25.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تندخوانی_تصویری_جزء ۱۱قرآن کریم استاد معتز آقایی
حدود۳۰دقیقه
دور سی و سوم
جهت سلامتی سلامتی و ظهور امام زمان عج و سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی
ورفع مشکلات مسلمین و آزادی قدس و برای پدرو مادر آرتین عزیز و تمامی شهدای شاهچراغ و شهدای این فتنه
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
🎬حسین حقیقی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ریا با دارایی ها و امکانات
#حجت_الاسلام_والمسلمین_نظافت
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
48.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💪کولاکِ یکی از دختران انقلاب در مترو با عکس شهید آرمان علی وردی
👌آفرین به این غیرت و حضور
🙏🌷لطفا انتشار دهید تا زن و مرد الگو بگیرند
#زن_عفت_افتخار
#شهید_آرمان_علی_وردی
#دختران_انقلاب
📢برای دیدن فیلم های امر به معروف دختران انقلاب کانال دختران انقلاب را دنبال کنید
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_یک
(سبحان)
باز شروع یه روز مزخرف و گند دیگه
باز شروع یه روز ی ک با فکر انتقام از هر چی دختره
با کسب اجازه از راوی میخوام براتون داستان واقعی زندگی مو بگم
راوی:فکر کنم ک قبلا برامون گفتید!
اینکه مادرتون رو توی بچگی از دست دست دادید و با نامادری و خاهر ناتنی تون بزرگ شدین
من:نه اقای راوی!چرت بستم!
راوی:ای کلک!حالا تعریف کن ببینم
من:من ی پسر معمولی بودم
تا اینکه توی کلاس زبان با دختری ب نام
اتنا اشنا شدم....من اون زمان اصلا از دخترا و ارتباط دوستانه با اونا خوشم نمی یومد
اتنا تو هر کلاس زبان خودشو به من نزدیک میکرد وزبون میریخت و دلبری میکرد...منم دیگه از تنهایی خسته شده بودم و مقاومتی نکردم......باهاش دوست شدم....چشمامو ک وا کردم دیدم خیلی بهش وابسته شدم...اونم همینطور از خودش نشون میداد.....تا اینکه دلو زدم ب دریا.....با مادر و پدرم حرف زدمورفتیم خاستگاری اتنا وازدواج کردیم
یک سال ک از ازدواج مون ک گذشت
اتنا دختری برام ب دنیا آورد
همه چی داشتیم
ارامش
عشق
پول
رفاه
خوشبختی
همه چی........
با اینکه سن دو تا مون کم بوداماخوب مزه لذت خوب زندگی رو چشیدیم ک البته مث تو این داستان ها و رمان ها زیاد طول نکشید
عشق قدیمی اتنا ینی پسر عموی لعنتی پولدار ش از خارج برگشت و دوباره دل اتنا هوایی شد....ی روز جمعه ک اتنا رفته بود خونه مادرش و من و دخترم سارینا تو خونه تنها بودیم یه اظهاریه دادگاه خانواده برام اومد از تعجب شاخ درآوردم...زنگ زدم
اتنا گوشی برنداشت....البته دیدم قبلش برام ی پیام فرستاده وگفته ک طلاق میخاد و هیچ راه برگشت و برو و بیایی نداره
خیلی دلم شکست
فهمیدم ک اتنا و پسر عموش همو میخاستن
اما عموی اتنا پسرشو مجبور میکنه ک برع خارج برای ادامه تحصیل وکار
بعد از فوت عموی اتنا پسرعموی لعنتی اش از خارج برمیگرده و ب اتنا میگه ک بیا باهم بریم خارج زندگی کنیم
واتنا میگه ک من شوهر وبچه دارم
پسرعمو ی بی غیرتش هم میگه مهم نیس
من هنوز دوست دارم...توفقط برگرد پیش من!!!
اتنا هم شعله ی عشقش فوران میشه و ب زور از من طلاق میگیره و میره خارج
فقط کسیو میخاسته ک بتونه جای اون عشق قدیمی شو پر کنه.....به خاطر همین هم اومده بود سراغ من....حتی گفت ک سارینا رو هم نمیخواد!!!و فقط طلاقشو میخاد.....ازش متنفرم...حیف احساسی ک من پای اون ریختم...کل زندگیمو ریختم ینی!!!حالا سال های زیادی میگذره
سارینا7سالشه.....و کلاس اوله.....
حتما براتون سواله ک چرا من با ارزو دوست شدم و نقش یه ادم عاشقوبازی میکنم....چون ارزو ب اتناشباهت خیلی زیادی داره....هروقت ک قلب ارزو رو شکستم و ترکش کردم احساس میکنم ک از اتنا انتقام گرفتم.....
همه اون حرفایی ک در مورد پدرم و مادرم گفتم دروغ گفتم....مادر من زنده ست.و داره سارینا رو مث دختر خودش بزرگش میکنه.....منم ب ارزو گفتم ک سارینا خاهرمه ن دختر خودم!!! ب همین راحتی
هیچ وقت یادم نمیره ک اتنا با من چکار کرد هیچوقت
میخوام خنک بشم چن ساله دارم آتیش میگیرم! بزودی ک سیرت اصلی مو نشون ارزو دادم اروم میشم...عذاب وجدانمو خفه خفه کردم....البته ک بعضی موقعها حرف میاد و میگه:اون دختره طفل معصوم ارزو مگه چکا کرده؟ تو اگه کینه داری و قصد انتقام داری باید از خود طرف انتقام بگیری
ن از کسی ک شبیه شه
^گوش نمیکنم.....مهم نیس....
اتنا ی جایگزین میخاست برای عشقش
برای سرگرمی ش
منم ی جایگزین میخام هم برای سرگرمی م هم برای انتقامم!
هر چقدرم ک پست باشم پست تر از اتنا نیستم
البته ساخت خونه مون توی کرمان داره تموم میشه
برمیگردم خون اب و اجدادیم
با دخترم سارینا
تنها یادگار پست ترین ادم دنیا اتنا
آقای راوی اینم از داستان واقعی زندگی من
الانم فهمیدیم ک نباید قضاوت کنیم ادمارو
کدوم یک از شما فکر می کردین ک من همچین ادمی باشم.....اره.....ادم بده داستان😏خوب منو ببینید....من اونیم ک انگل جامعه م....من اونیم ک دخترای مردم رو گول میزنم.....بادلشون راحت بازی میکنم.....من اونیم ک نفرین چن تا دختر تا آخر عمرم پشت سرمه.....من همون ادم بدم..... من اونیم ک با همه بازی میکنم
ارزو
سارینا
مادرم پدرم
و حتی خود انگلم!!!!!
اما بدونین تا کسی نخاد من باش بازی نمیکنم....اون مزخرفات در مورد خودم گفتم
بقیه هم چون میخواستن باور کنن باور کردن
حتما من بادلم بازی شده ک دارم با دل کسی بازی میکنم.....گناهشم میره سر همون ک منو زخمی کرده.....صبر کردم....زخمام ک خوب شد.....شروع کردم زخمی کردن بقیه.....این رسم ما ادم بداست!!!!!حالا احساس میکنم چقد از خودم بدم میاد...چقد من کثیفم....
ولی ن....کثیف تر از اونی نیستم ک منو کثیف کرده...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_دوم
جناب راوی به همه ی دخترهای دنیا برو اینو بگو: ما پسرا ب راحتی میتونیم وارد زندگیتون بشیم....راحت میتونیم با چن تا جمله دلتونو ب دست بیاریم...راحت میتونیم باهاتون بازی کنیم و شما بشید عروسک و ما عروسک گردان...با شیوه های مختلفمون....ماها خطرناک ایم.....و اگه هم روزی قصد ازدواج پیدا کنیم....هرگز سمت دخترا یی مث شما عروسکا نمیاییم...هرگز کسی رو مث خودمون رو دوست نخاهیم داشت...اره.....ما همچین کسایی هستیم
میریم سمت دخترای آفتاب مهتاب ندیده
ما......
تا اینجای افکارم با جناب راوی بودم ک تلفن ام زنگ خورد...
صفحه گوشی نگا کردم دیدم ارزو هس
چ حلالزاده هم هست.....
تماسو بر قرار میکنم
ارزو:الو سبی
من:سلام بر تنها ملکه ی قلبم
جان جانانم.....روح و ریحانم....تمام هستی ام...چطوری زندگی ام
ارزو:مزع نریز دیگه سبی
کجایی تو دلم گرف....همه عشق دارن ماهم خیر سرمون داریم!این رویاوحانیه هم خودشون رو کشتن با این پدی و معین شون!
گفتم منم یه
سراغی از سبی جانم بگیرم......خوبی اقام؟
من:زیر سایه تونیم.....
سایه ات از سرمان کم نشود حضرت یار
ارزو:واو خیلی خوشم اومد سبی جانم
برام پیامکش کن برا حانی و رویا بخونم ی ذره بسوزن حال بیام
من:از کی تا حالا عشق من رفته تو کار حال و حالگیری؟برات میفرستمش ولی قول بده باش پز ندی خانمی باشه؟
ارزو:چشششم......چشمممم
میگم سبیییییی
من:جان سبی
ارزو:دوسم داری
^ای خدا این دختره چقد سیریشه خودم دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره
من:معلومه زندگیم
ارزو:پس شب بیا بریم دور دور
دلم پوسید تو این دخمه
^یاد قرارم با فرناز افتادم تو کافه
معذرت خواهی میکنم و قطع میکنم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_سوم
اخیش بالاخرع ولم کرد
ینی چی همش سبی سبی من اسم ب این باحالی و قشنگی دارماااااا
موی دماغه این دختره....دیگه مزه ش رفت!چ امیدوارم هس فک میکنه من دوسش دارم!
ی موقعی میرسه از شر همه تون خلاص میشم
ی بار برای همیشه...
راوی:باریک اقا سبی وای ن اقا سبحان...دست هر چی پسر هس رو از پشت بستی ها.....ولی ارزو خانم دختر خوبیه اذیتش نکن آهش میگیره ب خودت ودخترت....دلشو نشکن کار خوبی نیس....باهاش ازدواج کن و بگو ک در گذشته چی بهت گذشته....اون تورو دوست داره سارینا رو هم قبول میکنه...
^باز صدای گوشیم اومد...
من:ببخشید جناب راوی جان فرناز زنگ زده.......
راوی:راحت باش😑
تماسو برقرار میکنم.....
من:سلام بر عشقم عمرم زندگیم همه وجودم...چطوری خانمم؟؟؟؟
فرناز:سلام هانی جوووون.اقامون یکی ی دونه م
زیر سایه ات خوشم....سریعتر بیای خاستگاریم بهتر هم میشم
من:چشمممم رو دوتا چشمام زندگی سبحان....چرا زنگ زدی گلکم؟قراره شب همو ببینیم دیگه....
فرناز:دوست نداری صدای منو بشنوی هان؟
من:این چ حرفیه ای بابا
فرناز:دلم خیلی تنگ شد برات نتونستم تا شب صبر کنم...بگو ک دوسم داری....
^چ گیری کردیم...خدامنو نجات بده همه میخان بهشون ابراز علاقه کنمممم...گندت بزنن دختره عجوزه
من:دوست دارم عاشقتم زندگیم
فرناز:همینو میخواستم بشنوم
<و قطع کرد😑
دیگه از بازی کردن خسته شدم...لامصب داشتن دو تا دوست دختر هم زمان خیلی سخته....راوی جون بعضی شبا فک میکنم اگه ارزو و فرناز همو ببینن
اونوقت چه باحال میشه ها
ارزو و فرناز گیس همو بکشن من کمی بخندم ....
راوی: حالا اینطور هم که میگی نیستش
میان گیس تورو میکشن...با پاشنه کفش پاشنه بلندشون مغزتو نشونه میگیرن
من: وای لطفا دیگه چیزی نگو
راست میگی راوی جان😑ب این جاهاش
تا حالا فکر نکرده بودم....
حالا میگم راز نگه دار ک هستی درسته؟
ب کسی نگی
راوی:باشه...اصولا کار من همینه قضایا رو نقل میکنم نمیشینم با کسی حرف بزنم ک
البته اگه بخایم الانو فاکتور بگیریم........
حالا تو برو برای قرارت حاضرشو...منم برم یه سر به خانم حاتمی بزنم چند وقته پیداش نی
من:خانم حاتمی کیه
راوی:بیخی......بعدا شاید بفهمی.....خدا فظ
^ سارینا در میزنه و میاد تو و با صدای بچگانه اش میگه:بابایی....بابا جونم
~هیچ کس نمیدونه وقتی این بچه منو بابایی صدا میکنه من تا اعماق وجودم میسوزم...
آغوشم رو برایش باز میکنم میاد بغلم بوسش میکنم و میگم جان بابایی
سارینا: امروز مامان جون میگفت ک مامان رفته خارج....اما میگفتی ک رفته پیش خدا
خارج کجاست بابا سبحان؟ میشه منم ببری پیش مامان خوشگلم؟ دیروز یاد گرفتم مامان بنویسم.....ی نقاشی کشیدم ک من و تو و مامان توش کنار دریا داشتیم پاستیل بستنی میخوردیم....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_چهارم
<با اینکه کل وجودم داشت میسوخت گفتم:ای شیطون بابا!!!!!!!دلت پاستیل و بستنی هوس کرده!خب بگو میرم برات میخرم هر جور که تو بخوای.....
سارینا رو شو کرد اونور و گفت:من ن پاستیل میخام ن بستنی........من ......مامانمو......میخام.....
بعد اروم گریه کرد....و با هق هق گفت: اگه رفتی بیرون میشه مامان رو هم بخری؟ توی خارج مامان رو میفروشن؟من پولامو جمع کردم...قلکم هم هست...میتونی بری مامانو از خارج بیاری....خیلی پول میخواد نه.....
من:خوشگل بابا
مامان رو هیج جا نمیفروشن.....مامانت رفته و دیگه هم بر نمیگرده،تو فکر کن مامانجون مادرته.....حالا برو مشقت رو بنویس...من باید برم بیرون
سارینا از اتاق رفت بیرون و منم با اعصابی داغون حاضر شدم وزدم بیرون
طاقت فضای خونه رو نداشتم
این بچه چ گناهی کرده باید بی مادر بزرگ شه..خدا لعنت ات کنه اتنا ک با ب دنیا اوردن این بچه دردو غم منو بیشتر کردی
هر دفعه ک نگاش میکنم توش صورت نحض تو رو میبینم...هیچ جاش ب من نرفته شبیه شبیه خودته...
هر چی ک فکر میکنم می بینم ک برای سارینا پدری نکردم....همش خودمو ازش دور کردم من....
من چ بابای بدیم.......بیخیال افکار م میشم
میرم داخل کافه...اوناهاش خود عجوزه اش....فرناز کنه.لوس.بیریخت.حال بهم زن....
شاخه گلی ب رنگ قرمز ک خریده بودم و جلو روم گرفتم....😊بالبخندیییییی عمیق.....رفتم سر میزی ک عجوزه نشسته بود
من:سلام بر زندگیم....عَ.....ج....
حرفمو قورت دادم نزدیک
بودا
فر ناز ک انگار دنیا رو بهش داده باشن شاخه گل رو ازم گرفت....و بویید..و گفت:سلام سبحانم...عج چی؟
من:عه چیزه عه آها میخواستم بگم عجیجم☺
فرناز:اخی عشقم☺
لبخندی زد م عمیق و تو دلم گفتم: مورد شور قیافه خوشگل تو ببرن.....
فرناز: امروز دو تا مون اومدیم اینجا چون قول داده بودی ک داستان زندگی ات رو تعریف کنی....خب....میشنوم....
<لپشو میکشم و ی شیر قهوه با کیک سفارش میدیم و شر وع میکنم شر و ور از خودم ساختن:پدرم وقتی مجرد و جوون بود توی یکی از خونه های اباذر زندگی میکردند روب روی پنجره اتاقش ی پنجره اتاق بود متعلق ب مادرم.....ک روی طاقچه ش چن تا گل و گلدون بود....و پدرم روزا یواشکی منتظر بود تا مادرم بیاد ب گل و گلدونا اب بده و ببینتش.....تا اینکه ی بار لو رفت...و مادرم متوجه شد ک ی پسر غریبه داره نگاهش میکنه...اما چیزی نگفت....سری بعد ی اتفاق جالب افتاد....
بابا ی پدرم متوجه این عشق پنهان شد ورفت با بابای مادرم حرف زد.... و خلاصه بهتون بگم ک ازدواج کردن....اینطور ک تعریف میکردن میگفتن ک سالهای اول زندگیشون خیلی خوب و عالی بوده...اما بازم مث این داستان ها ورمانها زیاد طول نکشیده!وقتی من توی شکم مادرم بودم
مادر هوس الوچه میکنه و پدرم میره اونسر خیابون براش الوچه بخره موقع برگشت سمت مادرم ماشینی ب سرعت میزنه بهش و پدرم پرتاب میشه هوا....و سرش محکم میخوره زمین و مغز ش متلاشی میشه و جا در جا تموم میکنه.تازه غم انگیز تر اینه
مادرم شاهد همه ی این جریانات بوده....حالش بد میشه میره بیمارستان و منو ب دنیا میاره...بعد اینکه من دو سه ساله شدم ...مادرم ب اصرار پدرش با پسر خاله ی زن مرده ش ازدواج میکنه....
فرناز آروم گریه کرد و گفت: آخی چ غم انگ...یز....
صداش ب هق هق افتاد...رفت تادست صورتشو بشوره بعدش بیاد...
توی دلم داشتم ب هر چی دختر ساده لوح مث فرناز وارزو بود میخندیدم.....
وجدانم:اقا سبحان این چرت و پرتا رو وجدانی از کجا دراوردی عقل جن هم نمیرسه تو دو دیفه ی داستان عاشقانه غم انگیز خلق کنه.ماشاالله....😒
بیا و بس من این کارا عاقبت نداره....دوست داری کسی همینجور ک تو هستی با دخترت باشه؟سر دخترت میاد...نکن این کارارو....بیا و ازین بازی بیرون.....
من:ب تو هیچ ربطی نداره.یادت رف ک اتنا باهام چکار کرد؟ الان دیگه دیره برا این حرفا ک بخای بزنی....اب ازسرم گذشت....
فرناز اومد و کمی خل بازی درآورد و رسوندمش دم در خونش.....و رفتم سمت ی سوپر مارکتی....تا تونستم لواشک و پفک خریدم و ادامس و پاستیل و چیزیایی ک ی دل ی بچه 7ساله رو شاد کنه....دلم راضی نشد.....رفتم عروسک فروشی و خرید کردم....دیگه نمیتونم سارینا رو اینطور ببینم....این بچه همیشه بی محبت من بزرگ شده.....دیگه بسه.....استادبنای خونه کرمانم زنگ میزنه و میگه:سلام اقا...مژده...اسباب اثاثیه تون رو جمع کنید و کم کم ک داره کارش تموم میشه کمتر ی ماه دیگه.....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
داییش تلفن کرد گفت: «حسین تیکه پاره رو تخت #بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟!»
گفتم: « نه؛ خودش تلفن کرد گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان میکنه میاد شما نمیخواد بیاین.. خیلی هم سرحال بود! »
گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟ دستش #قطع شده!!»
همون شب رفتیم بیمارستان یزد.
به دستش نگاه می کردم گفتم: «خراش کوچیک؟؟»
خندید… گفت: «دستم قطع شده، سرم که قطع نشده»
به روایت مادر #شهید حاج حسین #خرازی🕊🌹
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📖 زیادی #گناه
(خاطره ای از #شهید سید مجتبی #علمدار ذاکر اهل بیت)
مجلس خیلی با حال و با صفایی بود
اما آنچه می خواستم نشد !
بعد از مراسم رفتم جلو و #مداح هیئت را پیدا کردم. می گفتند نامش سید مجتبی علمدار است.
گفتم: «آقا سید من یه سؤال دارم.»
جلوتر آمد . گفتم :«من هر هیئتی که می روم ، وقتی #روضه می خوانند و مداحی می کنند ، اصلا گریه ام نمی گیرد . چه کار کنم ؟!»
سید نگاهی به من کرد و گفت :« در این مراسم هم که من خواندم باز گریه ات نگرفت ؟»
گفتم : « نه ! اصلا گریه ام نگرفت.»
رفت توی فکر . بعد با لحن خاصی گفت : « می دونی چیه !؟ من گناهانم زیاده. من آلوده ام . برای همین وقتی می خوانم #اشک شما جاری نمی شود. سید این حرف را خیلی جدی گفت و رفت.»
من تعجب کردم . تا آن لحظه با هر یک از بزرگان که صحبت کرده بودم و همین سؤال را از آن ها پرسیدم ، به من می گفتند : « شما گناهانت زیاد است. شما آلوده ای برو از #گناهان #توبه کن . آن وقت گریه ات می گیرد!.»
البته من می دانستم مشکل از خودم است اما شک نداشتم که این کلام آقا سید ، #اخلاص و درون پاک او را می رساند.
از آن وقت مرتب به هیئت رهروان می رفتم ، خداوند نیز به من لطف کرد و موقع مداحی سید اشک من جاری بود.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🕊🕊🎋🎋🕊🕊🎋🎋🕊🕊🎋🎋🕊🕊🎋🎋
👈 قابل توجه بعضیها👇👇📣📣
🌷یاد #شهیدبابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت : مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !!
🕊یاد #شهیدرجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند.
🌷یاد #شهیدبابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
🕊یاد #شهید حسین #خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش #تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
🕊یاد #شهید مهدی #باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🌷آره یاد خیلی #شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای #خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم !!
🌷برای رد شدن از #سیم_خاردار باید یه نفر روی سیم خاردار میخوابید تا بقیه از روش رد بشن(!!) داوطلب زیاد بود.
قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان زیبارو !! همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد که گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه ...
همه تودلشون گفتند : عجب پیرمرد سنگدلی !! دوباره قرعه انداختند، باز هم افتاد بنام همون جوون ...
جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار
تو دل همه غوغائی شد ...!!
بچه ها #گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان ... همه رفتند الا همون پیرمرد ... گفتند چرا نمیای ؟؟
گفت : نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش
آخه مادرش منتظره ... درود بر #شهامت و #غیرت آنان !!
نمیدونم الان برای رد شدن و رسیدن به عرش #دنیا پاتون رو روی خون کدام #شهید گذاشتید ؟؟!!
❌ای مسئولانی که #حقوق آنچنانی میگیرید و خیانت میکنید!!! و اندکی #شرف و غیرت و دلسوزی ندارید!
حواستان باشد، خون #شهدا لیزه!!! با سر زمینتون می زنه!!!
#از_ما_گفتن
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جایزه فرقه شیرازی برای بیحرمتی به روحانیت
🔹تعیین جایزه ۱۰ هزار دلاری برای عمامه پرانی مسئولین حکومتی، ائمه جمعه و رئیس جمهور از سوی رسانههای وابسته به جریان شیرازی!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#عمامه_بوسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
526.7K
#استادتقوی
🔴فـــــوری و مــهــم
🚨این روزها تذکر بدیم⁉️
🔰پاسخ مدیر اندیشکده ملی امر به معروف
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اظهارات گستاخانه کارشناس شبکه بیاض تیوی ترکیه از پیوستن کرکوک و موصل به ترکیه تا اشغال استانهای شمال غربی ایران!
" کان ساری آیدین" تحلیلگر شبکه بیاض تیوی: نقشه منتشر شده میثاق ملی ترکهاست و این مناطق حق ماست و به زودی آنها را پس می گیریم.
همانطور که در نقشه ملاحظه می شود نژادپرستان، توهم الحاق استان های شمال غربی ایران به جمهوری ترکیه را دارند. ارتش توران و احیای دوباره امپراطوری عثمانی، مفاهیمی در این راستا هستند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بدون تعارف
با خانواده آقای #نوری
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔴 آیت الله بهجت( ره):
🔵 اگر در راه آن حضرت[امام زمان(عج)] باشیم، چنانچه به ما بد و ناسزا هم بگویند و یا سخریه نمایند، نبایـد ناراحت شویـم، بلکه همچنان باید در آن راه حق و حقیقت ثابتقدم و استوار بوده و در ناملایمات صبر و استقامت داشته باشیم.
📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٠٣
#امام_زمان
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
حملهی سایبری به عربستان توسط تبر ابراهیم
اولین کلیپ گروه هکری تبر ابراهیم از اسناد و نامههای مهم وزارت داخلی سعودی و دسترسی به دوربینهای مدار بسته آنها و مکانهای حساس عربستان
تلفن سران عربستان هک شد
گروه هکری «تبر ابراهیم» با هک تلفن سران آلسعود، محتوای تماسهای آنها با مقامات رژیم صهیونیستی را منتشر کرد.
در فایلهای منتشر شده تلاش برای ایجاد ناامنی و آشوب در ایران توسط آلسعود و صهیونیستها به وضوح مشخص است.
#برخورد_قاطع
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جسارت به تابلوی شهید سلیمانی توسط اشرار عبدالحمید در سه راهی خاش
جمعه ۲۰ آبان ۱۴۰۱
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
17.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ جالب یک روحانی به یک اغتشاشگر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
در پی افتتاح طرحهای راه آهن زاهدان خاش و اسکلههای ۷ و ۸ بندر تخصصی پارسیان؛
قدردانی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از فرماندهان و مسئولان قرارگاه خاتمالانبیا (ص)
سرلشکر سلامی در پیامی از همت و نقشآفرینی قرارگاه سازندگی خاتمالانبیا (ص) در ساخت و افتتاح پروژههای مهم خط آهن زاهدان _ خاش و اسکلههای ۷ و ۸ بندر تخصصی و راهبردی تقدیر کرد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
سرلشکر سلامی:
دشمن را با اشتباهات خودش شکست میدهیم/ قطعا آرامششان را خواهیم گرفت
فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گفت: دشمنان این روزها آرزوهایشان را به هم گره زدند و به خیال خودشان همه راهها را بستند؛ اما صورتهایشان به سنگ خورد، آنها ناتوان هستند و ملت ایران متوقف نشده و در حال حرکت است.
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی
#شهیدطهرانیمقدم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─