eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🌷 🔹↫جهیزیه ی حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای را هم آوردم،دادم دست فاطمه... گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت... 🔸↫به شوخی ادامه دادم: بالاخره هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره... 🔹↫شب را خواب دیدم،گویی از آسمان آمده بود؛با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی✨... 🔸↫یک پارچ خالی تو دستش بود، داد بهم!!با خنده گفت:این رو هم بگذار روی جهیزیه ی !. 🔹↫فردا رفتیم سراغ . دیدیم همه چیز خریده‌ایم؛ غیر از ... 🌷 ــــــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــــــــ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! اولین کوچه به نام ؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... 🔹🔹 دومیـن کوچه و ... لبخنـد ملیحـی برچهره و.. نگاه خاصی داشت... خـادم اهـل بیـت بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم.. 🔹🔹 به سومین کوچه رسیدم! ... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... 🔹🔹 به چهارمین کوچه! ... آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... 🔹🔹 به پنجمین کوچه و ... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... 🔹🔹 ششمـین کوچه ؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... 🔹🔹 هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... 🔹🔹 هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ارباب... 🔹🔹 پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود. . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... .. از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نماز باحال🙂🌱 یك ساعتی مانده بود به اذان صبح،جلسه تمام شد،آمدیم گردان.قبل از جلسه همه رفته بودیم شناسایی. عبدالحسین طرف شیر آب رفت و وضو گرفت،بیشتر فشار کار روی او بود و احتمالا از همه ما خسته تر،اما بعد از اینکه وضو گرفت شروع به خواندن نماز کرد. ما همه به سنگر رفتیم تا بخوابیم،فکر نمیکردیم او حالی برای نمازشب داشته باشد،اما او نماز شب را خواند. اذان صبح همه ما را برای نماز بیدار کرد. «بلند شین نمازه» بلند شدیم،پلك هایمان را به هم مالیدیم،چند لحظه طول کشید،صورتش را نگاه کردم،مثل همیشه می خندید،انگار دیشب هم نماز باحالی خوانده بود. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─