eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.9هزار عکس
25هزار ویدیو
722 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 متن کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار دست‌اندرکاران کنگره‌ شهدای استان ایلام منتشر شد. 🔍بخوانید: khl.ink/f/49118 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
دیدار دست‌اندرکاران کنگره‌ شهدای استان ایلام.mp3
4.85M
🎙بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار دست‌اندرکاران کنگره‌ی شهدای استان ایلام. 📆۳۰ آبانماه ۱۴۰۰ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار دست‌اندرکاران کنگره‌ی شهدای استان ایلام که سی‌ام آبان‌ماه برگزار شده بود، صبح (پنجشنبه) در محل برگزاری این کنگره منتشر شد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمانی از عاشقانه های شهدا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فصل اول : نزدیک ظهر بود از دم دمهای صبح عفت خانم فریاد می زد و درد می کشید. همه در تکاپو بودند و نگران…. فریاد های دلخراش او لحظه ای قطع نمی شد. عزیز جان مادر اکبر آقا از یک هفته قبل اومده بود و همش ابراز نگرانی می کرد و می گفت : من می ترسم شکمش خیلی بزرگ شده ..نکنه دو قلو باشه .. عزیز جان یکی از بهترین قابله های تهران بود ..تشخیص اون در این موارد بی نظیر بود ..و اکبر آقا که تمام عمر و جونش عفت خانم بود نمی تونست نگرانیشو پنهون کنه و مرتب از عزیز جان نپرسه حالا چی میشه ..چیکار کنیم عزیز جان ؟خیلی برای عفت دلم شور می زنه ..عزیزجان با همون لحن شیرین و تهرونی کش دار خودش می گفت : نه بابا چیزیش نمیشه من هستم نمُردم که … علاوه بر عزیز جان ملیحه خانم و اصغر آقا و خانم جان مادر عفت خانم هم اومده بودن ..تا برای زایمان اون توی شهر غریب کمک حالشون باشن …. از صبح خیلی زود درد زایمان شروع شده بود و عفت خانم بی تابی می کرد ..عزیزجان ابتدا با همون قدرت همیشگی نشست کنار زائو تا به قول خودش,, وقتش برسه ,,…..دستور می داد و ملیحه خانم و خانم جان اطاعت می کردن اون می گفت: با این درد ها که اون می بره یکساعت دیگه کار تموم میشه …با این حال خانم جان نمی تونست دل شوره نداشته باشه و از همون صبح که درد دخترش شروع شده بود چشمهاش اشک آلود بود ….بیقرار ی می کرد ویک جا بند نمی شد .. میرفت تو اتاق و برمی گشت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت دوم : هر بار نگاهی به اکبر آقا دامادش مینداخت ..و سری تکون می داد و می گفت : ,,مادر هنوز خبری نیست,, ..و دوباره بر می گشت تو اتاق ..و باز صدای ناله و فریاد بلند می شد ..دوساعتی گذشت ..صدای ناله ها کوتاه تر و گنگ تر به گوش می رسید …حاال آفتاب تابیده بود .. دوم مهر ماه بود و یک روز جمعه ….. پایگاه وحدتی جایی بین اندیمشک . ذزفول بود که اکبر آقا برای ماموریت سه ساله به اون جا منتقل شده بود …خونه ی های اون پایگاه همه بهم راه داشت و مردم اونجا همیشه از حال هم با خبر بودن صدای فریاد های عفت خانم باعث شده بود سر صبح همه خونه ی ا کبر آقا جمع بشن ….و هر دقیقه که می گذشت بر تعداد اونا اضافه می شد …. عفت خانم یازده سالش بود که عزیز جان به پیشنهاد یکی از همسایه ها به خواستگاری اون رفت …وقتی اونو دید گفت : نه زوده براش گناه داره …اون می گفت ..نمیخوام بالایی که سر خودم اومد سر این دخترم بیاد …ولی اکبر که در اون زمان بیست و یک سال داشت اصرار کرد ..و این طوری شد که حاال عفت خانم در سن بیست و دو سالگی چهارمین فرزندشو به دنیا میاورد دوساعت دیگه گذشت و از اومدن بچه خبری نبود ..عفت خانم حال خوبی نداشت و درد های زایمان هم هر لحظه کمتر و کمتر می شد و این بر نگرانی عزیزجان اضافه می کرد و پریشان و درمانده بالای سرش ایستاده “بچه خیلی درشته، عفت نمی تونه بود و مرتب زیر لب تکرار می کرد: اونو بدنیا بیاره. خطرناکه. بهتره ببریمش بیمارستان.” https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت سوم : پدر تنها کاری که می توانست انجام بده صدا کردن ابوالفضل بود و بس …….دوست و آشنا همه مضطرب و نگران شده بودن . ..همه چیز حالت غم و اندوه به خودش گرفت .. قیل و قال عجیبی راه افتاده بود، مثل اینکه حادثه ی مهمی می خواهد اتفاق بیفتد. زمان به کندی می گذشت و دکتر هنوز نرسیده بود. دیگر ظهر شده بود؛ لحظاتی بعد صدای فریاد های دلخراش مادر از اتاق به گوش رسید. نفسها در سینه حبس شد و دیگر سکوت …… گویی زمان متوقف شد. همه ساکت شدند و منتظر … که صدای گریه ی نوزاد به گوش رسید و در پی آن صدای خنده و شادی به هوا بلند شد، منظره ای بسیار به یاد ماندنی بود. همه بی اختیار می خندیدند و به هم تبریک می گفتند. اکبر آقا که دیگه جای خود داشت. او در حالیکه اشکهایش را از صورت پاک می کرد خدا را شکر می گفت )اکبر آقا بسیار احساساتی بود و هیچ وقت نمی توانست جلوی گریه اش را چه در غم و چه در شادی بگیره( و اشک می ریخت. صدای اذان بلند شد و او اولین کاری که کرد وضو گرفت و به نماز ایستاد. حمیدرضا متولد شد. عزیز جان اونو روی دست گرفت و با تعجب گفت : ماشاءالله باید هفت کیلو باشه خیلی درشته ..خیلی هم خوشگله …و همه با یک نگاه به اون نوزاد متوجه می شدن که با تمام نوزاد هایی که تا به حال دیدن فرق داره او از همان لحظه اول تحسین همه را برانگیخت. چیزی نگذشت که اکبر آقا با بچه هایش کنار بستر عفت خانم بودن ..ولی اون چشمهاش بسته بود و قدرت حرف زدن نداشت بشدت احساس خستگی می کرد و هنوز درد داشت . https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
روزے شهید میشے که تو گلزار شهدا بیشتر از شهر رفیق داشته باشے ... ! التماس دعا 🌷🌷🌷 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─