─═इई🔹💠✨༻﷽༺ ✨💠🔹ईइ═─
⁉️ چرا نهج البلاغه ؟
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/2811
✨ طرح #علی_یاوران :
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/1929
🔊 آثار مهدوی (مجموعه صوت ها و سخنرانی های استاد) :
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/1532
📘 گنج ناشناخته پدری :
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/2745
📹 شش نکته نهج البلاغه خوانی آسان ( #کلیپ) :
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/507
📖 شش نکته نهج البلاغه خوانی آسان( #متن ) :
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/2915
💻 آدرس سایت استاد مهدوی ارفع :
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/2192
💯 آسان سازی و ارزان سازی :
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/1999
📲 مطالب #جلسات_آنلاین :
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/2836
📚 برگزاری دوره های تخصصی نهج البلاغه:
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/2828
📜 کانال ختم نهج البلاغه در ۱۱۰ روز :
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/3032
🖊 یادداشتهای انتقادی استاد مهدوی ارفع ( #قسمت6):
https://eitaa.com/mahdavi_arfae/3011
─═इई🔹💠 ┄┅✼❁⚜❁✼┅┄ 💠🔹ईइ═─
🆔 @mahdavi_arfae
به نهج البلاغه بپیوندید👆👆👆👆🌺🌹🌹🌹
💕💫💕💫💕💫💕💫💕💫
#دل_آرام
این داستان: دل آرام من...
#قسمت6
بخشی در صحرا بود و تنها صدای اسبها این سکوت را میشکست.
صحرا دیگر آن طعم تلخ تنهایی و اضطراب را نداشت. هوا تغییر کرده بود. نسیم خنکی از رو به رو میوزید و عطر خوش نارنج را در هوا میگسترد.
نه سنگلاخی پیش رو بود و نه گرمای موذی آفتاب.
آفتاب لبخند میزد و گرمای مطبوعی بر زمین میپراکند.
کمی که جلوتر رفتیم، انگار وارد بهشت شدیم. صدای پرندگان در هوا پیچیده بود. نهر آب سفیدی از زیر پا میگذشت. دانههای سرخ انار استخوان ترکانده و از پوست بیرون زده بود. هر دو طرف تا چشم کار میکرد، پر بود از درختهای پرتغال و نارنج و انار که ساقههای لطیف چون مو به پای هر کدام پیچیده بود. انگار «وَیُدْخِلْکُمْ جَنّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِها الْأَنْهارُ» [۱] تجلّی کرده بود. ناگهان به یادم آمد که تا چند لحظه پیش اینجا بیابان بود.
پرسیدم: اینجا چه خبر شده؟ تا چند لحظه پیش که بیابان بود؟
گفتی: هر کس از پیروان ما که جدّم و مرا زیارت کند اینها با اوست.
تو همه چیز را گفتی. برای چندمین بار. و اگر من تا آن وقت تو را نشناخته بودم، باید همان لحظه میشناختمت. اگر تا به آن لحظه آن صورت را نشناخته بودم، آن خال سیاه روی گونه را، آن قامت متعادل و آن عمامه سبز را، اگر آن نگاه پر جاذبه را نشناخته بودم، آن لحظه باید میشناختمت.
دل آرام و معصوم من! چه شد که نشناختمت؟ چرا وقتی از آن
برهوت عبور کردیم و به جای بوی تعفّن لاشه حیوانات، آن همه درخت و سبزه و گل در برابرمان قد کشید من تو را نشناختم؟
چرا وقتی تو آن مجتهدین بزرگ را وکلای خودت معرفی کردی نشناختمت؟
دل آرام معصوم من!
چطور شد که چشم هایت را؛ آن آیت مظلومیّت تو را نشناختم؟
تو حتی یکبار هم گریه کردی؛ آنچنان غریبانه که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. چرا وقتی نام امام حسین علیه السلام را آوردم و تو آن طور گریستی که تا به حال هیچ کس را آنگونه ندیده ام، باز هم نشناختمت؟
هر وقت به یاد آن لحظه میافتم، غم بزرگی بر سینهام سنگینی میکند. کاش هیچ وقت آن سؤال را از تو نمی پرسیدم. کاش وقتی میخواستم، زبانم لال شده بود. کاش به مخیّلهام خطور نکرده بود. کاش وقتی این سؤال را پرسیده و تو جواب داده بودی، همان لحظه که آن گونه گریسته بودی، هزار بار مرده بودم.
----------
[۱]: ۳. سوره صف، آیه ۱۱.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💫🌱💫🌱💫🌱💫🌱
رمان #دل_آرام
این داستان: رفیق من
#قسمت6
چقدر مردم نگامون کردند! چقدر من رو به همدیگه نشون دادند. چقدر دلم گرفته بود!
چقدر هوا سرد بود. چقدر تا خونه فاصله بود. چقدر دنیا زشت شده بود! - سرتو بالا بیار مرد!
داش حسین بود که این حرف رو زد. سرم رو بالا آوردم. تا نیگاش کردم، اشک از چشماش سُر خورد پایین.
* * *
امروز غروب هیچ کس توی خونه نبود، از پلهها خودم رو پایین کشیدم. روی زمین سُر خوردم و به هر زحمتی بود تا در حیاط رفتم. خواستم دم در منتظرت بشینم که اگه اومدی اول من بهت سلام کنم. پام خون میاومد. زخمها پاره شده بود. خون به شلوارم رسیده بود. اما اصلاً ناراحت نبودم. به دیوار تکیه زدم و هی صلوات فرستادم. همه اومدند به جز خودت.
اون قدر به این و اون نگاه کردم؛ اونقدر به اینو اون سلام دادم تا بالاخره تو نگاه یکی از همون آدما خوابم برد. وقتی بیدار شدم، تو بغل آقا بودم... آقا گفت:
چطوری این همه راه رو رفتی؟
تا اومدم جواب بدم، خوابم برد.
شب پام خیلی درد گرفت. اولش خواستم به روی خودم نیارم، امّا نشد. اصلا نشد.
اون قدر گریه کردم، اون قدر سرم رو به سینه ننه کوبیدم، اونقدر داد و بیداد کردم که یه دفعه ننه یه سیلی محکم زد تو صورتم.
یه لحظه درد پام یادم رفت. طفلک ننه! اون قدر سرم رو به سینه اش کوبیده بودم که دردش اومده بود!
جای سیلی اش خیلی سوخت. همه صورتم رو داغ کرد، اما من آخ هم نگفتم. فقط تو دلم تو رو صدا زدم یادته؟
- نزن بچه رو گناه داره.
صدای آقام بود. ننه مثل این که تازه فهمیده بود چی کار کرده یه دفعه نیگام کرد بعد سرم رو محکم تو بغلش گرفت. یک ساعت تموم گریه کرد، تو که خودت خوب میدونی الان هم که بغضم گرفته، به خاطر ننه است. به خاطر این که ننه همیشه چشماش خیسه. هر چه قدر هم که قایمش کنه من میفهمم. تواین چند وقته هر چی مردم برای من دلسوزی کردند، ننه بیشتر ناراحت شد. چند وقت پیش هم که دست بندش رو فروخت تا برام دارو بخره. یه بار مرد و مردونه باهاش حرف زدم و گفتم: ننه جون چرا این قدر
ناراحتی! خدا خودش میدونه که چرا من باید اینجوری باشم.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2