eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
681 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ توجه توجه قابل توجه دوستان : 🔴 بهترین نقد پایتخت ۶ با توجه به فرمایشات امام خامنه ای 1️⃣ شبهه: در پایتخت واقعیتها مردم و جامعه را نشان می دهد «اینها واقعیات جامعه است.» امام خامنه ای: ♦️ يك حالت روشن‏ فكرى خام وجود دارد كه معتقد است همه چيز را بايد به مردم گفت. من اين را قبول ندارم. چطور هر چيزى را بايد به مردم گفت؟ آيا در خانه‏ ى شما، هر اتفاقى كه برايتان بيفتد، به بچه‏ تان مى‏ گوييد؟ بايد گفت، يا نبايد گفت؟ چرا شما همه‏‌ى خبرهاى داخل خانه‏‌تان را به بچه ‏تان نمى‏‌گوييد؟ چون بعضى از خبرها براى او مضر است و يا اصلًا جالب نيست. (21/ 12/ 1369) بيانات در ديدار با مديران و مسئولان بخشهاى خبرى صدا و سيما 2️⃣ شبهه: پایتخت باعث شده در آن ساعت مردم کمتر ماهواره ببینند ما باید جذاب شویم امام خامنه ای: ♦️ سليقه و اعتقاد من اين است كه بايد با يك ديد همه ‏جانبه و به اصطلاح دورانديش با اين قضيه برخورد شود. اگر ما به تصور اين ‏كه دشمن با ماهواره به سراغمان مى ‏آيد - حرفى است كه امروز زياد رايج است- يا اين‏كه راديوها و تلويزيونهايشان تا چند صباح ديگر فضاى زندگى و جامعه‏ ى ما را پوشش خواهد داد، بگوييم «پس بياييم عقب نيفتيم و خودمان براى ايجاد جاذبه در مردم، فيلمهاى ويدئويى يا سينمايى و يا تلويزيونى را به آن شكلى كه براى مردم جاذبه دارد توليد كنيم.» اين به نظر حرف درستى است؟ ميبينيم چنين فكرى در بعضى از ذهنها، واقعاً هست؛ اما اين‏طور كه نميشود با قضيه و با مشكل برخورد كرد. ما بايد مصونيت بدهيم. وقتى كه احساس ميكنيم خطر، عمومى است، يا خطر، در حال وسعت گرفتن است، بايد كارى كنيم و مصونيت ببخشيم. (19/ 09/ 1371) بيانات در ديدار اعضاى «شوراى عالى انقلاب فرهنگى» 3️⃣ شبهه:پایتخت باید جاذبه داشته باشد اشکال ندارد رقص و موسیقی و....در سریال باشد به در قبالش مخاطب را جذب تلویزیون خودمان می کنیم امام خامنه ای: ♦️ بنده يادم آمد يك ماجرايى را كه سيّد قطب در يكى از كتابهايش نقل ميكند كه بنده هم در يكى از نوشته‏ ها كه مال سالها پيش است- مال قبل از انقلاب است- آن را از قول او نقل كردم. ميگويد در يكى از شهرهاى آمريكا داشتم ميرفتم، رسيدم به يك كليسايى؛ ديدم بغل كليسا يك سالن اجتماعات است. آن‏ وقت آنجا برنامه زده ‏اند «برنامه‏ ى شب»؛ برنامه را كه خواندم، ديدم نوشته مثلًا موسيقىِ فلان‏ جور، بعد موسيقى فلان‏ جور، بعد آواز فلان ‏جور، بعد يك شام سبك، بعد مثلًا جلسه‏ ى چنين؛ علاقه‏ مند شدم بروم ببينم قضيّه چيست؟ گفت شب رفتم ديدم بله، يك سالنى است مثل يك كاباره! آنجا دخترها، پسرها، جوانها مى‏ آيند مى‏ نشينند، با هم مأنوس ميشوند؛ آنجا هم برنامه ‏هايى هست روى سِن؛ موسيقى و مانند اينها هست؛ من هم تماشا ميكردم وضعيّت اينجا را. بعد هم يك شام سبكى آوردند، دادند خورديم و [بعد] مثلًا يك نوشابه ‏اى، چيزى؛ قسمت جالبش اينجا است؛ ميگويد كه شب چند ساعتى گذشت، آخرِ شب شد، ديديم كه كشيش- كشيشِ آن كليسا كه اين سالن، مربوط به آن كليسا است- با وقار تمام از يك طرف سِن وارد شد، رفت و يك مقدار از اين كليدهاى برق را زد و بعضى از چراغها را خاموش كرد بعد هم كشيش رفت. ميگويد من ديگر رفتم و نماندم. ميگويد فردا رفتم سراغ آن كشيش، گفتم كه خب اين چه وضعى است؟ آخر شما روحانى هستيد، شما آخوند هستيد، مبلّغ دين هستيد، اين چه وضعى بود مثلًا شما ديشب با اين همه جوان و اين برنامه‏ ها؟ گفت كه آقا، شما توجّه نداريد؛ من براى جذب كردن جوانها به كليسا مجبورم اين كار را بكنم؛ ميگفت به او گفتم- حالا به تعبير بنده- مرده ‏شور اين كليسا را ببرد! خب بگذار بروند كاباره؛ [اگر] همان كارهايى كه در كاباره ميكنند، اينجا بنا است بكنند، خب بروند همان كاباره بكنند؛ چرا بيايند كليسا؟ اگر قرار است كه ما جوان را به فسق و فجور و عيش و عشرت و موسيقى حرام و از اين قبيل چيزها بكشانيم، خب چرا اسممان را بگذاريم اسلامى؟ اين كه ديگر اسلامى نيست؛ اين غير اسلامى است، اين ضدّ اسلامى است. بنابراين جاذبه‏ اى كه بنده ميگويم تشكّل اسلامى بايد پيدا كند، از اين قبيل جاذبه‏ ها نيست، اينها ضدّ مصلحت است، ضدّ حق است؛ اينها خيانت به محيط دانشجويى است؛ جاذبه از راه ‏هاى درست. يكى از انواع ايجاد جاذبه اين است كه حرف نو پيدا كنيد: «سخن نو آر كه نو را حلاوتيست دگر»؛ حرفهاى نو. (20/ 04/ 1394) بيانات در ديدار جمعى از دانشجويان در بيست و چهارمين روز ماه مبارك رمضان 1436 در حسينيه ‏ى امام خمينى رحمه‏ الله‏ لطفا در گروهها و دوستان به اشتراک بگذارید اجرتان با حضرت زهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلبریتی‌ها؛ مردود در بحران کرونا مقایسه رفتار سلبریتی های دنیا و غیبت عجیب سلبریتی‌های داخلی در بحران کرونا پ:ن: جالبه سلبریتی های ما اکثریت چیزی جزء خود تحقیری بلد نیستند اما همون کشورایی که اینها دم از امکاناتشون میزنن سلبریتی هاش موقع بحران در کنار مردم هستن و کمک میکنن ! مثل این که این جماعت برنامه ریزی شده فقط برای لجن پراکنی!به اسم سلبریتی: دم از غرب میزنن اما یک ذره رفتارشون شبیه سلبریتی غرب نیست!!!!
920914-Panahian-Gomnam-TarikheTahlili-12-18k.mp3
4.94M
منحرف کردن انسان‌ها با دین غلط دعوای اصلی سر دین‌های غلط است، نه بی‌دینی  پیروزی «دین حق» بر «ادیان دیگر» در آخرالزمان دین تحریف شدۀ مشرکین مکه در مقابل اسلام  آغاز دین‌سازی‌ها از زمان خود پیامبر(ص) تحریک هوس دین‌سازی در بعضی‌ها با دیدن قدرت اسلام مقابلۀ «دین باطل» در برابر «دین حق» امکان ایجاد قدرت پایدار، فقط با «دین حق» دلیل دشمنی قدرت‌طلبان عالم با دین ناب  ترس امروز استکبار از قدرت اسلام ناب لزوم افزایش قدرت اسلام تا تسلیم شدن دشمن رقابت‌پذیر نبودن قدرت انقلاب اسلامی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
920921-Panahian-Gomnam-TarikheTahlili-13-18k.mp3
8.07M
وجود نوعی تمامیت‌خواهی در اسلام داستان رفاقت عیاض با پیامبر(ص) اکتفا نکردن اسلام به خوب بودنِ حداقلی اشاره به برخی خوبی‌های کفار و مشرکین جوانمردی ابولهب در ماجرای لیله‌المبیت! مشکل مشرکین با تمامیت‌خواهی اسلام تمامیت‌خواهی دین یعنی لزوم پذیرش «همۀ دین» سختی کار پیامبر(ص) به خاطر تمامیت‌خواه بودن اسلام ریزش کسانی که همۀ دین را نپذیرفته‌اند غربال آخرالزمان برای رسیدن به دین خالص اکتفا کردن اسلام لیبرالی به خوبی‌های حداقلی حمایت همزمان غربی‌ها از لیبرال‌ها و تروریست‌ها ارتباط میان لیبرال‌ها و منافقین در بیانات امام(ره) آتش به اختیار: منحرف کردن انسان‌ها با دین غلط دعوای اصلی سر دین‌های غلط است، نه بی‌دینی  پیروزی «دین حق» بر «ادیان دیگر» در آخرالزمان دین تحریف شدۀ مشرکین مکه در مقابل اسلام  آغاز دین‌سازی‌ها از زمان خود پیامبر(ص) تحریک هوس دین‌سازی در بعضی‌ها با دیدن قدرت اسلام مقابلۀ «دین باطل» در برابر «دین حق» امکان ایجاد قدرت پایدار، فقط با «دین حق» دلیل دشمنی قدرت‌طلبان عالم با دین ناب  ترس امروز استکبار از قدرت اسلام ناب لزوم افزایش قدرت اسلام تا تسلیم شدن دشمن رقابت‌پذیر نبودن قدرت انقلاب اسلامی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
معرفی کتابخانه👇👇👇
بهترین کتابهای را اینجا گوش دهید👇 📙نهج البلاغه 📘حماسه حسینی 📒آزادی معنوی 📙صحیفه سجادیه 📗عباس دست طلا 📕سلام بر ابراهیم و.. عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/2081751040C3711ba0d03
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای الهی عظم البلاء- علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش رئیس قوه قضاییه به هجوم مردم آمریکا به اسلحه فروشی ها را ببینید و بشنوید. این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران چگونه در لیست سیاه FATF قرار گرفت؟ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
037.mp3
3.03M
الحمدلله برای رفع بلا وبیماری منحوس کرونا وانشاالله خروج کلی استکبارازمنطقه ونابودیش بخوانیم 🙏👂کمتر از10دقیقه با کلام خدا9 🎁🍃هدیه به پیامبرص ائمه اطهارعلیهم السلام ودخت گرامیشان، امام وشهید ویاران وشهدای این روزها وشهدای صدراسلام تاکنون وشفای شیمیایی های جنگ تحمیلی،سلامتی امام زمان عج،تعجیل درفرج وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی وانشاالله مجلسی انقلابی 🍃🌼🍃حزب 1جزء10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2
در جنگ بدر، کفّار نه تنها از نظر سلاح و تعداد نفرات و آمادگى روحى و جسمى برترى داشتند، بلکه از نظر منطقه‏ استقرار نیرو نیز برتر بودند و مى‏ توانستند از کنار دریاى احمر، راهى براى فرار پیدا کنند، ولى خداوند مسلمانان را که تنها به قصد مصادره‏ اموال کفّار آمده بودند، با آنان روبه رو ساخت و چاره ‏اى جز درگیرى نبود و تنها لطف خدا مسلمانان را به پیروزى رساند. سیماى جنگ بدر ترسیمى از جنگ بدر، در آیات ابتداى سوره تا کنون، امدادهاى الهى را بهتر نشان مى‏دهد: ۱- در جنگ بدر شما به فکر مصادره‏ اموال بودید و آمادگى جنگى نداشتید. «تُوَدّون أن غیر ذات الشوکة تکون لکم» «آیه ۷» ۲- جنگ که پیش آمد، بعضى ناراحت بودید. «فریقاً من المؤمنین لکارهون» «آیه ۵» ۳- برخى از مرگ مى‏ ترسیدید. «کانّما یساقون الى الموت» «آیه ۶» ۴- پریشان بودید و استغاثه مى ‏کردید. «تستغیثون ربّکم» «آیه ۹» ۵ - براى تطهیر از ناپاکى‏ ها و سفت‏ شدن زمین ریگ‏ زار، باران فرستادیم. «آیه ۱۱» ۶- اطاعت کامل از فرمانده نداشتید. «قالوا سمعنا و هم لایسمعون» «آیه ۲۱» ۷- برخى از شما قبلاً خیانت کرده بودند. (مانند ابولبابه) «آیه ۲۷» ۸ - رهبرتان در معرض تهدیدها و توطئه‏ ها بود. «یمکر بک» «آیه ۳۰» ۹- اگر کار به اختیار شما مى‏ بود، با این همه مشکلات، به توافق نمى‏رسیدید. «لاختلفتم» و نمونه ‏هاى دیگر که همه نشان مى دهد پیش‏آمد جنگ بدر، یک طرح الهى براى نمایش قدرت مسلمانان و ضربه ‏زدن به روحیّه‏ کفّار و مشرکان بوده است. به همین دلیل در آیه‏ قبل، روز جنگ بدر، «روز فرقان» نامیده شد، زیرا آنقدر امدادهاى غیبى نازل شد که حقّ و حقیقت براى همه روشن شد و با این وصف، هرکس بى ‏توجّهى کرد، از روى عناد و لجاجت بود. «لیهلک مَن هلک عن بیّنة» این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفسیر حجت الاسلام محسن قرائتی با موضوع تفسیر سوره انفال - آیه ۴۲ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
در جنگ بدر، کفّار نه تنها از نظر سلاح و تعداد نفرات و آمادگى روحى و جسمى برترى داشتند، بلکه از نظر منطقه‏ استقرار نیرو نیز برتر بودند و مى‏ توانستند از کنار دریاى احمر، راهى براى فرار پیدا کنند، ولى خداوند مسلمانان را که تنها به قصد مصادره‏ اموال کفّار آمده بودند، با آنان روبه رو ساخت و چاره ‏اى جز درگیرى نبود و تنها لطف خدا مسلمانان را به پیروزى رساند. سیماى جنگ بدر ترسیمى از جنگ بدر، در آیات ابتداى سوره تا کنون، امدادهاى الهى را بهتر نشان مى‏دهد: ۱- در جنگ بدر شما به فکر مصادره‏ اموال بودید و آمادگى جنگى نداشتید. «تُوَدّون أن غیر ذات الشوکة تکون لکم» «آیه ۷» ۲- جنگ که پیش آمد، بعضى ناراحت بودید. «فریقاً من المؤمنین لکارهون» «آیه ۵» ۳- برخى از مرگ مى‏ ترسیدید. «کانّما یساقون الى الموت» «آیه ۶» ۴- پریشان بودید و استغاثه مى ‏کردید. «تستغیثون ربّکم» «آیه ۹» ۵ - براى تطهیر از ناپاکى‏ ها و سفت‏ شدن زمین ریگ‏ زار، باران فرستادیم. «آیه ۱۱» ۶- اطاعت کامل از فرمانده نداشتید. «قالوا سمعنا و هم لایسمعون» «آیه ۲۱» ۷- برخى از شما قبلاً خیانت کرده بودند. (مانند ابولبابه) «آیه ۲۷» ۸ - رهبرتان در معرض تهدیدها و توطئه‏ ها بود. «یمکر بک» «آیه ۳۰» ۹- اگر کار به اختیار شما مى‏ بود، با این همه مشکلات، به توافق نمى‏رسیدید. «لاختلفتم» و نمونه ‏هاى دیگر که همه نشان مى دهد پیش‏آمد جنگ بدر، یک طرح الهى براى نمایش قدرت مسلمانان و ضربه ‏زدن به روحیّه‏ کفّار و مشرکان بوده است. به همین دلیل در آیه‏ قبل، روز جنگ بدر، «روز فرقان» نامیده شد، زیرا آنقدر امدادهاى غیبى نازل شد که حقّ و حقیقت براى همه روشن شد و با این وصف، هرکس بى ‏توجّهى کرد، از روى عناد و لجاجت بود. «لیهلک مَن هلک عن بیّنة» این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
پیام ها ۱- یادآورى حوادث گذشته و امدادهاى الهى و تحلیل و بررسى آنها لازم است. «اذ انتم...» ۲- آنجا که خداوند بخواهد، همه‏ عوامل ضعف را بر طرف مى‏ کند. «لیقضى اللّه امراً کان مفعولا» ۳- پیروزى مسلمانان در جنگ بدر، حجّتى روشن بر علیه شرک و دلیلى واضح بر حقّانیّت توحید و اسلام است. «لیقضى اللّه... لیهلک من هلک عن بیّنة ویحیى...» ۴- هدایت و ایمان آگاهانه ارزشمند است، همان گونه که هلاکت و گمراهى آگاهانه بسیار زشت است. «لیهلک... عن بیّنة ویحیى... عن بیّنة» ۵ - اسلام بر برهان و دلیل‏ هاى روشن استوار است و چنین مکتبى مایه‏ حیات است. «و یحیى من حىّ عن بیّنة» ۶- خداوند از پیش پیروزى مسلمانان را رقم‏زده بود، لذا صحنه‏ ها و تصمیم ‏ها دگرگون شد، «لیقضى اللّه امراً کان مفعولا» از همین‏ جا مى‏ توان او را شناخت که به همه چیز شنوا و آگاه است. «انّ اللّه لسمیع علیم» منبع: پایگاه درس هایی از قرآن این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قرار هروز "فدائیان رهبر" هرروز یک صلوات نذر سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی(روحی فداه)🌹 🍃👌فقط 5 ثانیه (💠)اللّهُمَّ ✨(♥️)صَلِّ ✨✨(💠)عَلَی ✨✨✨(♥️)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(💠)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(♥️) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(💠)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(♥️)فَرَجَهُمْ ✨✨(💠)وَ اَهْلِکْ ✨(♥️)اَعْدَائَهُمْ (💠)اَجْمَعِین این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Samavati-Salavat-shabaniyah.mp3
13.69M
🌺🤲 🤲 ♦️صلوات شعبانیه با صدای حاج مهدی سماواتی 🔶این صلوات در وقت زوال ظهر ماه شعبان وارد شده است. 🤲
رمان مذهبی و بسیار زیبای ناحله با موضوع شهدای مدافع حرم 👇👇👇👇👇👇👇👇
ناحله🌺 ♥️ کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد چند لحظه بهش زل زدم توجه ای بهم نکرد.اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد و نداشتم چادرم رو در آوردم موهام رو هم باز کردم و دراز کشیدم یه تیشرت سفید و شلوار لی پوشیده بودم هی از این پهلو به اون پهلو شدم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورم و بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم‌ رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک رفتم سمتش و دستش و گرفتم و در و بستم ایستاد ولی باز هم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم‌ صدامو آروم تر کردم و گفتم: _آقا محمدم ؟ حق با تو بود .من معذرت میخوام .رفتارم خیلی بچگونه بود. چیزی نگفت که گفتم : +میشه نگام کنی؟ به چشمام زل زد که گفتم‌: _ قول میدم دیگه اینطوری نشه .باشه؟ لبخند زد وگفت: _باشه دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش اخم کردم و گفتم : _اه باز که کتاب گرفتی خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی" کنارش نشستم‌ و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد دستاشو باز کردم و نشستم بغلش لبخند زد و نگاهش و از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام توجه اش رو به خودم جلب کنم دیگه پاک خل شده بودم و حتی به کتاب تو دستشم‌ احساس حسادت میکردم با موهاش ور میرفتم هی بهم میرختمشون و شونه میزدم تا بلاخره صداش دراد ریشش و میکشیدم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد صورتم و خم میکردم جلوش تا نتونه به کتاب نگاه کنه بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه مهربون گفت : +چی میخوای تو دختر ؟ _محمد تودیگه دوستم نداریی؟ +چرا همچین سوالی و باید بپرسی تو آخه؟ خوشحال شدم از اینکه دوباره مثله قبل شد خودم رو بیشتر لوس کردم و گفتم : پس چرا به من توجه نمیکنی ؟ +من همه توجه ام به شماست خانوم خانوما.بیخود تلاش میکنی لپش و بوسیدم وگفتم : _آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم _اره دلم درد گرفت. ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه ... با حرص از جام بلند شدم و رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردم و یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد. برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم با طعنه گفتم : _عه کتابتون تموم شد بلاخره ؟ +بعلهه _باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه ؟ +چقدر غر میزنی تو بچههه.کمک نمیخوای؟ _نه خیر.بفرمایید بیرون مزاحمم من نشین لطفا +متاسفم ولی من جایی نمیرم یهو یاد ریحانه افتادم و گفتم : _میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن ؟ _هر زمان که شرایطش رو داشته باشن. +خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن . موهای جلوی صورتم و کنار گوشم گذاشت و گفت :ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم _فردا بریم کت شلوارت و بگیریم ؟ خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم : _محمد جونم +جونم به فداات _خداانکنهههه.یه چیزی بگم؟ +بگوو _واسه جشن عقدمون... +خب؟؟ _میشه ریشت و کوتاه تر کنی ؟ +کوتاه نیست مگه؟ _نه ...میدونی مصطفی خیلی خوب ریشش و اصلاح میکرد،اگه بتونی.... با تغییر ناگهانی چهرهش تازه فهمیدم دارم چی میگم حرفم رو قطع کردم و زل زدم به چشماش که با بهت بهم نگاهم میکرد باصدایی که رنگ ترس گرفته بود گفت : +میخوای شبیه اون پسره شم برات ؟ با این حرفش حس کردم دلم ریخت آخه این چ حرفی بود ک بهش زدم اصلا چرا ریشش رو کوتاه کنه؟ چرا قبل حرف زدن فکر نمیکنم مصطفی چی بود این وسط ای خدا چرا من انقدر چرت و پرت میگم. گفتم : _نه نههههه چرا شبیه اون شی .اصلا بیخیال پشیمون شدم .کوتاه نکنی بهتره رفت بیرون دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره نشست یه گوشه و تلویزیون رو روشن کرد تو فکر بود و یه یه سمت دیگه خیره شده بود خیلی از حرفم پشیمون شده بودم ولی روم نمیشد برم پیشش برگشتم به اشپزخونه و خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم .میترسیدم حرف بزنم و دوباره یه سوتی دیگه بدم چیزی نگفت نگاهمم نکرد سرش پایین بود و به بشقابش زل زده بود همش جمله ای که گفته بود تو سرم اکو میشد _چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟ +واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟ با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم... از آرامش محمد میترسیدم _دوستش نداشتم +از کی دیگه دوستش نداشتی؟ _از وقتی که راهم رو پیدا کردم +اون زمان منو میشناختی ؟ زل زد تو چشمام ... قصد داشت نگاهم رو بخونه @aynaammar_gam2
ناحله🌺 ♥️ واقعیت رو گفتم بهش _نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت +چرا با من ازدواج کردی؟ _عاشقت شدم +از کی ؟ تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه _از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت .. چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت گفتم : _باور کن بدمزه نشده نگاهش سرد بود +میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟ ترجیح دادم اصراری نکنم بلند شد و گفت : +ببخشید و رفت تو اتاقش حالم خیلی بد شده بود همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم نباید میزاشتم اینطوری بمونه باید از دلش در میاوردم با ویژگی های اخلاقی که محمد داشت قطعا براش سخت بود فراموشِ چیزی گفتم ... وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟ با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم رفتم سمت اتاقش تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون +فاطمه میمونی یا میری؟ اگه میخوای بری آماده شو برسونمت حس کردم داره گریه ام میگیره اینجوری که محمد پرسیده بود بیشتر حس کردم بهم گفت برو ..... تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم نمیدونستم چی بگم نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد وقتی دید سکوت کردم گفت : +بپوش ببرمت خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ... گفتم :_من میمونم چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم پنجره ی اتاقش رو بست رخت خواب رو انداخت دوتا بالشت رو هم با فاصله گذاشت رو زمین پیراهنش و با تیشرت عوض کرد و دراز کشید پتو رو تا شکمش کشید و چشماشو بست داشتم به این فکر میکردم که امروزم چقدر بد گذشت در حالی که میتونست جزء بهترین روزهام باشه داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم رفتم کنارش نشستم و با دستم محاسنش رو مرتب کردم ک گفت : +کوتاه میکنم،نگران نباش با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و به کارم ادامه دادم چند ثانیه بعد گفتم : _دلیلی نداره اینکارو بکنی من یه حرفی زدم و وقتی روش فکر کردم پشیمون شدم .نمیبخشمت اگه تغییری تو چهرت ببینم . چشماش رو باز کرد و گفت : +شبیه مصطفی نشم یعنی؟ اخم کردم و با خشم گفتم : _تو رو خدا منو اذیت نکن محمد.من هیچ منظوری از حرف احمقانه ام نداشتم .تو چرا باید شبیه اون شی.من ازش بدم میادد اونوقت به همسرم بگممم‌شبیه اون شه ؟این کار من چ معنی میده ؟؟ مصطفی رو من همیشه به چشم یه برادر دیدم محمد.شاید واسه همین هم حواسم نبود و چیزی گفتم ... انتظار ندارم تو این رو بهم بگی ! من اذیت میشم تو نباید هیچ وقت شبیهش شی . تو فقط باید شبیه محمد باشی من عاشق محمد شدم عاشق خودت.... خودت بمون برام میشه فراموشش کنیم ؟ هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم .... نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....! نمیخوام چیزی باعث ترسم شه نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی شاید ولم کنی شاید خسته شی ازم من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!! محمدد من راحت نرسیدم بهت بغضم شکست : _فقط خوده خدا میدونه چقدر تو رو ازش خواستم چقدر گریه.... نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه _محمد من از نداشتنت میترسم ... از نبودنت میترسم‌... گریه ام به هق هق تبدیل شده بود که گفت : +از کجا میاری اینهمه اشک رو ؟ با پشت دستش اشکام و پاک کرد و زل زد به چشمام چند دقیقه با لبخند زل زد بهم و گفت : +من معذرت میخوام ولی چیزی نگفتم که انقدر آبغوره گرفتی ...لوسِ من سبک شده بودم .خیلی وقت بود میخواستم حرف بزنم و وقت نمیشد دستم و محکم تو دستش گرفت یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت : +گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟ با صدای ضعیفی گفتم : _نخوردم چیزی +خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم خندیدم و همراهش رفتم @aynaammar_gam2
ناحله🌺 ♥️ با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم. شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از شهدا داشتم... خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم. قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن. خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم ر‌و بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی و چفیه دور گردنش من رو تو کلی خاطره غرق میکرد.نمیدونستم فرق این لباس با لباس های دیگه چیه که انقدر به محمد میومد و چهره اش و از همیشه قشنگ تر نشون میداد. دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن. اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود. به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم. بعضی هابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن. به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم. ازشون امار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم. کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم. یک ساعت پخش غذاها طول کشید. وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود. یکی از بچه های خادم‌گفت: +فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟ بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت. لبخند زدم‌و ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش. بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید. از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم _الو +سلام خانوم خانوما _به به سلام،حال شما؟ +عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟ _خوبم.نه هنوز نخوردم. +عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون. بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بودوبالبخند نگام میکرد. رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد. رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن وکسی تو حیاط نبود. بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم. داشتیم غذا میخوردیم که گفت: +چه خوشگل تر شدی!! خندیدم و گفتم: _محمد جانم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من از آخرین دفعه ای که دیدیم هیچ تغییری به خودم ندادما! لبخند زد و گفت: +میدونم _خب پس چرا هر بار که من رو میبینی این جمله رو میگی؟ +شرمنده این رو دیگه نمیتونم توضیح بدم خندیدم که گفت: +شاید خدا هر دفعه خوشگل ترت میکنه! با خنده گفتم: +آها اره شاید یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم و به محمد زل زدم با اینکه این چندماه خیلی نگاش کرده بودم ولی هنوز حس میکردم از تماشا کردن بهش سیر نشدم. موهاش رو با گوشه انگشتم از پیشونیش کنار زدم. +چرا نخوردی غذاتو؟ _نمیتونم دیگه. +خب پس نگهش دار بعد بخور. _چشم. غذاش رو تموم کرد و مثل خودم بهم زل زد.لپم رو کشید و گفت: !چرا اینطوری نگاه میکنی؟ _چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم. چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند. +لطف خداست دیگه شامل حال من شده چیزی نگفتم که ادامه داد: +خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکون کرد. @aynaammar_gam2
ناحله🌺 ♥️ _چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره. +لطف دارن به من. _میدونی محمد، الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب و از اول عاشقت شم. حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره. با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود. +ولی من دلم‌نمیخواد برگردم عقب. میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم. میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد +سلام،جانم؟ ... +باشه باشه میام چند دقیقه دیگه تماس و قطع کرد و گفت: +فاطمه جان ببخشید.کارم دارن من باید برم. شب میبینمت _برو عزیزم.مراقب خودت باش +چشم.خداحافظ محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم. _ ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود.از صبح ایستاده بودم. محوطه خیلی خلوت بود. یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن. رفتم و به دیواره اش تکیه دادم. روی این سنگر هم با خط خوش ‌نوشته بودن دورکعت نماز عشق،دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن. مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم.دلم‌میخواست به محمد بگم بیاد پیشم،ولی میترسیدم‌خوابیده باشه.مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم ‌نشست برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت: +سلام خانوم _عه سلام .فکر کردم خوابیدی! +اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی،فکر کردم خوابی.داشتم میرفتم که دیدمت. چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟ _نه خیلی خوب شدی اومدی.بیا اینو بخون مفاتیح رو دادم بهش +نخوندی خودت؟ _یخورده اش رو خوندم. +خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟ _چون صدات قشنگه لبخندی زد و شروع کرد به خوندن سرم رو به شونه اش تکیه دادم و نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم. جوری میخوند که بی اختیار گریم میگرفت انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود. گریه اش به گریه ام شدت میداد. نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تموم‌شد کنارگوشم اروم گفت: +فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا.من میرم که بتونن بیان.برو بخواب،فردا باید زود بیدار شی.شبت بخیر عزیزم ازجاش بلند شد،مثه خودش آروم گفتم :_شب بخیر... ____ بچه ها از شلمچه برمیگشتن. میخواستن برن رزمایش. از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم. قرار بود گروه های جدید هم بیان اردوگاه . از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچه هایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم. با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن. تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من. من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن. باهم غذا میخوردن باهم میخوابیدن باهم نماز میخوندن باهم مسواک میزدن. رابطشون برام خیلی جذاب بود بهشون سلام کردم مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد‌. منم گرم جواب سلامش رو دادم. بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن. خندیدمو یواش گفتم: +عاشقتونم یعنی. هر سه تاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن. صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد. با فاصله ی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم. بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش. وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم: _چرا سروصدا نمیاد؟ کنسله رزمایش؟ بعد از چند دقیقه جواب داد: +اره چون بچه های جدید اومدن. امشب بساط روضه تو حیاط برپاست. از حرفش خوشحال شدم‌. رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم. ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم. به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم. بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن. زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن. عجیب بود برام. زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم _چیشده با خنده بهم چشمک زدو گفت +هیچی رد کرده هیس من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم رفتم سمت بقیه خادم ها زمان شام بچه ها بود باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده . من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم. چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود. با لبخند رفتم سمتشون و گفتم _مریم نمیاد؟ مبینا گفت: +نه گفت نمیخورم _عه اینجوری نمیشه که‌ پس غذاشو براش ببرید چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن @aynaammar_gam2
ناحله🌺 سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه. رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد . محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد. سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم‌ . با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن. از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره.. با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم _هیسس بچه ها یواش تر . چیشده؟ چرا اینجایین بدون چادر؟ زهرا اروم گفت: +تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت : _عهه زهرا زشته گیج سرم رو تکون دادم و گفتم _متوجه نشدم. زهرا گفت: +عه!!همینی که داره میخونه دیگه. گیج تر از قبل گفتم _ها؟این چی؟ زهرا ادامه داد: والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه (مستراح)رو رو سرمون خراب کنن. همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش. با حرفش لبخند رو لبم ماسید. چیزی نگفتم که ادامه داد: +حالا نفهمیدیم زن داره یا نه . پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت: +د لامصب بگیر بالا دست چپتو به حلقه ی تو دستم شک کردم. داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بود تا اراده کردم جواب بدم قطع شد عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن. برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم... اصلا دلم یه جوری شده بود. به خودم هم شک کرده بودم سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم سرشون رو اوردن بالا و بهم خیره شدن. زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون... با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت. اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!! @aynaammar_gam2
🌿 حاج اسماعیل دولابی(ره) : همین ڪه گردی بر دلتان پیدا می شود ↞ یڪ سبحان الله بگویید آن گرد ڪنار می رود . هر وقت خطایی انجام دادید ‌↞استغفرالله بگویید که چارہ است. هر جا هم نعمتی به شما رسید ↞الحمدلله بگویید چون شکرش را به جا آوردی گرد نمی گیرد . با این سه ذڪر باخدا صحبت ڪنید. صحبت ڪردن با خدا غم و حزن را از بین می برد ... @aynaammar_gam2