eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
679 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
: علی زنده است 🍃ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ... - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... 🍃بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... 🍃از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... 🍃بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه میکردیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎﻧﻮ . ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ؟ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻧﯿﺴﺘﺎﺍﺍﺍﺍﺍ _ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ خدا ﯾﻪ ﻋﻘﻠﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻩ . ﻭﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﺴﺠﺪﻭ ﻧﻤﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﻣﺴﺨﺮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﭽﮑﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ . ﻣﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺧﯿﺮﺗﻮﻥ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﻠﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﻮﺑﻪ ﻫﺎ . _ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺎ ﺑﺮ ﻭ ﺑﭻ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺩﺭﺑﻨﺪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﻣﺤﯿﻄﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ . ﮐﺎﺵ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ . _ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺿﺪ ﺣﺎﻝ ﻧﺰﻥ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺷﻨﺎﻥ ؛ ﯾﺎﺳﯽ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ . ﺍﻻﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻡ . _ ﭘﺲ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :زینب _ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؛ ﺍﻣﺎ آﺭﺯﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﻤﻪ زینب ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ، ﺍﺳﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ .… ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
برای رفتن به شهرمان آماده شدم. مراسم ملیحه آبرومند بود. شغل پدرش ایجاب می کرد همه چیز سنگین و رنگین باشد. از لباس و فضا و موسیقی گرفته تا خود مهمان ها. دوستی من و ملیحه همه جا زبانزد بود و توقع دیگران از حضور من در کنار ملیحه بیشتر از چیزی بود که می دیدند. عمدا از عروس و داماد فاصله می گرفتم. دلم با فرید صاف نبود. نمیخواستم زیاد نزدیکشان بشوم. موقع عقد به اصرار مادرش برای ساییدن قند بالای سر عروس و داماد رفتم. هیچکس از ته دلش شاد نبود. پدرش با حال نزاری روی ویلچر گوشه ای از سالن نشسته بود. وقتی عاقد خطبه را شروع کرد انگار روضه خوان بالای منبر رفته، همه چشم هایشان پر از اشک شد. من هم که از اول مراسم غم عالم و آدم روی دلم سنگینی می کرد و سعی می کردم بخاطر ملیحه اشک نریزم ، بالاخره با خواندن خطبه ی عقد بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. وقتی خطبه تمام شد داخل دستشویی تالار رفتم، قید آرایش و دک و پز را زدم و تا میتوانستم اشک ریختم. عطر پاکن عطری کلاس اول دبستان و صدای خنده های بچگی مان همه جا می پیچید. بعد از شام با اولین گروه مهمان ها از تالار خارج شدم. میخواستم با تاکسی برگردم که مهدی مرا دید و گفت تا دم در خانه می رساندم. (گفته بودم که مهدی برادر واقعی ملیحه و جای برادر نداشته ی من بود...). سوار ماشین شدم. رادیو روشن بود. از پنجره به بیرون خیره بودم و او هم مشغول رانندگی بود. نیمه های راه صدای رادیو را کم کرد و گفت : _ مروارید خانم، میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟ حدس زدم سوالش باید درباره ی من و ملیحه باشد. گفتم : _ بپرس؟ _ بین تو و ملیحه چی شده؟ همه ی ما میدونیم یه اتفاقی افتاده ولی نمیدونیم چی؟ اول میخواستم حرف را عوض کنم اما حوصله ی ظاهرسازی نداشتم، گفتم : _ بخاطر فرید سعی میکنم حریم دوستیم با ملیحه رو حفظ کنم. _ بخاطر فرید؟ یعنی چی؟ چطور مگه؟ _ آره بخاطر فرید. چون روی رابطه ی ما حساس شده بود، دلم نمیخواست ملیحه بخاطر من به مشکل بخوره. ازش فاصله گرفتم تا روی زندگی مشترک و همسرش تمرکز کنه. _ از کجا میدونی حساس شده بود؟ _ بگذریم... بعد هردو ساکت شدیم و تا پایان مسیر حرفی نزدیم. فهمیده بود حوصله ی حرف زدن درباره ی جزییات این اتفاقات را ندارم. مهدی کنجکاو نبود، نمیدانستم چقدر رفتار من و ملیحه دور از تصورش بود که آن شب به حرف آمد و از من درباره ی مشکلاتمان سوال پرسید. دو روز بعد همراه ملیحه به دانشگاه برگشتم. چوب خط غیبت های هردوی ما پر بود. باید هرجور شده خودمان را به کلاس هایمان میرساندیم. شب حرکت کردیم و صبح به محض رسیدن مستقیم به دانشگاه رفتیم. آن روز درسهایمان مشترک نبود. کمی دیرتر از ساعت 8 رسیدم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. آخوند جوان مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها نشستم. پنجمین یا ششمین جلسه از درسش بود اما من تا آن روز فقط یک بار سر کلاسش حاضر شده بودم. یاد روزی افتادم که با دیدن آخوند جوان در جایگاه استادی ناخودآگاه خندیدم! آخوند جوان متفاوت از بقیه ی آخوندها بود. یک جور "سرش توی کار خودش" همراه با "حواسش به همه چیز هست" خاصی داشت! جمع ضدین بود... کلاسش حضور و غیابی نبود. درس هایش مطابق سرفصل ها نبود. استادی بلد بود اما استاد نبود! شاید هم او استاد واقعی بود و بقیه نمیدانستند استادی کردن یعنی چه. همان روز اول گفته بود حضور و غیاب نمی کند اما برای امتحان میانترم همه باید سر کلاسش حاضر باشند. چیزی به امتحان میانترم نمانده بود. آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت. دی ماه بود و به پایان ترم نزدیک می شدیم. از جزوه ها عقب افتاده بود. بخاطر اینکه کمکش کنم بعد از کلاس در کتابخانه باهم درس میخواندیم و رفع اشکال می کردیم. فشار درس ها زیاد بود. از طرفی غم از دست دادن پدربزرگش هم اذیتش می کرد. به همین خاطر درباره ی فاطمه حرفی نزدم تا فکرش بیش از این درگیر نشود. با نمرات به قول خودش ناپلئونی آن ترم را پاس کرد. پس از پایان ترم چند باری خواستم سر صحبت را باز کنم اما جرات نمی کردم. در این یک سالی که از دوستی‌مان می گذشت کم کم ظاهرم، طرز حرف زدنم، لباس پوشیدنم تحت تاثیر محمد قرار گرفته بود. طبق معمول یک روز با هم سر خاک شهدا رفتیم. هوا سرد شده بود. بعد از اینکه فاتحه خواندیم رو به من کرد و گفت : _ راستی رضا. من یادم رفت بپرسم. اون شبی که پدربزرگم فوت کرد اومده بودی خونه ی ما؟ خواهرم میگفت دوستت با یه رنوی سبز اومده بود کارت داشت تا صبحم سر کوچه تو ماشین خوابید. چیکارم داشتی؟ + راستش... اون شب یه مهمونی دعوت بودم. بخاطر اینکه زیر بار مشروب خوردن نرفتم با عموم بحثم شد. مجبور شدم از مهمونی بیام بیرون. خانوادمم خیلی شاکی شده بودن. جایی رو نداشتم برم. بی اختیار اومدم سمت خونه ی شما که خواهرت گفت نیستی. _ عجب... واقعاً شرایط سختی داری. ولی مطمئن باش خدا اجر کارتو بهت میده. سعی کردم از فرصت استفاده کنم و بحث را به سمت فاطمه سوق بدهم. گفتم : + راستی من نمیدونستم تو خواهر داری. فکر می کردم تک بچه ای. _ خب پیش نیومده بود چیزی بگم. فاطمه آبجی کوچیکه ی منه. وقتی پدرم شهید شد بچه بودیم. من ده سالم بود، فاطمه هم تازه می رفت کلاس اول. خیلی بابایی بود. از غصه ش شبی که فهمید شهید شده تشنج کرد. خدا خیلی رحم کرد که طوریش نشد. + خداروشکر. راستی من اون روز که رفتم از تو کشوی میز برگه هارو بردارم، یه ورقه لابلای پروژه ها بود. فکر کنم مال خواهرت باشه چون خط تو نیست. دستخط فاطمه را از کیفم بیرون آوردم و به محمد دادم. برگه را از من گرفت و خواند، خندید و گفت : _ آره. این دستخط خواهرمه. دلنوشته های خوبی داره. گاهی که برام میخونه واقعا بهش حسودی میکنم. اینو از بابام به ارث برده. لبخند زدم و سکوت کردم. سرد بود. دستهایم را توی جیبم کردم. حالا که حرف فاطمه به میان آمده بود دلم میخواست همه چیز را به او بگویم. اما از واکنش محمد میترسیدم. دلم نمیخواست دوستی ام با او خدشه دار شود. این بهترین رابطه ی دوستانه ای بود که در عمرم تجربه می کردم. به یک نقطه خیره شدم. مشغول فکر کردن بودم. نمیدانستم چه کنم. چطور سر حرف را باز کنم. چند دقیقه گذشت. ناگهان محمد دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت : + الو... حواست کجاست؟ به چی فکر میکنی رفیق؟ سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم : _ محمد... من... میشه... یعنی میتونم... نتوانستم ادامه بدهم. کم آوردم و ساکت شدم. محمد از کلمات بی سر و سامانم فهمیده بود اتفاقی افتاده. گفت : + با من راحت باش. همونجور که من باهات راحتم. چی شده؟ گونه هایم گل انداخته بود. افکارم را سر و سامان دادم و گفتم : _ به نظرت من چه جور آدمیم؟ + خب این سوالت خیلی کلیه. ولی خلاصه‌شو بخوام بگم ، تو یه پسر مهربون و محکمی که برای ارزش هات می جنگی. از همون اول که رفتارت رو در مقابل آرمین دیدم خیلی چیزا درباره‌ت متوجه شدم. ولی وقتی تصمیم گرفتی ماشینتو دانشگاه نیاری تا بقیه فکر نکنن تو خیلی خاصی و از طبقه ی مرفه جامعه هستی، روت یه حساب ویژه باز کردم. بنظرم این کار خیلی مردونگی و جدیت میخواست. در کل از اینکه باهات دوستم احساس خوبی دارم. _ ممنون. منم همینطور. + خب حالا چی میخواستی بگی؟ اون همه فکر کردنت فقط برای پرسیدن نظر من درباره ی خودت که نبود؟ _ میشه یه قولی بدی؟ + چی؟ _ اینکه وقتی حرفامو زدم بازم سر دوستیت با من وایسی... لبخند زد و گفت : + چشم! دوباره چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون‌ و نام‌ پیگردالهی دارد❌ @loveshq
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ❤ بسم رب الشهدا ❤ 🍃سریعاً‌ مرا بیمارستان شهید چمران رساندند.  فشارم به شدت بالا رفته بود. 🔹صداها را می‌شنیدم که دکتر به برادرم می‌گفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!» 🔸رضا گفت «شوهرش شهید شده!» حالم بدتر شد با گریه و فریاد 🔹می‌گفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بی‌خود می‌زنی؟» 🔸 رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیده‌ام!» ✳ با این حرف دلم به هم ریخت. منتظر بودم شوهرم برگردد اما ... خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد... ✔قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من این‌طور گفته بود. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. 🔸گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم!» 💕هر روز یادداشت می‌کردم که "امروز گذشت..."  واقعاً روز و شب‌ها به سختی می‌گذشت. دلم نمی‌خواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب می‌گفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.» ⭐باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب می‌کردم. گاهی روزهای باقی‌مانده بیشتر عذابم می‌داد. هر روز فکر می‌کردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... ان‌شاءالله دیگر می‌آید. دیگر دارد تمام می‌شود...  دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری!» 🌟امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمی‌گردم.»  با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمی‌توانم تحمل کنم...» 😢دقیقاً هجدهمین روز شهید شد. ❌حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا. این فاصله زمانی هیچ‌چیز را به خاطر ندارم، هیچ‌چیز را...  وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم. می‌ترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم. 🔸قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم «حسین؛ پیکر را دیده‌ای؟ مطمئنی که امین بود؟» 🔹‌گفت «آره زن‌داداش.» 💔قلبم شکست. گفتم «حالا بدون امین چه کنم؟ ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم. قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم. با خودم می‌گفتم حالا باید بدون او چه کنم؟» ✴پیکر را که آوردند دنبال امین می‌دویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم. ❤مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم. گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دست‌هایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمی‌داشت روی سینه‌ات می‌‌زدیی و می‌گفتی شوهرت بمیرد زهرا جان! 💟تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟» خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه می‌کردم و می‌گفتم این رسمش نبود بی‌معرفت! خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد.... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت : +این چه کاری بود کردید ؟ مگه ظاهر مهمه ؟ مهم دلشه ... همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه خجالت بکشید آقا +خانم ... خانم صبر کنید ... صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ... ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد . خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم . انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود. نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید. _چی ... شده؟ حالت...خوبه؟ صدامو ... و ...میشنوی؟ صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ... ×مژده ...مژده حالت خوبه ؟ مژدهههه نگاهی به صورتش انداختم . عه... اینکه همون گارسونه س رو به من گفت : ×اسپریش تو کیفشه بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 یارو میره خواستگاری ناهید ۱۶ ساله... 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─