🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
#خاطرات_شهدا 🌷
🔹↫جهیزیه ی #فاطمه حاضر شده بود.
یک عکس قاب گرفته از بابای #شهیدش را هم آوردم،دادم دست فاطمه...
گفتم: بیا مادر!
اینو بگذار روی وسایلت...
🔸↫به شوخی ادامه دادم:
بالاخره #پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
🔹↫شب #عبدالحسین را خواب دیدم،گویی از آسمان آمده بود؛با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی✨...
🔸↫یک پارچ خالی تو دستش بود، داد بهم!!با خنده گفت:این رو هم بگذار روی جهیزیه ی #فاطمه!.
🔹↫فردا رفتیم سراغ #جهیزیه.
دیدیم همه چیز خریدهایم؛
غیر از #پارچ...
🌷 #شهید_عبدالحسین_برونسی
#روحمان_بایادش_شاد
ــــــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــــــــ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
اولین کوچه به نام #شهید_همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
🔹🔹
دومیـن کوچه و #شهید_حـسن_تمـیمـی...
لبخنـد ملیحـی برچهره و..
نگاه خاصی داشت...
خـادم اهـل بیـت بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دین...
کم آوردم...
گذشتم..
🔹🔹
به سومین کوچه رسیدم!
#شهید_محمد_حسین_علم_الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
🔹🔹
به چهارمین کوچه!
#شهید_عبدالحمید_دیالمه...
آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
🔹🔹
به پنجمین کوچه و #شهید_مصطفی_چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
🔹🔹
ششمـین کوچه #شهید_عبدالحسین_برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
🔹🔹
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
🔹🔹
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد ارباب...
🔹🔹
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
..
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا_گــاهـی_نگـاهـی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
نماز باحال🙂🌱
یك ساعتی مانده بود به اذان صبح،جلسه تمام شد،آمدیم گردان.قبل از جلسه همه رفته بودیم شناسایی.
عبدالحسین طرف شیر آب رفت و وضو گرفت،بیشتر فشار کار روی او بود و احتمالا از همه ما خسته تر،اما بعد از اینکه وضو گرفت شروع به خواندن نماز کرد.
ما همه به سنگر رفتیم تا بخوابیم،فکر نمیکردیم او حالی برای نمازشب داشته باشد،اما او نماز شب را خواند.
اذان صبح همه ما را برای نماز بیدار کرد.
«بلند شین نمازه»
بلند شدیم،پلك هایمان را به هم مالیدیم،چند لحظه طول کشید،صورتش را نگاه کردم،مثل همیشه می خندید،انگار دیشب هم نماز باحالی خوانده بود.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─