eitaa logo
«آیه‌جان»
429 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«استجابت دعا، صد در صد تضمینی» نویسنده: @mojtababaniasadi عکاس: تنظیم صدا: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«استجابت دعا؛ صد در صد تضمینی!» برایش پیام فرستادم: «می‌شه به بچه‌ها بگی برای من هم دعا کنن؟» دکمه‌ی ارسال را زدم و پرت شدم سه روز پیش. وقتی زیر درخت ایستاده بودیم و نگاه‌مان به بچه‌های دو طرف سفره بود. یکی‌شان انگشتش را زد زیرِ برنج و کوبیده را آورد بیرون و یک تکه‌اش را کَند. همین‌طور که می‌جوید، مشغولِ خاراندن سرش شد؛ مثل ده دقیقه قبل که با خودش حرف می‌زد و فرِ موهایش را دورِ انگشتش می‌پیچاند. ـ این‌‌ها رو می‌بینی مجتبی! پاک‌ترین آدم‌های رویِ زمین‌ هستن. این بار زُل زدیم به دختری که فقط می‌خندید؛ با دندان‌هایِ سفید و کلیدشده رویِ هم. مرتب پلک می‌زد. مژه‌هایش بلند بود و سایه انداخته بود رویِ چشم‌های درشتش. ـ نه دروغ می‌دونن چیه نه بلدن کَلَک بزنن. این‌جوری‌ان... پاکِ پاک... و کفِ دستش را آورد بالا و گفت: «اینجوری... اینجوری» و خیره شدیم به پسرِ قدبلندی که روی ویلچر نشسته بود و هم‌مدرسه‌ای‌هایش را نگاه می‌کرد. او فقط پلک می‌زد؛ ساکت بود و آرام. پشتِ لبش تازه می‌رفت سبز شود. ـ یه بار بدجور گرفتار شده بودم. به هر دری می‌زدم، درست نمی‌شد. با یه حالِ نزاری رفتم سرِ کلاس‌شون. یهو به دلم افتاد. رفتم وسطِ کلاس ایستادم. گفتم بچه‌ها دستاتون رو بیارید بالا. و صدایِ سجاد آرام آرام نازک‌تر می‌شد و از به یاد آوردن آنچه تعریف می‌کرد به خنده می‌افتاد. ـ می‌شه برای معلم‌تون دعا کنید خدا مشکلش رو حل کنه؟ و زد به شانه‌ام. گفت: «ببین! با هم گفتن: خدایا، مشکل آقامعلم‌مون رو حل کن. و با صدایِ کج‌وکوله همه با هم گفتن: الهی آمین.» خنده‌هایش صدادار شد وقتی داشت می‌گفت: «خدا شاهده یه ‌روز نشده حل شد. باورت می‌شه؟» جوری نگاهم می‌کرد که انگار شک نداشت باور نکرده‌ام. آرام درِ گوشم گفت: «فکر کردم شانسی بوده. دو بار دیگه هم امتحان کردم. جواب می‌ده مجتبی. به خدا جواب می‌ده. این‌ها دعا کنن ردخور نداره. این بچه‌ها واقعا استثنایی هستن.» سه روز از آنچه سجاد تعریف کرد، گذشت. همه‌ی گیر و گرفتاری‌ها را توی ذهنم طبقه‌بندی کردم. کدام را بسپارم به این بچه‌ها؛ به نتیجه نرسیدم. توی دلم یکی را گذاشتم اولویت. تا اینکه برای سجاد نوشتم: «می‌شه به بچه‌ها بگی برای من هم دعا کنن؟» و دائم دارم به این خیال که کِی دعا به امضای خدا می‌رسد، جلز و ولز می‌کنم. اما خبری نیست انگار. سجاد می‌گفت «به بچه‌ها سپردم برات دعا کنن.» یعنی واقعا پسری که نمی‌توانست از روی صندلی جُم بخورد، دست‌هایش را آورده بالا و برای من دعا کرده؟ یا آن دختری که دهانش جز به خنده باز نبود، وقتی برای من دعا می‌کرده هم دندان‌هایش از خنده پیدا بوده؟ یا آن پسرِ موفرفری وقتی داشته از دل می‌گذرانده که خدا کار من را راه بیندازد، یک دستش تویِ سرش بوده و می‌خارانده؟ پس چرا خبری نمی‌شود؟ اصلا نکند خدا با این بچه‌ها قول و قراری گذاشته؟ مثلا یواشکی آمده درِ گوشِ دخترِ خوش‌خنده گفته: «ببین دخترجون! این چیزی که از من می‌خوای، به ‌درد اون نمی‌خوره. اشکال نداره بندازم یه‌وقت دیگه؟» دختر هم با خنده، چشم‌هایش را باز و بسته ‌کرده و زیر لب گفته: «هر چی شما بگی خداجونم.» یا هم وقتی پسره‌ از خاراندنِ سرش دست کشیده، نشسته کنارش و گفته: «تا حالا شده من خواسته‌ت رو رد کنم؟» پسر انگشتش را کرده تویِ موهایِ سرش و سرش را به چپ‌وراست تکان داده. و خدا گفته: «اگه این دعا رو برآورده کنم، اون بنده خدا زمین می‌خوره. پس بذاریم یه وقت دیگه یه جایِ دیگه براش جبران کنیم. موافقی؟» سکوت؛ سکوت کرده و خدا و پسر با هم راضی شده‌اند. و خدا نشسته جلویِ پسرِ ویلچرنشین. فقط به همدیگر نگاه کردند. با نگاه به هم فهمانده‌اند که «می‌شه این شرط رو بذاری برای دعات؟ که اگه به صلاحش بود، قبولش کنم. باشه؟» نگاهِ بچه‌هایِ استثنایی هم استثنایی است. و حالا دارم به دعایِ استثنایی بچه‌ها فکر می‌کنم. انگار برو و بیای آن‌ها با خدا حساب‌کتاب دارد. و حالا باید کمی عنوان نوشته‌ام را تغییر بدهم: «استجابت دعا؛ صد در صد تضمینی، اما به یک شرط...» وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ  وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ و شايد چيزى را دوست داشته باشيد و برايتان ناپسند افتد. خدا مى‌داند و شما نمى‌دانيد. بقره،216 ✍️نویسنده: @mojtababaniasadi     گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan