فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید:
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸
🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه مرتبه)🌼
🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار میدهی _ قرار بده!🌜🍃
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸
🔰بهجتالدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعملهای عبادی مورد توصیه حضرت #آیت_الله_بهجت قدسسره)
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
🔹وصف قربانی
♦️ کمال قربانی در اين است که گوش و چشم آن سالم باشد. هرگاه گوش و چشم سالم بود، قربانی کامل و تمام است، گرچه شاخش شکسته باشد و با پای لنگ به قربانگاه آيد.
(منظور امام(علیه السلام) از کلمه «مَنْسَک» در اينجا «قربانگاه» است.)
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه53
┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
📣 ( در یکی از روزهای عید قربان این خطبه را ایراد فرمود که اکثر شارحان، خطبه ۵۲ و۵۳ را یکی می دانند که در خطبه های قبل برگزیده مطلب آن آمده است.)
1⃣ تعريف دنيا
♦️آگاه باشيد، گويا دنيا پايان يافته و وداع خويش را اعلام داشته است. خوبی هايش ناشناخته مانده، به سرعت پُشت کرده، می گذرد. ساکنان خود را به سوی نابود شدن می کشاند و همسايگانش را به سوی مرگ می راند. آنچه از دنيا شيرين بود تلخ شده و آنچه صاف و زلال بود تيرگی پذيرفت و بيش از ته مانده ظرف آب ريخته شده از آن باقی نمانده است، يا جرعه ای آب که با آن عطش تشنگان دنيا فرو نخواهد نشست.
ای بندگان خدا! از سرايی کوچ کنيد که سرانجامِ آن نابودی است. مبادا آرزوها بر شما چيره گردد، مپنداريد که عمر طولانی خواهيد داشت.
2⃣ والايی نعمتهای قيامت
♦️ به خدا سوگند! اگر مانند شتران بچّه مرده، ناله سر دهيد و چونان کبوتران، نوحه سرايی کنيد و مانند راهبان زاری نماييد و برای نزديک شدن به حق و دسترسی به درجات معنوی و آمرزش گناهانی که ثبت شده و مأموران حق آن را نگه می دارند، دست از اموال و فرزندان بکشيد سزاوار است، زيرا برابر پاداشی که برايتان انتظار دارم و عذابی که از آن بر شما می ترسم، اندک است.
به خدا سوگند! اگر دل های شما از ترس آب شود و از چشم هايتان با شدّت شوق به خدا، يا ترس از او، خون جاری گردد و اگر تا پايان دنيا زنده باشيد و تا آنجا که می توانيد در اطاعت از فرمان حق بکوشيد، در برابر نعمت های بزرگ پروردگار، به خصوص نعمت ايمان، ناچيز است.
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه52
┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
📣 ( در سال ۳۷ هجری، پس از ورود به صحرای صفین برای در اختیار گرفتن آب فرات خطاب به خط شکنان سپاه فرمود:)
🔹فرمان خط شكستن و آزاد كردن آب فرات
♦️شاميان با بستن آب، شما را به پيکار دعوت کردند. اکنون بر سر دو راهی قرار داريد: يا به ذلّت و خواری بر جای خود بنشينيد و يا شمشيرها را از خون آنها سيراب سازيد تا از آب سيراب شويد. پس بدانيد که مرگ در زندگیِ توأم با شکست شماست و زندگی جاويدان در مرگ پيروزمندانه شماست.
آگاه باشيد! معاويه گروهی از گمراهان را همراه آورده و حقيقت را از آنان می پوشاند، تا کورکورانه گلوهاشان را آماج تير و شمشير کنند.
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه51
┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(18).mp3
1.58M
🔈 ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و هفتاد و پنجم : خطبه ۵۳ تا خطبه ۵۱
#هرچی_توبخوای
#قسمت59
محمد گفت:
_راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!😳
امین گفت:_بله،با اجازه تون.😊
علی باتعجب گفت:
_دو ماه دیگه عروسیتونه!!😟😧
امین گفت:
_تا اون موقع برمیگردم.😊
محمد گفت:
_کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!😐
امین چیزی نگفت.باخنده گفتم:
_خودم انجام میدم.😁
علی گفت:_تنهایی؟؟!!!😠
-دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.😎😌
محمد به امین گفت:
_امین،داره جدی میگه؟؟!!!😳😥
امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم:
_چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟😁😉
علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.😠😠اینبار علی جدی گفت:
_امین،واقعا میخوای بری سوریه؟😠
امین گفت:
_بله با اجازه تون.😊
علی عصبانی شد،😠خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد.
بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت:
_برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.🤗
بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت:
_پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟😊😥
امین گفت:برمیگردم.☺️
تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه.
مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت:
_داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....😢😥
-محمد😐
محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم.
قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم.
امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد💔😞 ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم.
روز آخر شد.
امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت:
_زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.😊
مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم.
-زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.😊
بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت💌 بهم داد و گفت:
_اگه برنگشتم اینو بازش کن.☺️
دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.😢
-حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.☺️💍
قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...🎒✨
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#هرچی_توبخوای
#قسمت60
رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت:
_دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون.😊😒
سرشو برگردوند و گفت:
_دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ.😍😒
رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت:
_بیا دیگه.آقا امین داره میره.😒
سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت:
_خداحافظ😊😒
رفت و درو بست...
همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد 💨🚙و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن.😞💓
احساس کردم قلبم ایستاد.
✨✨✨
خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت:
🌹_اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره.
گفتم:
_حیفه که امین شهید نشه.😢
✨✨✨✨✨
تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود.😞🌹
گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.🏥خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت:
_خوبی؟😊
با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم:_خانواده م؟
-بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟
با اشاره سر گفتم آره.
-ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی.
گفتم:چی شده.
-چیز مهمی نیست.😊
شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده.😧😟اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون.
یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم😢 جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم.😓مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین.😔
مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت.
خوابم میومد...
چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود.😢گفتم:
_امین خوبه؟😢
-آره،میخواد با تو حرف بزنه.😒
گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم:
_سلام.😒😢
صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت.😖دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون.😱😰پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد.
نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم:
_خانواده م؟😣
-ممنوع الملاقاتی.😐
-میخوام با همسرم صحبت کنم.😢
-نمیشه.😐
عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم.😠😣
رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت:
_باشه ولی نباید استرس داشته باشی.
-باشه.
رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت:
_امین پشت خطه.😒
گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم:
_امین😒
-جان امین😢
صداش بغض داشت.
-من خوبم.😊😒
-زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!!😧😥
-آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری.😒
-من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم.😔
-مامانت گفت.😐
-مامان من؟؟!!!!😳
-آره😞
-چی گفت؟؟!!!😳
گفت
_اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره..من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت.. #من_موندنی_شدم... #توبرو.😣😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#هرچی_توبخوای
#قسمت61
صدای گریه ی امین😭 رو میشنیدم...
هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.😖به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد.😢
✨راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*.✨
بعد سه روز مرخص شدم...
ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.😔دارو💊 بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن.
غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس...
امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم.😢😥
امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر 👣شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده.
روزها به کندی میگذشت...
فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن...😞
شب شد.من تو اتاق بودم...
همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز✨ خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه.
رفتم تو هال.به محمد گفتم:
_الان امین کجاست؟😒
محمد با من من گفت:
_سوریه.😥
-من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟😒😢
همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت:
_سوریه.نتونستن برگردوننش عقب.😒
-به خانواده ش گفتین؟
-آره... بیچاره خاله و عمه ش.
-ما نمیریم اونجا؟😒
بابا گفت:_تو چی میگی؟
-عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم.😒
رفتیم خونه خاله ی امین.
واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد.😡👋مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم:
_اگه دلت آروم میشه باز هم بزن...😭اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم.😭سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و....😭
با اشک حرف میزدم.
-اگه دلت آروم میشه،بزن.😭
عمه زیبا اومد بغلم کرد...
نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد.😣خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن.
نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم.
اواسط اسفند ماه بود...
دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد.😞💞💍
گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. #فقط_نماز آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم #روضه میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره.😫😣😭به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.😭تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم
🌹امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟😭تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟😭حالا من چکار کنم؟😭دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت.
هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد...
فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به ✨نماز اول وقتم✨ بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. 💭یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.☺️لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.😍دلم خون بود.😣قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن.😥
روز سوم فروردین بود.به امین گفتم:
_گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم.😭😣
شب شده بود...
محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم:
_امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟😭
محمد گفت:
_تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟😞
-خوبه.روز عروسیشه...😭
گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم...
ادامه دارد..
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
khadem shohada:
❤❤❤
#ازدواج_شهدا کجا و ازدواج ماها کجا...❗❓
.
گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک #شهدا تنگ می شود...
.
. ❤️ ازدواجی به سبک #شهید_ردانی_پور....
که بجای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت عروسی به حرم #حضرت_معصومه س بود...
مراقب بود در مجلسش #گناه نشود...
آخه #حضرت_زهرا س مهمان ویژه ی مجلسش بود...
.
. ❤️ ازدواجی مثل #شهید_میثمی...
که شبِ عقد از همسرش مُهر در خواست کرد تا #نماز_شُکر بجا آورد...
میتوانست مثل خیلی های دیگر شب عقد مشغول رقص و بی بند و باری باشد ، اما فهمید که #همسر نعمت خداست و در قبال نعمت باید شکر کرد نه عصیان...
.
. ❤️ یا مثلا ازدواجی شبیه به #شهید_مدق...
که همسرش گفت نمیخواهم مهریه ام بیشتر از یک #جلد_قرآن و #شاخه_نبات باشد...
او هم میتوانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه پشتوانه است و حق زن است و ...
.
. ❤️ یا دلم برای ازدواجی به سبک #شهید_کلاهدوز تنگ شده...
که خرید #عقد همسرش یک #حلقه و یک جفت کیف و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با سی چهل نفر مهمون برگزار کرد...
.
. ❤️ یا شهید #محمد_ابراهیم_همت که زندگی شان را در اتاق کوچکی روی پشت بام شروع کردند!
دریغ از یک چراغ خوراک پزی در اوایل زندگی...
.
. ❤️یا شهید #مهدی_باکری که اهل سادگی بود و از تجملات بیزار..
که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع کردند!
همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر کم بود در یک پیکان استیشن جا می شد...
.
.
آن روز ها مراسم را ساده میگرفتند..✅
در انتخاب همسر به #تقوا و #دیانت توجه میکردند نه پول و ظواهر...✅
#خدایی عمل میکردند و #علوی زندگی میکردند...✅
و در نهایت زندگیشان پایدار بود...
.
.
این روزها سخت درگیر تجملات و ظواهر شدیم و معترض هم هستیم که چرا اینقدر #طلاق و بدبختی زیاد است...⛔
ما بجای توجه به "شعائر" الهی
به "ظواهر" دنیوی توجه میکنیم....⛔
و در نهایت زندگیمان شده این...!
.
.
.
به راستی که همه ی ما میدانیم راه #اهل_بیت و شهدا چیست ...
و وای به حال ما که میدانیم و اینگونه عمل می کنیم...❗
.
.
.
#کاش_کمی_اینچنین_بودیم
#زندگی_اسلامی
#عاشقانه_های_مذهبی
#زندگی_به_سبک_شهدا
#فاتحه_و_صلوات_نثار_روح_پاک_و_مطهر_شهدا
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#شهیدانه🦋♥️
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
همیشه لباس کهنه میپوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانشآموزان کم بضاعت رفت. مدیر مدرسه داییاش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت. مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباسها و کفشهای نو را نشانش داد. گفت عباس میگوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد
#شهید_عباس_بابایی✨
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
{•🌿•}
#تلنــگر 👌
چقدرزیباستروۍتابلویۍبنویسیم :
⚠️ جادهلغزندهاست!
🏁 دشمنانمشغولـکارند!
🚦بااحتیاطبرانید!
⛔️ سبقتـممنوع...!
📛 دیررسیدݧبہپسٺومقام،
بهترازهرگزنرسیدنبہ "امام زمان" است..!
♨️ حداکثرسرعٺ،
امابیشترازسرعت "ولےفقیه" نباشد.
⛔️ دورزدناسلامواعتقاداټممنوع!
🛑 بادندهلجحرڪتنکنید
وباوضوواردشوید..
🚩 چراکهاینجاده،
آغشتہبہخونمطهرشهداست
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🍃
🍃
•[ #نهضت_روشنگری_ثامن 🎤 ]•
🌀 امام خامنه ای(مدظله العالی):
♦️ [انرژی] هستهای نیاز قطعی فردای
کشور ما است. ما تا چند سال دیگر
حدّاقل به بیست هزار یا سی هزار
مگاوات برقِ ناشی از انرژی هستهای
نیاز داریم؛
♦️...خب آن روزی که ما احتیاج پیدا
کردیم، چه کار کنیم؟ برویم درِ خانهی
چه کسی؟ از آمریکا، از اروپا درخواست
کنیم، گدایی کنیم که آقا بیایید به ما برق
هستهای بدهید یا بیایید برای ما غنیسازی
راه بیندازید؟ میکنند؟ ما امروز بایستی فکر
فردا را بکنیم! [۱۳۹۹/۰۵/۱۰]
🔸💠🔹
🌠 #کلیپ
🔴 نیاز قطعی کشور
#انرژی_هستهای #برق
◀️ نشر حداکثری #ڪانالهای_ثامن
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔴️معیشت ۶۰۰ کارمند کارخانه با قطعیهای اخیر برق در حال تهدید شدن است/ افت ۵۰ درصدی تولیدات کارخانه ما در اثر خاموشیهای اخیر برق
🔹️مدیرعامل شرکت تاکنوگاز تولید کننده گاز خانگی و آشپزخانه با ابراز نارضایتی از قطعیهای مکرر برق گفته است که این قطعیها صددرصد روی تولیدات این شرکت تولیدی تاثیرگذاربوده است.
🔹️ امیر نصرالهزاده در گفتگو با «نود اقتصادی» تصریح کرد که قطعیهای مکرر برق ۶۰۰ کارمند این کارخانه را تهدید میکند به گفته وی، با قطعیهای برق در مدت زمان اخیر، ۵۰ درصد از تولیدات این شرکت تولیدی افت کرده است.
🔴 تد کروز: دولت بعد، توافقی مثل برجام را پاره خواهد کرد
▪️خروج دولت احتمالی جمهوریخواه در آمریکا از توافق هستهای یکی از نگرانیهای جدی در روند احیای این توافق است و خواستۀ گرفتن تضمین از آمریکا در این خصوص منطقی به نظر میرسد. اینکه چه اقدامی را میتوان به عنوان تضمین در نظر گرفت محل بحث و بررسی است. اما به نظر میرسد عدم تصویب برجام در کنگره آمریکا آینده این توافق را به شدت متزلزل خواهد کرد. نشانههای این تزلزل را میتوان در توئیت اخیر تد کروز سناتور جمهوریخواه طرفدار دونالد ترامپ مشاهده کرد. کروز نوشته است:
▫️ «تنها راه این اتفاق [تضمین عدم خروج آمریکا از توافق] این است که دولت بایدن توافق هستهای ایران را به عنوان یک معاهده [به کنگره] ارائه کند، که این اتفاق صورت نخواهد گرفت چون آنها میدانند اکثریت دو حزب با آن مخالفند. هر توافقی که معاهده محسوب نشود دوام نخواهد آورد و دولت آتی آن را در روز اول پاره خواهد کرد.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍️موضوع: مردش هستی کنار پیادهرو نمازتو بخونی؟
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️حستون نسبت به این فیلم چیه؟
خیلی دوست دارم با تک تک آنهایی که میرقصیدن مصاحبه کنم و ببینم نظرشون راجع به قطع برق و تورم و کرونا و... چیه
✍ حسن صادقی نژاد
🔺خطیبزاده: در صورت حصول توافق درباره برجام، دولت سیزدهم نیز به آن وفادار خواهد بود!
➕ فارغ از علاقه ی وافر این دولت برای یک توافق (حتی نیم بند) در روزهای آخر عمرش بمنظور دستاوردسازی با آن (حتی به هزینه متعهد کردن دولت بعد) کاش جناب سخنگو بفرمایند که آیا دولت بایدن، ضمانت برای پایبندی دولت آینده آمریکا را میدهد که ایشان اینگونه از سوی دولت آینده قول وفادارای و پایبندی میدهند؟! 🤔🤔
#تدبیرم_آرزوست
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جزءخوانی
تحدیر(تندخوانی)جزء25
حدود30دقیقه
دورشانزدهم
برای ظهور
وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی
ورفع مشکلات مسلمین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
📽 کریمی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
13.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💠نماهنگ عظم البلا با استفاده از تکنیک دیپ فیک
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید:
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸
🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه مرتبه)🌼
🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار میدهی _ قرار بده!🌜🍃
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸
🔰بهجتالدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعملهای عبادی مورد توصیه حضرت #آیت_الله_بهجت قدسسره)
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
📣 ( پس از پایان جنگ صفین و ماجرای حکمیت در سال۳۸ هجری در شهر کوفه ایراد فرمود.)
🔹علل پيدايش فتنه ها
♦️همانا آغاز پديد آمدن فتنه ها، هواپرستی و بدعت گذاری در احکام آسمانی است. نوآوری هايی که قرآن با آن مخالف است و گروهی «با دو انحراف ياد شده» بر گروه ديگر سلطه و ولايت يابند، که بر خلاف دين خداست. پس اگر باطل با حق مخلوط نمی شد، بر طالبان حق پوشيده نمی ماند و اگر حق از باطل جدا و خالص می گشت زبان دشمنان قطع می گرديد. امّا قسمتی از حقّ و قسمتی از باطل را می گيرند و به هم می آميزند، آنجاست که شيطان بر دوستان خود چيره می گردد و تنها «آنان که مشمول لطف و رحمت پروردگارند»، نجات خواهند يافت.
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه50
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
🔹خداشناسی
♦️ستايش خداوندی را سزاست که از اسرار نهان ها آگاه است و نشانه های آشکاری در سراسر هستی بر وجود او شهادت می دهند. هرگز برابر چشم بينندگان ظاهر نمی گردد. نه چشم کسی که او را نديده می تواند انکارش کند و نه قلبی که او را شناخت می تواند مشاهده اش نمايد. در والايی و برتری از همه پيشی گرفته. پس از او برتر چيزی نيست و آنچنان به مخلوقات نزديک است که از او نزديک تر چيزی نمی تواند باشد. مرتبه بلند او را از پديده هايش دور نساخته و نزديکی او با پديده ها او را مساوی چيزی قرار نداده است. عقل ها را بر حقيقت ذات خود آگاه نساخته، امّا از معرفت و شناسايی خود باز نداشته است. پس اوست که همه نشانه های هستی بر وجود او گواهی می دهند و دل های منکران را بر اقرار به وجودش واداشته است، خدايی که برتر از گفتار تشبيه کنندگان و پندار منکران است.
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه49
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
📣( به هنگام حرکت برای جنگ با شامیان در نخیله کوفه در۲۵ شوال سال ۳۷ هجری قمری ایراد فرمود.)
🔹ضرورت آمادگی رزمی
♦️"ستايش خداوند را سزاست، هر لحظه که شب فرا رسد و پرده تاريکی فرو افتد؛ ستايش مخصوص پروردگار است هر زمان که ستاره ای طلوع و غروب کند؛ ستايش خداوندی را سزاست که نعمت های او پايان نمی پذيرد و بخشش های او را جبران نتوان کرد. پس از ستايش پروردگار، پيشتازان لشکرم را از جلو فرستادم و دستور دادم در کنار فرات توقّف کنند، تا فرمان من به آنها برسد، زيرا تصميم گرفتم از آب فرات بگذرم و به سوی جمعيّتی از شما که در اطراف دجله مسکن گزيده اند رهسپار گردم و آنها را همراه شما بسيج نمايم و از آنها برای کمک و تقويت شما ياری بطلبم.
می گويم: منظور امام(علیه السلام) از «ملطاط» آن جايی است که دستور توقّف داد، «کنار فرات» که به کنار فرات يا دريا «ملطاط» هم می گويند. و امام(علیه السلام) از کلمه «نطفه» آب فرات را اراده کرده که شگفت آور است."
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه48
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
🔹خبر از آينده كوفه
♦️ای کوفه! تو را می نگرم که چونان چرم های بازار عُکاظ کشيده می شوی، زير پای حوادث لگدکوب می گردی و حوادث فراوان تو را در بر می گيرد. من به خوبی می دانم، ستمگری نسبت به تو قصد بد نمی کند، مگر آن که خداوند او را به بلايی گرفتار سازد يا قاتلی بر او مسلّط گرداند.
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه47
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(19).mp3
1.83M
🔈 ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و هفتاد و ششم : خطبه ۵۰ تا خطبه ۴۷
#هرچی_توبخوای
#قسمت62
چیز دیگه ای بگم.محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت:_زهرا😭
اشکهام اجازه نمیداد تو چشمهاش دقیق بشم ولی نگاهش میکردم.گفت:
_جان محمد اینقدر خودتو اذیت نکن😭😒
نفس عمیقی کشیدم.گفتم:
_از اون روزی که بهم گفتی #نگونمیتونم،بگو خدایا کمکم کن،دیگه نگفتم نمیتونم.فقط میگفتم خدایا کمکم کن...محمد،دعاکن خدا کمکم کنه چیزی نگم که یه عمر بدبخت بشم.
محمد یه کم نگاهم کرد،بعد رفت...
کار زیاد داشت.بیشتر هماهنگی های مراسم رو دوش محمد بود.به امین گفتم:
_تو خوش قولی معرکه ای.😍😭
با اینکه تعطیلات عید بود ولی مراسم شلوغ بود.ما تو مراسم تشییع نبودیم.تو مکان دفن امین بودیم.😣گرچه اونجا هم شلوغ بود ولی برای ما خانم های عزادار جای خاصی رو در نظر گرفته بودن.تا قبل ظهر مراسم تشییع طول کشید، بخاطر همین مراسم تدفین بعد نماز انجام میشد. برای امین ✨از حفظ قرآن✨ میخوندم. اشکهام همه ش سرازیر بود.😞😭
تو مکان دفن امین فقط اقوام و دوستان و همکاران 🇮🇷و هم رزم هاش بودن 🇮🇷ولی بازهم جمعیت زیاد بود.
وقتی داشت میرفت نذاشت برای آخرین بار خوب ببینمش،خودش گفته بود دلش برای نگاه های من تنگ میشه.😣دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.جلوی در ورودی بودم که چشمم به محمد افتاد. صداش کردم.چشمهاش قرمز بود.نگاهم کرد.اومد نزدیکتر.فهمید چی میخوام. با مهربانی گفت:
_نمیشه زهرا.😒🙏
سرشو انداخت پایین و میخواست بره. دوباره با التماس صداش کردم.همونجوری که سرش پایین بود گفت:
_نمیشه زهرا جان..نمیشه خواهر من..😭 امین دو هفته ست شهید شده،بدنش..😣
نتونست ادامه بده.گفتم:
_باشه،بذار برای آخر یه کم باهاش حرف بزنم.😭
محمد وقتی دید اصرار دارم گفت:
_جان ضحی...🙏😭
بابا نذاشت ادامه بده،گفت:
_بیا دخترم.😢😒
به بابا نگاه کردم...
دستشو سمت من دراز کرده بود.رفتم پیشش.از تو جمعیت برام راه باز میکرد و من همونجوری که سرم پایین بود دنبالش میرفتم..
تا به تابوتی🌷رسیدیم که روش پرچم🇮🇷 بود. نشستم کنارش.بابا هم کنارم نشست.
سرمو گذاشتم روی تابوتش و تو دلم باهاش حرف میزدم.محمد با التماس گفت:
_زهرا بسه دیگه.😢🙏
صدای شیون و ناله جمعیت و از طرفی صدای زن ها بلند شده بود.😫😭😫😭😭😭بابا گفت:
_دخترم دیگه کافیه.😭🙏
با اشاره سر گفتم باشه....
با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از هم باز نشه که یه وقت #ناشکری نکنم.😣
فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد.😣🤐
بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب.
راه باز شد و و با علی میرفتیم.💪☝️
سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به #حرمت_چادرم و به #حرمت_امینم به من نگاه نمیکنه.
از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#هرچی_توبخوای
#قسمت63
از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،...
سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم.😭😣علی هم سعی میکرد آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید...
توان ایستان نداشتم.روی زانو هام افتادم...
علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد...
به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن.😣 کمکم کردن بلند بشم ولی علی هنوز همونجا نشسته بود.😞
اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن....
روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین🕊 و مرگ زهرا بود.😣
چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم...😔
گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه #کمک_خدا نبود،بارها و بارها پام میلغزید😔 و #ایمانم بر باد میرفت.😥
از قفسه کتاب هام،📚کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،..
چشمم به پاکتی💌 افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به یادش نیفتادم. بازش کردم.📩سند ماشین🔖 و خونه ش بود که به نام من کرده بود.با یه کاغذ که توش نوشته بود:
✍زهرای عزیزم.سلام
تو #عزیزترین کسی هستی که تو زندگیم داشتم. #دل_کندن از تو برام خیلی سخته.خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم.خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم.
تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم.نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی.من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو دعا میکنم.بخاطر من خودتو اذیت نکن.تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش.من اینجوری راضی ترم.بعد من اذیت میشی ولی #قوی_باش،مثل همیشه.حلالم کن.✍
من خونه رو نمیخواستم...😒
سند شو دادم به خاله ش هر کاری خواستن بکنن ولی اونا قبول نکردن.به عمه ش دادم،قبول نکردن.تصمیم گرفتم به اسم خود امین #وقف کنم. اما ماشین رو میخواستم.😔❤️🚙حتی اگه به نامم نمیکرد پولشو میدادم و میخریدمش. اون ماشین پر از خاطرات شیرین من و امین بود.
با خودم بردمش خونه...
تو مسیر چند بار کنار خیابان نگه داشتم و گریه کردم.🚙😭گاهی میرفتم تو ماشین و حسابی گریه میکردم.اون روزها من هر روز با ماشین امین میرفتم سر مزار امین و پدرومادرش.بعد میرفتم جاهایی که حتی برای یکبار با امین رفته بودم.حتی گاهی به عمه و خاله ی امین هم سر میزدم.
صبح تا شب بیرون بودم و شب که برمیگشتم خونه،میرفتم تو اتاقم.دلم برای پدرومادرم تنگ شده بود ولی شرمنده بودم و نمیتونستم تو چشمهاشون نگاه کنم.😞😓باباومامان هم مراعات منو میکردن.با اینکه خودشون دلشون خون بود ولی به من چیزی نمیگفتن.
سه ماه بعد علی وقتی منو تو کوچه تو ماشین امین دید،عصبانی شد...😠
از ماشین پیاده م کرد و برد داخل.باباومامان هم بودن.داد میزد و سویچ ماشین رو میخواست.🗣من با اشک نگاهش میکردم.😢
از عصبانیت سرخ شده بود.😡دستشو سمت من دراز کرده بود و سویچ رو میخواست.همون موقع محمد هم رسید.با عجله اومد تو و به علی گفت:
_چرا داد میزنی؟!!!😠
علی با عصبانیت گفت:
_ماشین امین دست زهرا چکار میکنه؟😡
محمد تعجب کرد و به من گفت:
_آره؟؟!!! 😳ماشین امین دست توئه؟؟!!!!😳
من مثل بچه ای که تنها داراییش یه اسباب بازیه و میخوان ازش بگیرن با التماس نگاهشون میکردم.😢🙏علی هنوز دستش سمت من دراز بود و سویچ رو میخواست.بابا گفت:
_بسه دیگه راحتش بذارید.😐
علی باتعجب به بابا نگاه کرد و گفت:
_ولی آخه شما میدونید....😥😳
بابا نگاهش کرد.علی فهمید که نباید دیگه چیزی بگه،ساکت شد.ولی دوباره بدون اینکه به بابا نگاه کنه گفت:
_اگه یه بار دیگه زبونم لال قلبش...😡
بابا پرید وسط حرفش و گفت:... 😠
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#هرچی_توبخوای
#قسمت64
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_علی ولش کن.دست از سرش بردار.😠
علی عصبانی از خونه رفت بیرون....
اولین باری بود که تو خونه ی ما کسی رو حرف بابا اما و اگه آورده بود.😔نه اینکه بابا زورگو باشه.همیشه عاقل ترین بوده و ما بچه هاش خوب میدونیم بابا درست ترین راه رو میگه.
اهل نصیحت کردن نیست و با نگاهش به ما میفهمونه کارمون درسته یا نه.اما امروز علی بخاطر من به بابا نگاه نکرد. علی بعد روز دفن امین، از وقتی رو شونه ش گریه کرده بودم دیگه علی سابق نبود.😞😣می فهمیدمش ولی تنها دلخوشی منم فقط اون ماشین بود.😢❤️🚙
شرمنده بودم...😓
رفتم تو اتاقم.نیم ساعت بعد با علی تماس گرفتم.جواب نداد.بهش پیام دادم:
📲_داداش مهربونم،نگران قلب من نباش.قلبی که یه بار ایستاد و بخاطر امین دوباره تپید،بخاطر امین دیگه نمی ایسته.💔😞
چند دقیقه بعد پیام داد:
📲_دلم برای خنده ها و شوخی هات تنگ شده.😔
چیزی نداشتم بهش بگم.فقط شرمنده بودم.😓همه ی خانواده بخاطر حال من ناراحت بودن.اما من حتی نمیدونستم این ناراحتی تموم شدنیه یا نه.با خودم گفتم روزی که من بتونم بخندم و شوخی کنم دیگه نمیاد.😒
چند دقیقه بعد محمد اومد پیشم.نگاهم کرد.دوباره چشمهاش پر اشک شد.😢سرمو انداختم پایین.شرمنده بودم.
بابغض گفت:
_زهرا،این روزها کی تموم میشه؟😢
جوابی نداشتم.گفت:
_چقدر باید بگذره که بشی زهرای سابق؟ زهرای قوی و خنده رو.😢😕
تو دلم گفتم اون زهرا مرد،کنار امین دفن شد.😞دیگه برنمیگرده ولی نمیتونستم به برادرهایی که اینجوری دلشون برام میسوخت این حرفهارو به زبان بیارم. محمد چند دقیقه نشست و بعد رفت.
یه شب خواب امین رو دیدم....
💤گفت هفته ای یکبار بیا.
اگه قرار باشه هفته ای یکبار برم سر مزارش بقیه روزها رو چکار کنم؟🙁😢
همون روزها بود که مریم اومد تو اتاقم. گفت:
_طاقت دیدن تو رو تو این وضع نداشتم. برای همین کمتر میومدم پیشت.ولی زهرا این وضعیت تا کی؟ الان پنج ماه از شهادت آقا امین گذشته.😒😕یه نگاهی به مامان و بابا کردی؟ 🙁چقدر پیر و شکسته شدن.داغ امین بزرگ بود برای همه مون.تو بیشترش نکن.😒
راست میگفت ولی باید چکار میکردم.همه از دیدن من ناراحت میشدن.شاید حق داشتن.قیافه من ناراحت کننده بود.😔
چند روز بعد همه خونه ما جمع بودن. حداقل هفته ای یکبار همه دور هم جمع میشدیم.تو این مدت وقتی همه بودن من تو اتاقم بودم.اما امشب میخواستم پیش بقیه باشم.گرچه خیلی برام سخت بود ولی دیگه نمیگفتم نمیتونم.
رفتم تو هال...
نسبتا بلند سلام کردم.سرم پایین بود ولی نگاه همه رو حس میکردم.مامان گفت:
_سلام دخترم.
به کنارش اشاره کرد و گفت:
_بیا بشین.
رفتم کنارش نشستم.سکوت سنگینی بود. سرمو آوردم بالا.به مامان نگاه کردم. مامان با لبخند نگاهم میکرد.😊لبخند شرمگینی زدم.☺️مریم راست میگفت، مامان خیلی شکسته شده بود.😓چشمهام پر اشک شد ولی نباید اجازه میدادم الان بریزه.به بابا نگاه کردم. بالبخند رضایت نگاهم میکرد.شرمنده تر شدم.😥😓بابا هم خیلی شکسته شده بود.تقریبا همه مو هاش سفید شده بود.دیگه نتونستم اشکمو کنترل کنم و ریخت روی صورتم.😭همونجوری که به بابا نگاه میکردم سریع پاکش کردم و لبخند زدم.☺️علی ناراحت نگاهم میکرد.محمد با نگاهش تأییدم میکرد. اسماء و مریم هم نگاهم میکردن و از چشمهاشون معلوم بود از دیدنم خوشحال شدن.ولی چهره همه داغ دیده بود.😒
سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم... زهرا خانواده ت این مدت باهات مدارا کردن.حالا نوبت توئه که محبت هاشون رو جواب بدی.☺️☝️
سرمو آوردم بالا.رضوان بغل مریم بود.یک سال و نیمش بود ولی من راه رفتنش رو ندیدم.بلند شدم.بغلش کردم و باهاش حرف میزدم.به مامان گفتم:
_بقیه بچه ها کجان؟☺️
مریم بلند شد رفت سمت حیاط و بچه ها رو صدا کرد.بچه ها ساکت اومدن تو خونه... تا چشمشون به من افتاد جیغی کشیدن و بدو اومدن پیشم.😍🤗
دلم واقعا براشون تنگ شده بود....
👧🏻👦🏻👧🏻
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
~🕊
#تلنگر💥
گمنامے!
تنها براۍ"شهدا"نیست
میتونے
زندهباشے وسرباز حضرتزهرا ۜ باشے
اما یہشرط داره!
باید فقط براۍخدا کارکنے
نہ خلق خدا
وچہقشنگ است گمنامے...🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2