«آیهجان»
میخوام آدم بشم
بزن بهادری بود برای خودش. با آن هیکل تنومند شده بود یکهبزن محله. روزها کار میکرد و شبها دعوا و چاقوکشی، رفیقبازی و کاباره. گوش شنوا نداشت. هر بار دستهگل به آب میداد، خبر میبردند برای مادرش. از کارهای پسرش خسته شده بود. فکر میکرد امروز و فردا خبر دستگیریاش را میدهند، سند خانه را آماده گذاشته بود روی طاقچه. پناه میبرد به سجادهاش و دستبهدعا برمیداشت:
- خدایا اهلش کن.
کاش شاهرخ برمیگشت به نوجوانی. بچهمثبت بود و درسخوان. روزی که معلم اول راهنماییاش به بعضی شاگردها، نمرهی امتحان را ارفاق کرده بود، تندوتیز اعتراض کرد. معلم در جوابش کشیدهی آبداری حوالهاش کرد و از مدرسه اخراج شد. از همانروز عاطلوباطل در خیابان و سر چهارراه میگشت و کمکم با اراذل بُر خورد.
- خدایا سربهراه بشه.
تا آن روزی که شده بود بادیگارد، بادیگارد هایده. چهارستون بدنش لرزید.
- خدایا کاری از من برنمیاد،خودت درستش کن.
میان آن اذیتوآزارها و گردنکشیها، غیرت و معرفتش سر جایش بود. یکشب به فقیری کاپشن را با دستهی اسکناس توی جیبش بخشید یا وقتی مهین را دید که به ناچار در کاباره مشغول کار شده، تحمل نکرد، برایش خانهای اجاره کرد و هر ماه پولی بهش داد. برای خودش و پسر ۱۰ سالهاش.
نزدیک محرم بود، بچههای محل خبر دادند حاج آقا تهرانی برای مراسم هیئت، مجوز شهربانی را میخواهد. شاهرخ مجوز را گرفت و پایش به هیئت باز شد. توی هیئت، حاج آقا از حر گفته بود، از لحظهای که خودش را بین بهشت و جهنم دیده بود و از توبهاش. صحبتهای حاجآقا کار دست شاهرخ داد، دلش زیرورو شده بود، انگار پشتش به خاک مالیده شده بود، گذشتهاش هم. بعد از مراسم، حاجآقا رو کرد به شاهرخ: «من شما را که میبینم یاد مرحوم طیب میافتم که وقتی بعد از 15 خرداد 1342 گرفتنش و شرط آزادیش را دشنام و افترا به خمینی گذاشتند، زیر بار نرفت و در همین تهران به رگبار بستنش.» تکان خورد: «حاجآقا چهجوری آدم بشم؟»
- باید بری مشهد، هر کاری کردی به امام بگو، بهش بگو پشیمونی.
کلید را به در انداخت و از همان جلوی در گفت: «ننه! بیا بریم مشهد.»
این شاهرخ بود که از مشهد حرف میزد؟! رفت توی حیاط، درست بود، گوشهایش درست شنیده بودند، شاهرخ عزم زیارت کرده بود. کنار در طلاکوب حرم جلوی ضریح نشست، دلش ریخت و بیامان اشکهایش روان شد، دستهایش را رو به ضریح بلند کرد: «حاجی گفته اگه میخوام آدم شم باید بیام پیش شما. امام رضا به دادم برس، غلط کردم، منو ببخش، میخوام توبه کنم.» به هقهق افتاد: «عمرم تباه شد، گذشتهمو پاک کن، خودمو پاکن، میخوام آدم بشم».
وقتی برگشت شاهرخ دیگری بود. خدا سر بزنگاه، دستش را گرفته و شیشهی جانش را شسته بود. شد پای ثابت جمع مبارز. مبارزان رژیم پهلوی. پیکانش را هم فروخت برای همین راه. وقتی امام خمینی آمد، توی فرودگاه سر از پا نمیشناخت. بعد از انقلاب عضو کمیته شد. وقتی که آشوب و بلوای کردستان به پا شد، از اولین نفرهایی بود که به کردستان رفت.
در قصر شیرین بود که بیسیمچیاش شهید شد، بلندگوی دستی را برداشت و به همرزم عربزبانش گفت: «به عراقیها بگو اگر مَردن بیان با خودم بجنگن.» زمان جنگ عراق به آبادان رفت. فرماندهاش سید مجتبی هاشمی بود، فرماندهی جنگهای نامنظم. خبر رسید که آبادان محاصره شده، شاهرخ با نیروهای مردمی خودش را رساند ذوالفقاری آبادان برای مقابله با دشمن بعثی. عاقبتِ آن توبهی نصوح، هلهلهی دشمن بالای پیکرش بود، آنهم وقتی گلولهای سینهاش را شکافته بود و خون فوران میکرد.
شهید شاهرخ ضرغام، حرّ انقلاب، شد مصداق آیهی:
فَأَمَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَعَسَى أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ
اما کسی که توبه کند، و ایمان آورد و عمل صالحی انجام دهد، امید است از رستگاران باشد!
قصص، ٦٧
نویسنده: سعیده تلّان
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ تو زندگی وقتهایی هست که لازمه به خودت یادآوری کنی وجـودِ تو، بخشـی از خداسـت! خدا، «بخشی از خودش» رو نادیده نمیگیره . . .
❤️ اگر حالت خوب شد، برای عزیزانت بفرست✨️
@ayehjaan
«آیهجان»
من زندهام که خدمت کنم
از زمانی که یادمان میآید، ایستادن جلوی پای مامانبزرگ عادتش بود. از همان روزهایی که دوتایی داغدار دایی عباسِ شهید شدند و مامانبزرگ زمینگیر شد. بابابزرگ همیشه گوشش به صدای قلب مامانبزرگ بود تا قبل از به زبان آوردن خواستهاش، آن را برآورده کند. موقع غذا خوردنش که هیچ، موقع آب خوردنِ مامانبزرگ هم، سرپا میایستاد تا اگر مامانبزرگ چیز دیگری خواست، معطل نکند. بعد که همهی کارها را انجام میداد خودش مینشست همان جلوی تخت مامانبزرگ و غذایش را میخورد.
میگفت: «من تا سرپا هستم، تا زندهام، تا کار میکنم، باید پایین پای این حاجخانوم آمادهبهخدمت ایستاده باشم. نشستن دلمو مچاله میکنه باباجان.»
عمل قلب و گذاشتن باتری توی قلبش هم باعث نشد از فعالیتش کم کند و همچنان پروانهی حول شمع مامانبزرگ بود.
- این خانمجان فکر میکنه حالا که دوتا تیله گذاشتن توی قلب من، دیگه باید بشینم یه گوشه از جام تکون نخورم. نخیر، از این خبرا نیست! من اگه فعالیت نداشته باشم، نگران میشم.
این را گفت، تسبیح دانه عقیقش را آویزان کرد به دستهی چراغ توری و به مامانبزرگ کمک کرد تا روی تخت بنشیند. داشت واکر مامانبزرگ را از دستش میگرفت که شیطنتش گل کرد و کاری کرد بیسابقه! از روی روسری مشکی مامانبزرگ (که بعد از شهادت داییجان، هیچ وقت رنگش عوض نشد و لباس تیره شد نشانهی غم دلش) سر مامانبزرگ را بوسید و گفت: «اصلا من زندهم که به حاجخانم گلم خدمت کنم.» مامانبزرگ چشمغرهای بهش رفت، هم بهخاطر آن بوس نمکین که شد یک خاطرهی لذتبخش برای من، هم بهخاطر خودشیرینبازی بابابزرگ!
اما بابابزرگ خودشیرین نبود، اهل عهد و مودت بود! حتی بعد از تحمل سه سالِ سختِ دوری، در روز سالگرد فوت مامانبزرگ با همهی جانش رفت تا باز هم بایستد پایین پای حاجخانم. اما اینبار بابابزرگ وصیت کرده بود که جسم عزیزش را پایین پای حاجخانم به خاک بسپاریم تا دوباره در کنارش آرام بگیرد. و چه نیک بود این عشق سراسر رحمت و مودت. خدایشان بیامرزد.
وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً
و از نشانههاى قدرت اوست كه برايتان از جنس خودتان همسرانى آفريد. تا به ايشان آرامش يابيد، و ميان شما دوستى و مهربانى نهاد.
روم، ٢١
نویسنده: راضیه نوروزی
عکاس: سکینه تاجی
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔹درمقابل تموم سختیها به خدا تکیه کن. اما نه اینمدلی که کار رو رها کنی و بشینی تا خدا بیاد بهجای تو کار رو انجام بده.
🔸شما باید راه بیفتی، عرق بریزی، تلاش کنی. اونوقت یقین داشته باش که خدا کمکت میکنه.
@ayehjaan