eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24هزار ویدیو
704 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄  📒 : نیکوکار از کار نیک بهتر، و بدکار از کار بد بدتر است. ┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄ 📒 : بخشنده باش اما زیاده روی نکن، در زندگی حسابگر باش، اما سختگیر مباش. ┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄  📒 : بهترین بی نیازی ترک آرزوهاست. ┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄ 📒 : کسی که در انجام کاری که مردم خوش ندارند شتاب کند، درباره او چیزی خواهند گفت که از آن اطلاعی ندارند. ┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄ 📒 : کسی که آرزوهایش طولانی است، کردارش نیز ناپسند است. ┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄ 📒 : (در سر راه صفین دهقانان شهر انبار تا امام را دیدند پیاده شدند، و پیشاپیش آن حضرت می دویدند، فرمود چرا چنین می کنید؟ گفتند عادتی است که پادشاهان خود را احترام می کردیم، فرمود:) به خدا سوگند! که امیران شما از این کار سودی نبردند، و شما در دنیا با آن خود را به زحمت می افکنید، و در آخرت دچار رنج و زحمت می گردید، و چه زیانبار است رنجی که عذاب در پی آن باشد، و چه سودمند است آسایشی که با آن امان از آتش جهنم باشد. ┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄ 📒 : به فرزندش امام حسن (علیه السلام) فرمود: پسرم! چهار چیز از من یادگیر (در خوبیها)، و چهار چیز به خاطر بسپار (هشدارها)، که تا به آنها عمل کنی زیان نبینی. ۱- خوبیها: ۱- همانا ارزشمندترین بی نیازی عقل است، ۲- و بزرگ ترین فقر بی خردی است، ۳- ترسناک ترین تنهایی خودپسندی است ۴- و گرامی ترین ارزش خانوادگی، اخلاق نیکوست.  ۲ هشدارها:  ۱- پسرم! از دوستی با احمق بپرهیز، همانا می خواهد به تو نفعی رساند اما دچار زیانت می کند. ۲- از دوستی با بخیل بپرهیز، زیرا از آنچه که سخت به آن نیازی داری از تو دریغ می دارد. ۳- و از دوستی با بدکار بپرهیز، که با اندک بهایی تو را می فروشد. ۴- و از دوستی با دروغگو بپرهیز، که او به سراب ماند، دور را به تو نزدیک، و نزدیک را دور می نمایاند. ┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄  📒 : مستحبات به خدا نزدیک نمی گرداند اگر به واجبات زیان رساند. ┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄ 📒 :  زبان عاقل در پشت قلب اوست، و قلب احمق در پشت زبانش قرار دارد. (این از سخنان ارزشمند و شگفتی آور است، که عاقل زبانش را بدون مشورت و فکر و سنجش رها نمی سازد، اما احمق هرچه بر زبانش آید می گوید بدون فکر و دقت، پس زبان عاقل از قلب او و قلب احمق از زبان او فرمان می گیرد). ┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅
سهم-روز4-حکمت-32-تا-40.oga
1.06M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه 🌺 سهم روز چهارم ختم نهج البلاغه از حکمت ۳۲ تا حکمت ۴۰
🌹 شرح (۳) 🔻سه راه پیشگیری و درمان طمع ورزی در نهج البلاغ بیان شده است: 1. یاد مرگ :  دربند دوم خطبه ۱۸۸ می فرمایند: «مردم شما را به یاد آورى مرگ، سفارش مى کنم، از مرگ کمتر غفلت کنید، چگونه مرگ را فراموش مى کنید در حالى که او شما را فراموش نمى کند و چگونه طمع مى ورزید در حالى که مرگ به شما مهلت نمى دهد». 2. عدالت و مساوات : در بند یک  نامه ۲۷ به محمد بن ابی بکر می نویسند:« با مردم فروتن باش، نرمخو و مهربان باش، گشاده رو و خندان باش. در نگاه هایت و در نیم نگاه و خیره شدن به مردم به تساوى رفتار کن، تا بزرگان در ستمکارى تو طمع نکنند و ناتوان ها از عدالت تو مأیوس نگردند» . 🔻در نامه۴۶ به مالک اشتر می نویسند: «در نگاه و اشاره چشم، در سلام کردن و اشاره کردن با همگان یکسان باش تا زورمندان در ستم تو طمع نکنند و ناتوانان از عدالت تو مأیوس نگردند» 3. تقوا : در بند مربوط به سیمای کارگزاران دولتی در نامه ۵۳ می نویسند:« از خاندان هاى پاکیزه و با تقوى، که در مسلمانى سابقه درخشانى دارند انتخاب کن، زیرا اخلاق آنان گرامى تر و آبرویشان محفوظ تر و طمع ورزیشان کمتر و آینده نگرى آنان بیشتر است». ↩️ ادامه دارد... 🎙 حجت الاسلام مهدوی‌ ارفع
شرح-حکمت-2-بخش-3-طمع-ورزی.mp3
532.1K
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 3⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌳شجره آشوب« قسمت چهارم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻و دختر ابوبکر (عایشه) نیز علیه علی خروج می کند و همانطور که یوشع با صفورا برخورد کرد، علی نیز با عایشه برخورد می کند. 🔻رسول خدا در مورد دیگری، معاویه را به فرعون امت، عمرو عاص را به سامری، ابوموسی اشعری را به جاثلیق تشبیه کرد. این نمادها، همگی مربوط به بنی اسراییل است که نشان می دهد همانطور که در امت حضرت موسی، گمراهانی همانند فرعون و سامری وجود داشتند، در امت اسلام نیز چنین افرادی با طرز فکر و سیره آن ها وجود دارند. 🔻 در روایتی دیگر، پیامبر اکرم، زیاد را به هامان، سعید بن عاص را به قارون، ابوموسی را به سامری تشبیه کرد. ایشان فرمود... 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(فاطمه) سوار اتوبوس میشم میام سر جام ولی متوجه یه چیزی میشم برش میدارم یه چیزی مث شناسنامه مانند تعجب میکنم میخوام بازش کنم که..... فرشته خوبه:فاطمه شناسنامه وسیله شخصی خصوصیه نباید باز کنی شاید طرف راضی نباشه فرشته بده:چی میگی اخه تو! باید بالاخره باز کنه یا نه ما هم ک کنجکاویم باید ببینیم مال کیه و اینا من:این دفعه رو خوب اومدی فرشته بده! فرشته بده:چاکریم.... فرشته خوبه:😏 ~لای شناسنامه رو باز میکنم اسم هادی عسگری خود نمایی میکنه میرم صفحه ی دوم با کمال تعجب میبینم که خالیه😳 وای خدایا ینی چی باز میرم صفحه اول مطمئن میشم که خود هادیه ولی چرا مجرده؟ راوی:دیدی بد قضاوت کردی دیدی....حالا بازهم ازش دوری کن خب؟ بازم ازش بد بگو باشه؟ ^تا اومدم جواب راوی رو بدم هادی وارد اتوبوس شد و بلند گفت:کسی شناسنامه منو ندیده؟شناسنامه من گمشده خواهرا.... علی رضایی:پیدا نشد هادی؟ هادی:نه هر چی گشتم نبود که نبود علی رضایی:اگه باشه صد در صد توی اتوبوسه ^رفتم سمت هادی و شناسنامه شو بهش دادم و با اخم و صدای جدی ای گفتم:ازین به بعد بیشتر مراقب وسایل شخصی و مهم تون باشید پسرعمو هادی لبخند مَکُش مرایی زد و باز براش مردم و بعد تشکر کرد و رفت سر جاش نشست منم همینطور اصلا توی حال و هوای خودم نبودم حس کنجکاوی در من شعله ور شده بود که قضیه چیه نکنه صیغه کاری کردن؟ ثبت نشده؟ خدایا...هادی مو از تو میخوام من بدون اون نمیتونم زندگی کنم ^همش تو فکر و حال و هوای خودم بودم فقط گه گاهی میفهمیدم ک ارزو ی چیزی ب علی رضایی که در حال تعریف کردن خاطره هست میپرونه و همه میخندن هادی هم تو حال خودش بود خدایا بیار اون لحظه هایی رو که نگاهش کنم زل بزنم تو چشماش ولی گناه نکنم دیگه تحمل این دوری رو ندارم..ای شهدا قسمتون میدم به فاطمه زهرا که هرچی صلاحمه جلو راهم بزارید https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(علی) نصفه شب شده بود خوابم نمیبرد همش ذهنم درگیر اتفاقات اخیر بود... اومدن یه موجود عجیب تو زندگیم راوی: منطورت ارزو هس؟ _خانم عطایی😒 راوی: خو حالا رگ گردنتو برا من باد نکن اصن تو چرا باید رو اون غیرتی بشی؟ ^ با خودم فک کردم..راوی راس میگه..اخه این حسای عجیب چیه که من گرفتار شدم بهش خدایا خودت کمکم کن من:زیادی حرف نزن راوی برو بخاب راوی: بی اعصاب😒 راوی رفت واز دستش راحت شدم حالا میتونستم خوب فک کنم به اون غروب وقتی گیر چنتا پسر افتاده بود و من نجاتش دادم چقد اونروز اعصابم خط خطی بود دوس داشتم تا جا داره بزنمش که با اون لباسای تنگ و نازک میاد بیرون تا همه زیبایی هاشو ببینن ای وای من چم شده...پسر تو که بی جنبه نبودی... چرا میبینیش هول میشی و دست و پای دلت میلرزه... داره سرم منفجر میشه از اینهمه سوال... چرا با اینکه این همه اذیتم میکنه ازش متنفر نیستم...برعکس دوس دارم بیشتر ببینمش...خدایا منو ببخش کمکم کن به دام هوس نیفتم... اصن اون شیطان رجیم چرا اینقدر منو اذیت میکنه،چرا از من متنفره چرا این حرفارو میزنه ابروم جلوی همه رفت همه دانشجوها پشت سر من پ پچ میکردند حتما در مورد من و اون شیطان فکر های بد کردن... خدایا اون خانم کمی کم داره شما مراقب ابروی من باش من هیچ وقت پامو از خط قرمز های دین فراتر نگذاشتم خودت کمک ام کن ~همینجور با خودم حرف میزدم و از خدا و شهدا کمک میخواستم و توی محوطه پادگان راه میرفتم... ساعت2 نصفه شب بود هیچ کس جز من داخل محوطه نبود جلوتر که رفتم صدای گریه شنیدم..نگران شدم که شاید اتفاقه بدی افتاده... دیدم که بعله شیطان رجیم داره گریه میکنه... زانوهاشو بغل کرده بود و سرشو روزانوش گذاشته بود... دلم ازین همه مظلومیتش بدرد اومد..هیچوقت اینجوری ندیده بودمش همیشه شادو خندون بود... من دوست نداشتم اینجوری ببینمش...قلبم بخاطرش بدرد اومد... اما چرا... کنکاش با سوالام رو کنار گذاشتم و خودمو به کنارش رسوندم دستمال کاغذی رو از جیب ام در میارم و طرفشون میگیرم و میگم :بفرمایید خواهرم... ~دستمال رو ازم میگیره فین میکنه و میگه خدا لعنتت کنه حانیه ^خونم ب جوش اومد و با لحن جدی میگم:شما حق ندارید در مورد آبجی من اینطور حرف بزنید الان هم سریع برید داخل خوابگاه معمولا در خوابگاه رو قفل میکنن و کلیدش رو میزارن پیش مسئول....شما چطور اومدید بیرون؟ خانم عطایی:اولا من هر طور بخوام با هر کس بخوام حرف میزنم دوما مسئول خوابگاه خواب بود منم کلید رو از زیر متکاش برداشتم و درو باز کردم و اومدم بیرون باید میومدم من:چرا؟ خانم عطایی:چون خواب بدی دیده بودم و باید میومدم بیرون و گریه میکردم الان هم خیلی سبک شدم آخیییش من:دلیل نمیشه هر کی خواب می‌بینه بیاد بیرون از خوابگاه و قوانین رو زیر پا بگذاره اینجا خونه تون نیست....بفرمایید خانم عطایی.... تو چشام نگا کرد... چشماش با اون حاله ی اشکش خیلی زیباتر شده بود... استغفرالله این چیه که من میگم... زود سرمو انداختم پایین که بیشتر از این سوتی ندادم و گناه نکردم صداش برخلاف چشمای مظلومش خیلی تخس جوابمو میده خانم عطایی:عه اینجوریاس...من نمیرم ....همینجا که هستم میشینم ببینم کی میتونه بلندم کنه ^خونم ب جوش اومد باز ولی چیزی نگفتم سرمو پایین تر انداختم و راهمو کج کردم طرف خوابگاه مردا خانم عطایی:میدونید آبجی جانتون با داداش من چکار کرده؟ برمیگردم و میگم:نه فقط میدونم رفته اتریش اون غروب ک شما رو توی خیابون دیدم شبش حانیه و خاله اکرمم اومدن خونمون و آبجی حانیه خداحافظی کرد و گفت که برای همیشه میره اتریش زندگی کنه خانم عطایی:نمیدونستید امیر حانیه رو میخواد؟ من:بله خواهرم... خانم عطایی:اه میشه به من نگی خواهرم؟ من:سعی میکنم خواهرم.... خانم عطایی:من خودم اسم دارم بهم بگو آرزو منم بت میگم علی ~نگاهی از عصبانیت بهش میکنم و چشماش برق میزنه و میگم:استغفرالله... بفرما خواهرم... خانم عطایی:هوی علی سگ سیاه من:دیگه دارید بی احترامی می کنید... خانم عطایی:نه علی سگ سیاه... من:ینی چی؟ خانم عطایی:سرتو بالا بگیر اونجا رو نگا کن خو ~سرمو بالا میگیرم و میبینم یااااعلی یه سگ سیاه گنده اونجاست دقیقا تو ده قدمیه ما.... داره نفس های عصبانی میکشه و آب دهنش میریزه ب زمین.... من سر جام میخکوب شدم و گفتم:اینجا ک ازینا نداشت😑 ^سگِ کمی اومد جلو تر خانم عطایی جیغ زد و لباس منو محکم کشیدو با خودش کشوند و فرار کرد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─