همان ساختمان برگشتند. عبور از میان آنهمه مرد برای رسیدن به طبقهی سوم برایم به سختیِ کندن کوه بود.
نشستم روی پلهها و چشمم به در خانهای نیمه باز افتاد. چادری گوشهی حیاط برپا بود و جانپناه زوار خسته. داخل حیاط شدم و روی پلههای کنار حیاط ولو شدم. فهمیدم طبقهی بالای خانه در اختیار خانمهای زائر است. دلم کمی آرام گرفت. حداقل جایی برای ماندن پیدا کرده بودم. صبح که شد خانم جوان صاحبخانه در حالیکه با لهجهی عراقی گلایه میکرد، آمد و در حمام را قفل زد. یکی از خانمها که از اهالی جنوب بود، گلایهها را برایمان ترجمه کرد.
مرد صاحبخانه از دست خانمهای ایرانی که نظافت حمام و دستشویی را رعایت نکرده بودند، عصبانی بود و حین نظافت چیزهایی دیده بود که به نظرش بیحیایی تلقی میشد. آبشان سهمیهای بود و به علت اسراف بیش از حد، مخزنشان خالی شده بود و باید تا فردا صبر میکردند تا مخزن دوباره آبگیری شود. شوهرش دلخور بود از اینکه خانمها حرمت نان و غذا را رعایت نمیکنند. اگر در بر این پاشنه بخواهد بچرخد، شاید سال بعد این امکانات را در اختیار ایرانیها قرار ندهند.
گلایههایش، گلایههای من هم بود، اما شنیدنش از زبان یک بانوی سخاوتمند عراقی برایم سخت بود؛ نه از این جهت که چرا میگوید، از این جهت که بر طبق «کونُوا لَنا زَينا، و لا تَكُونُوا عَلَينا شَينا»* زین نبودیم و شین شده بودیم. نه فرهنگ ایرانیمان را درست نمایندگی کرده بودیم و نه فرهنگ اسلامیمان را.
قانون خانه میگفت «حق هر کس فقط دو شب اسکان» است. اما این وسط افرادی، پنج شب کنگر خورده و لنگر انداخته بودند. طبق قانون مهلت من تمام شده بود و باید جلوپلاسم را جمع میکردم. تسلیم تقدیر شدم و به همان ساختمان قبلی برگشتم.
فکر حرفهای صاحبخانه لحظهای رهایم نمیکرد. باید هم تشکر میکردم و هم از فرهنگمان اعادهی حیثیت. کولهام را در جستجوی چیزی که ارزش هدیه دادن داشته باشد، بیرون ریختم. عطر بهترین داراییام بود. از آنجایی که زبان عربی بلد نبودم نمیتوانستم احساساتم را شفاهی بیان کنم. اما مگر مرگ بود که چاره نداشته باشد، خدا خالق اپلیکیشن المنجد را بیامرزد. با ادبیات عرب نیمبندی که خوانده بودم، حس شرمساریام را در قالب کلمات بر روی کاغذ جاری کردم. خودم را به در خانه رساندم. خانم زیبا و مهربان عراقی با لبخند در را باز کرد. سلام کردم و نامه را تحویلش دادم. نامه را خواند و دائم تشکر کرد. برق خوشحالی را در چشمانش دیدم. عطر را گرفت، روی قلبش گذاشت. قول داد به عنوان یادگاری برای همیشه نگهش دارد. از خدا خواستم سال بعد، بد فرهنگیهای برخی از ما مانع فیضشان نشود. غافل از اینکه سال بعد کرونا مانع فیض همهی ما میشود.
لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ
اگر مرا سپاس گوييد، بر نعمت شما مىافزايم و اگر كفران كنيد، بدانيد كه عذاب من سخت است.
ابراهیم، ٧
*زینت ما باشید نه باعث ملامت و سرزنش ما(مشكاة الأنوار : ١٣٤/٣٠٥)
نویسنده: مریم اردویی
عکاس: حمید عابدی
@ayehjaan
«آیهجان»
«موکب داعش»
«پای موندن ندارم». این را که گفتم، دیگر هیچکس نقطهی دردناک «نرو» را فشار نداد. رد داعش را زده بودند، همان حوالی. بازار حرفوحدیث داغ بود: «به چندتا موکب حمله کردن»، «یه اتوبوس پر از زائر رو گروگان گرفتن»، «امسال اربعین امنیت نداره».
صدای سایش کفشها بر سینه جاده میآمد. بانگ الرحیل را به سمت حسین(ع) زده بودند. کوله را بستیم. با دو بچه؛ پنجساله و هفت ماهه.
نه دلهرهای توی آن خیل جمعیت بود، نه خبری از داعش. قرص شده بودیم به «فهو حسبه». خستگی راه که غلبه کرد، از بین مکانهای مبیت، موکب جمعوجوری در انتهای یک دالان، چشممان را گرفت.
بچهها را قسمت زنانه، خواباندم پیش خودم. پتو را کشیدم تا روی گردن. یکدفعه فکر و خیالها توی ظلمات موکب آمد: «اگه بچهها تو این هجوم خواب، نیمهشب بیهوا برن بیرون چی؟ تو این بیابون غریب خشکیده کجا پیداشون کنم؟» زمزمهای پیچید: «آن دم که تو از ناقه افتادی و غش کردی، من بر سر نی بودم، مشغول دعا بودم»
تن دادم به خواب. چشمهایم گرم بود که با صدای انفجار پریدم. صدای مردهایی که «لا اله الا الله» میگفتند، با جیغ زنها قاطی شد. در آن تاریکی، با لرز پتو را کشیدم روی سر خودم و بچهها. با پای خودمان آمده بودیم قتلگاه؛ وسط موکب داعش. زیر سیاهی مطلق پتو، پرت شدم به روز عاشورا؛ به آن روضههای جگرسوز. وسط معرکه بودیم. حسن، با دست بسته و زانوی تاشده، خیره شد بود به من. یکدفعه خنجری چسبید بیخ گلویش و خون فواره زد. سر که افتاد، مادر وهب آمد؛ سر را برداشت و انداخت سمت سیاهپوش پیاده نعرهزن.
زنی گهواره علیرضا را تکان میداد. روضهخوان صدا بلند کرد: «اگر به من رحم نمیکنید، به این شیرخوار بیپناه رحم کنید». سیاهپوش تنومندی چشم دوخت به سپیدی حنجر. گوش تا گوش علیرضا را که برید، انداختش توی بغلم. روضهخوان هقهق کرد: «بس کن رباب زخم گلو را نشان نده، گهواره نیست دست خودت را تکان نده»
سیاهپوشها آمدند نزدیک. نفسم گرفت. محمدطاها با وحشت بغلم کرد، اما دستهایش زیر شمشیر مرد، تاب نیاورد. خون پاشید توی صورتم. روضهخوان گفت: «بزن به سینه برای عبدالله (س):
با نوای لا افارق با نگاهی اشکبار
تا میان معرکه با حال مضطر آمده»
تنها شدم؛ وسط نامحرمهای سیاهپوش. موهایم با روسری توی دستهای زمخت، تاب میخورد و بالا میآمد. روضهخوان فریاد زد: «خیز از جا آبرویم را بخر. عمه را از بین نامحرم ببر». دستوپا میزدم توی آن معرکه زجرآور که تاریکی رفت. روضهخوان آرام گفت: «خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد» برگشتم به موکب. مردی فریاد زد: «صلوا علی النبی(ص)».
صدای صلوات زن و مرد چسبید به در و دیوار موکب. سرم را از زیر پتو بیرون کشیدم. مردها، پشت به پنجره موکب ایستاده بودند. زن ایرانی کنارم، نیمخیز شد. زل زد به صورت خیسم و گفت: «میگن آشپزخانه موکب آتش گرفته، خدا خیلی رحم کرد.»
وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا
و در کارها بر خدا توکّل کن، و تنها خدا برای مدد و نگهبانی کفایت است.
احزاب، ٣
نویسنده: مریم فولادزاده
عکاس: محمد وحدتی
@ayehjaan
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
«صلی الله علیک یا اباعبداللهالحسین علیهالسلام»
اربعین حسینی را تسلیت عرض میکنیم.
@ayehjaan
10.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔸 هرآنچه در آسمان و زمین است، خدا را تسبیح میگویند.
جمعه، ١
@ayehjaan
«آیهجان»
«اربعین مگر جای خانمهاست!»
سال ١٣٩٣
هربار چیزی کم بود، هزینه، همسفر، کاروان، خالیبودن وقت. اما همهش بهانه بود، مشکل این بود کارت دعوتش نمیرسید. بالای دفترم نوشتهبودم: «مأمور قبض روح خدا دور ما نگرد/ ما کربلا نرفته به تو جان نمیدهیم...» و بالاخره کارت دعوت به در خانهی ما هم رسید.
اولی گفت: «سفر اول اربعین نرو، هیچی نمیفهمی.»
دومی دلسوزانه تذکر داد: «اذیت میشوی.»
سومی با تحکم نوشت: «اربعین مگر جای خانمهاست!»
همه را شنیدم، خواندم و ترجیحدادم بیخیال شوم و بروم. سرد بود، گلی شدم، پاهایم عرقسوز و ناخنهای پایم کبود شد، زانویم قفل کرد، تاولهای ریز و درشت روی پایم درآمد. از شدت عود بیماری، دیگر صدایم در نمیآمد. سالم رفتم و قراضه برگشتم. با خودم گفتم نکند جای ثواب، عقاب شوم؟! نکند اشتباه کردم!
سال ١٣٩٤
محرم که شد، باز هوایی شدم. یاد حدیث امام حسن عسکری (ع) افتادم: «علامت مؤمن پنج چیز است: ...دوم زیارت اربعین...» برای همه. نه فقط مردان. تجربیات سال قبل را موبهمو بهکار بستم، کوله وکفش مناسب خریدم و قدم در مسیر گذاشتم و زمزمه کردم: «کنار قدمهای جابر/ سوی نینوا رهسپاریم/ ستونهای این جاده را ما/ به شوق حرم میشماریم...» توی همان حالواحول سوالی روشن شد: «چرا کنار قدمهای جابر؟! خب چرا نمیگوییم کنار قدمهای زینب کبری (س)؟» مگر نه این است که اربعین اول، کاروان اسرا به کربلا رسید؟! پس نخستین قافلهی اربعین را زنان تشکیل دادند.
سال ١٤٠٢
حالا هر سال بارم را میبندم که خودم را بین زائران اربعین جا بدهم چون خدای متعال فرمود: «فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا»* پس چرا خودمان را به هر حرف و بهانه و دلیلی از صف مجاهدین خارج کنیم؟! ما زنان بخشی از لشکر ولیعصر (عج) هستیم. پس چرا اینجا، جای ما زنها نباشد؟ که هست.
هر سال شرایط تغییر میکند. هر سال اگر همهچیز را هم برنامهریزی بکنم، باید یکجا گیر کنم. اگر با همسفر خوبی رفتم و توی ذهنم گفتم سال بعد هم کیف میکنم، نشد. اگر موکب خوبی رفتم و نشان کردم برای سالبعد، پیدا نشد. و هر سال یک درس میدهند. من صبورتر میشوم، بعد جدیدی از سازش را میآموزم! بیشتر توکل و توسل میکنم و میفهمم همهچیز دست میزبان است و خیلی چیزهای دنیا دست من نیست. هرسال من بیشتر میفهمم که اربعین اتفاقا نه تنها جای خانمهاست بلکه جای تمام انسانهایی است که جویای فرصت تربیت در مسیر آزادگیاند.
وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا
خداوند مجاهدان را بر بازنشستگان به اجر و ثوابی بزرگ برتری داده است.
نساء، ٩٥
نویسنده: مهدیه مظفری
عکاس: حمید عابدی
@ayehjaan
.
.
سلام به آیهجانیهای بامرام
حالا که توی آخرین روزهای ماه صفر هستیم و کمکم داره ژانر روایتهای اربعینی بسته میشه، اومدیم تا بهتون یه هدیه بدیم. هدیهای از جنس روایتهای محرمی «آیهجان».
کتاب «مهمانگاه» آخرین نسخه از مجموعه کتاب «کاشوبِ» نشر اطرافه.
دوستان نشر اطراف لطف کردن و یه تخفیف ویژه برای خرید نسخهی کاغذی کتاب به آیهجانیها دادند.
کد تخفیف 30 درصدی برای تمام آیهجانیها: ayehjaan
بهمدت یک هفته.
تازه کتاب رو هم کادو میکنن و براتون میفرستن.
این فرسته رو برای دوستانتون بفرستید که کسی جا نمونه. :)
@ayehjaan