eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
688 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶شب پنجم اردیبهشت شد از سر شب دل‌شوره امانم را بریده بود. شارژ نداشتم. یک هفته‌ای بود به آقامصطفی گوشی داده بودند تلگرام هم داشت و ما با هم در ارتباط🌿 بودیم، ساعت یازده بود رفتم طبقۀ بالا، دیدم بیدارند. خودمان تلفن ثابت نداشتیم. به مادر شوهرم گفتم: «میشه یک زنگ به آقامصطفی بزنم؟»😔 گفت: «به شرط اینکه امیرعلی یک ماچ گنده به مامانی‌اش بده!»😚 امیرعلی پرید توی بغل مادربزرگش، تماس گرفتم. یکی دو تا بوق خورد و بلافاصله جواب داد خوشحال شد و گفت: «دلم گرفته بود زینب، کار خوبی کردی زنگ زدی دوست داشتم صدات رو بشنوم.»☺️ گفتم: «نگران شدم آنلاین نبودی!» گفت: «اینترنت قطعه» پرسیدم: «کجایی؟ چه بی‌سر و صداست!»🤔 گفت:« من و دوستم، هشیار و بیدار بالای کوه، داخل سنگریم, همه‌جا امن و امانه راستی خوش‌خبری بهت بدم. تا آخر هفتۀ دیگه پیشتم, داریم کارهای اومدن‌مون رو انجام میدیم.»☺️ گفتم: «از خونۀ مادرت صحبت می‌کنم.» گفت: «بچه‌ها رو از طرف من ببوس خیلی دلم براشون تنگ شده.» گفتم: «امیرعلی 👶می‌خواد صدات رو بشنوه, گوشی رو از دستم می‌کشه.» گوشی را گرفتم نزدیک گوش امیرعلی و گفتم: «امیرعلی باباست!»🧔 امیرعلی هنوز نمی‌توانست صحبت کند فقط سرش را تکان داد یعنی که نیست دیدم ارتباط قطع شده، آقامصطفی دوست نداشت با بچه‌ها صحبت کند. می‌گفت: «وقتی صداشون رو می‌شنوم دلم می‌لرزه.» چون خداحافظی نکرده بودم خواستم دوباره زنگ بزنم، اما خجالت😥 کشیدم. سه دقیقه صحبت کرده بودیم. یک لحظه انگار یک نفر به من گفت بعدها حسرت همین سه دقیقه را خواهی‌خورد.😔 با خودم گفتم: «الان که بالای کوهه تا آخر هفته هم میاد!» شب خواب دیدم آقامصطفی باعجله آمد خانه, لباس نظامی‌ تنش بود. گفت: «زینب، سریع پرچم سبز رو بیار می‌خوام در خونه نصب کنم.»🌺 پرچم سه گوش کوچکی بُردم. گفت: «این خیلی کوچیکه!» آمد داخل خانه و یک پرچم بزرگ که چوبی به آن وصل بود را برداشت و سر در خانه نصب کرد. پرچم سبز سه‌گوش بر بلندای بام به اهتزاز درآمد و کلمات «کلنا عباسک یا زینب» نمایان شد.🌸🍃🌸 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶روز بعد خیلی‌ها با من تماس گرفتند که خواب آقامصطفی را دیده‌اند. رفتم طبقۀ بالا، دیدم پدر و مادر آقامصطفی می‌خواهند بروند شمال، 🌿من هیچ‌وقت در کارشان دخالت نمی‌کردم. برای اولین بار گفتم: «یک هفته صبر کنین تا مصطفی بیاد من شب‌ها می‌ترسم.»😔 مادرشوهرم گفت: «نمیشه، برنامه‌ریزی کردیم باید بریم، اما زود برمی‌گردیم نگران نباش به سعیده سپردم تا وقتی ما برمی‌گردیم با شوهرش بیان اینجا.» داشتم لباس‌ها را اُتو می‌کردم که یک‌دفعه بو و دودی از محل اتصال سیم به بدنۀ اُطو بلند شد. گفتم:« اُطو سوخت!»💥 طاها گفت: «مامان هوا گرمه کولر رو روشن کنم؟» بعد از چند دقیقه کولر جرقه‌ای زد و کنتور برق کنتاکت کرد. گفتم: «کولر سوخت!»💥 رفتم ظرف‌ها را بشویم که شیر آب هرز شد. انگار وسایل خانه از نیامدن آقامصطفی کلافه شده بودند و خودزنی می‌کردند.🙁 خواهرم زنگ زد و گفت: «دیشب خواب دیدم هر کدوم‌مون یک مزرعۀ گندم🌾 داریم. گندم‌های آقامصطفی از همه بلندتر و پُربارتره، بهش گفتم آقامصطفی وقتشه کمباین بیارین. گفت من برای این محصول خیلی زحمت کشیدم می‌خوام با دست درو کنم حتی یک دونه‌اش هم هدر نره!»🌺 🔸خودم هم تا چشم‌هایم گرم می‌شد خواب آقامصطفی را می‌دیدم که با هم این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتیم.💞 🔸حوصله‌ام از خرابی وسایل و نبودن مادر و پدر آقامصطفی سررفته بود، برای همین رفتم خانۀ دوستم، ام‌البنین. صبح که بیدار شدم ام‌البنین گفت: «زینب امیرعلی از ساعت شش که بیدار شده فقط باباش رو صدا می‌کنه.»👶 با خوشحالی پرسیدم: «امیرعلی گفت بابا؟ قربونش بشم بچه‌ام به حرف اومده!😇» گفت: «منم از همین تعجب کردم.» گفتم: «برم خونه به باباش زنگ بزنم بگم امیرعلی به حرف اومده!» گفت: «حالا چه عجله‌ای؟ بعدازظهر برو منم تنهام.»🕊 گفتم: «نمی‌تونم تا بعدازظهر صبر کنم.» به محض اینکه رسیدم خانه، دویدم بالا و با آقامصطفی تماس گرفتم. برنداشت! من پشت سر هم شماره می‌گرفتم و او برنمی‌داشت، نگران شدم😔. زنگ زدم به دوستانش، جواب ندادند. بیشتر نگران شدم زنگ زدم به خواهرها به پدر و مادرش آنها هم اظهار بی‌اطلاعی کردند. 🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد ..... 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶دلشوره هایم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. زنگ زدم به خانم هم‌رزم آقامصطفی.🌻 گفت: «نگران نباش، شاید برای گوشیش مشکلی پیش اومده، دیشب علی‌آقا پیامک داده داریم میایم ایران.»🇮🇷 به دور و بر نگاه کردم همه‌جا تمیز و مرتب بود. یادم آمد از کبوترها، رفتم روی پشت بام. زیر کبوترها 🕊را تمیز کردم برایشان آب و دانه گذاشتم که وقتی آقامصطفی آمد، خوشحال بشود. خیلی به کبوترهایش علاقه داشت. کارم که تمام شد باز دل‌شوره 😔به سراغم آمد. با خودم گفتم گوشی مصطفی خرابه، گوشی دوستاش که زنگ می‌خوره، چرا جواب نمیدن؟ زنگ زدم به خواهرشوهرم و گفتم: «مصطفی جواب نمیده، نگرانم.» گفت: «شاید می‌خواد سورپرایزت کنه! بیاد دم در با یک شاخه گل سرخ!»🌹 گفتم: «مصطفی از این اخلاق‌ها نداره. همیشه می‌گفت یک دقیقه زودتر بتونی یک نفر رو از نگرانی دربیاری خیلی بیشتر از سورپرایزش ارزش داره!»🌿 بعد از ساعتی خواهرشوهرم با همسرش آمدند همسرش مشکی پوشیده بود. نپرسیدم چرا🤔 گفتم: «شما شمارۀ ثابتی از دوستان آقامصطفی دارین؟» سرش را انداخت پایین چشم‌هایش قرمز بود به خانمش گفتم: «سعیدآقا چقدر خسته ا‌ست!»🌸 باز رفتم سراغ تلفن و شماره گرفتم. سعیدآقا پرسید: «چرا تماس می‌گیرین؟»🧐 گفتم: «یک هفته است که بی‌خبرم، ولی امروز خیلی دل‌شوره دارم. همین قدر می‌دونم دارن به ایران🇮🇷 میان، ولی نمی‌دونم الان کجان! رسیدن تهران یا مستقیم میان مشهد؟ اصلاً رسیدن به ایران؟»🤔 آهسته گفت: «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد.»🙏 🔸صدای زنگ در حیاط آمد دویدم پایین دیدم دوست آقامصطفی است. گفت: «اومدم کولر رو درست کنم.»🔧 آقای پورمیرزایی به تعمیر وسایل برقی وارد بود، برای همین دیروز به او زنگ زده بودم که بیاید. گفتم: «تا شما کولر رو ببینین من یک زنگ به آقامصطفی بزنم.»🌹🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد ....... 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
از امیرالمؤمنین خجالت کشیدم یک روز صبح که برای صبح بیدار شدم، بعد از نماز خواندن، بدون آنکه همسر عزیزم بفهمد، به بی غیرتی خویش گریه کردم. چرا که کثیف و حرامزاده به حرم دختر (ع) حمله کرده بود و من بی غیرت به راحتی خوابیده بودم و خیلی از امیرالمؤمنین خجالت کشیدم و از ایشان خواستم که مرا به ببرد تا من فدای دختر عزیز ایشان شوم. که الحمدلله این امر برای من مهیا شد و من به سوریه رسیدم. بعد که به زیارت ایشان مشرف شدم، حال عجیبی داشتم. فهمیدم که عنایت خاص به من شده است و خواستم که من و تمام اعضای خانواده ام فدای ایشان شویم که ان‌شاءالله این اتفاق خواهد افتاد. در حرم حضرت رقیه (س) احساس خاصی داشتم، ناخودآگاه یاد حضرت زهرا (س) افتادم. ✍برگرفته از دست‌نوشته محمد پورهنگ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
وداعی که زود به تبدیل شد وداع ، یکی از دسته‌های گردان انصار با پیکر شهید محمد پوراحمد، معاون گردان انصار از لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در جنوب کانال پرورش ماهی منطقه عملیات تکمیلی که روز ۱۱ اسفند ماه سال ۱۳۶۵ در قاب دوربین ثبت شده است. سیدسعید شاه حسینی لحظاتی پس از این عکس به رسید. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️صدای زیبای پدر ‌‌‌‌ وزیر ارشاد به دیدار پیرمرد شهرضایی خوش‌صدا رفت و‌‌ نشان درجه یک هنری را به این هنرمند اعطا نمود.😍 به ایشون میگن هنرمند👌 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
که بدنش با قمقمه پر از پیدا شد پیکر شهید «محمود دهقانی‌» بعد از ۴۰ سال پیدا شد، پیکری که قمقمه پر از آب هم در کنارش بود. شاید او می‌خواست مانند (ع) با لبی تشنه اربابش را ملاقات کند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
301K
آقاي امام‌ رضایِ عزیز ! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبری به سبک مذهبی... دلبری باچادر+آرایش آمریکایی... اسمشم گذاشتن تبلیغ حجاب https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
26.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ 🎥 🌐 موضوع: مجموعه ویدئوهای مهارت‌های هفت‌گانه تبیین 🍃🌀🍃 🔰چگونه جهاد تبیین رو محقق کنیم؟ 🔷 مهارت هفتم: متقاعدسازی ببینید😎 ♻️ 🖇 🖇 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌠🍃 🍃 •[ 🎤 ]• 🖼 ♦️اینفوگرافیک 🍃🌀🍃 🔴 بلاهایی که بعد از شهادت صیاد خدایی بر سر اسرائیل نازل شد! 🖇 🖇 🖇 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─