#بی_تو_هرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_یکم:یا زهرا
🍃اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
🍃اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
🍃علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...
🍃اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
🍃با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
🍃بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_یکم
ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﺱ .
_ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﻪ .
_ﻣﻦ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺣﻮﺻﻠﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﻫﺎ .
_ ﺍﻭﻣﻤﻤﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭﺍﺭﺩ ﺍﻭﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﺪﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺴﻪ ﮔﻞ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﯿﺪﺍ . ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﻠﻮﺍ ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﯾﻪ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﻮﺧﺖ . ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ..… ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻢ . ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺳﺮﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ . ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ .
ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟ ﻧﻪ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﮔﻮﻧﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯾﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﻌﺪ ؛ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﯾﺨﺖ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺭﺍﺩﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﺩﻝ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ؛ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ؛
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ،ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻭﻧﺠﺎ . ﻣﯿﺎﯼ؟
ﺍﻭﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻩ . ﺗﻮ ﯾﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮﻥ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺩﺍ . ﻭ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﯿﭗ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺩﺯﯾﻼ ﺑﻮﺩ . ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺘﺶ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ؟
ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻪ :ﺳﻼﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ .……
ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﻋﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﭗ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_بیست_و_یکم
بعد از آنکه بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم و خیسِ خیس به خانه برگشتم سرمای شدیدی خوردم. تب و لرز و بدن درد. از طرفی به مراسم ملیحه چیزی نمانده بود. دو روز دیگر باید حرکت می کردم و به عقدش می رسیدم اما با آن حال روحی و جسمی خراب امکان نداشت سرپا شوم. حتی اگر جسمم به زور با آمپول و قرص سرپا می شد ، توانی برای روح خسته ام باقی نمانده بود. مثل همیشه سراغ چاره ی کار رفتم، یعنی باغ آرزوها! روی صندلی طبیعت نشستم و دیوان شمس را از کوله پشتی ام بیرون آوردم. گفته بودم که برای ما ادبیاتی ها این کتاب ها مثل آچار فرانسه است، همیشه باید دم دستمان باشد. یک صفحه را باز کردم :
اه چه بی رنگ و بی نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم؟!
گفتی : "اسرار در میان آور"
کو میان اندرین میان که منم؟
کی شود این روانِ من ساکن؟
اینچنین ساکنِ روان که منم...
نم باران و اشکهایم همزمان باریدن گرفت. نگاهم به درختان باغ بود و طیف برگ های زرد و نارنجی و قرمزش را تماشا می کردم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم : " پاییزِ بی مذهب این همه غربت رو کجای ظاهر رنگیت جا دادی؟..."
همیشه پاییز برایم دلگیر تر از بقیه ی فصل ها بود. دلگیر بود اما مکنونات قلبی ام در تنهایی پاییزی بیشتر بیرون می ریخت. تهِ تهِ فرار از خودم در دلم خدایی بود که دوستش داشتم. آنقدر پررنگ بود که پنج شنبه ها ارزن میخریدم و گوشه ی حیاط بقعه ی نزدیک خانه ی دانشجویی ام برای پرنده ها میریختم. یا ماهی یک روز یک جعبه آب میوه میخریدم، پیاده راه می افتادم و سر هر چهار راهی که کودکی فال و دستمال و گل می فروخت بینشان پخش می کردم. می ترسیدم همان آبمیوه را هم ببرند به دیگران بدهند، برای همین صبر می کردم تا یکی یکی آبمیوه ها را جلوی چشمم بخورند و بعد می رفتم. حتی همان روز هم که بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم نیت کردم که اگر این کار ثوابی دارد برسد به روح آقا بزرگ. با آنکه فهم خاصی از عاقبت بخیری نداشتم اما دلم میخواست دعای شیرین پیرمرد که گفت : " عاقبت بخیر دو دنیا بشی " مستجاب بشود. اصلا عاقبت بخیری یعنی چه؟ عاقبت بخیر شدن شاید برای هرکس معنای متفاوتی داشته باشد. قطعاً عاقبت بخیر شدن برای کسی مثل سینا با کسی مثل من یا ملیحه یکسان نیست. واقعاً چه کسی میداند خیرِ عاقبتش در چیست؟ خیرِ عاقبت من در معجزه هایی بود که ندارمشان، آقا بزرگ و ملیحه...
در همین افکار بودم که دیدم هوای پاییزی بهاری شد و آفتاب بیرون آمده. از جایم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که ناگهان برق چیزی مثل یک تکه آینه چشمم را زد. به درختچه های گیلاس نزدیک شدم و دیدم زیر یکی از درختچه ها انگشتری با یک نگین زرد افتاده. حدس زدم انگشتر مال همان کسی است که درختچه ها را کاشته. با خودم گفتم صاحبش هرکه باشد بالاخره به دنبالش می آید. یک تکه کاغذ از کیفم بیرون آوردم و نوشتم :
"من که نمیدونم شما کی هستی اما هرکی هستی از من دیوانه تری که توی دل علف های هرز این باغ خوفناک بیل دستت گرفتی و نهال کاشتی. درست زمانی که فکر می کردم کریستف کلمب شدم و باغ آرزوها رو کشف کردم خدا به من نشون داد که دیوانه ها تنها نیستند!
گیلاس باغت شیرین دیوانه."
از خواندن متنی که نوشته بودم خنده ام گرفت. گوشه ی کاغذ سنگی قرار دادم و آن را کنار انگشتر گذاشتم. از خدا خواستم تا زمانی که آن ناشناس برای برداشتن انگشترش بر می گردد باران نبارد که طنزم به باد فنا نرود. خداهم با من همکاری کرد و باران نبارید. فردا وقتی به باغ آرزوها برگشتم دیدم زیر کاغذم نوشته شده :
"لطف دارید."
صاحب انگشتر از من هم دیوانه تر بود! به چه چیزی لطف داشتم؟! کاغذ را لای کتابم گذاشتم، به خانه برگشتم و آماده شدم برای رفتن به مراسم ملیحه در شهر خودمان...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون دکر نام نوبسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_و_یکم
چند روزی گذشت. از محمد خبری نبود. نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود. زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم. بخشی از نتایج کار دست محمد بود و بچه ها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت، تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ی ما زنگ زد :
_ الو؟
+ رضا جان سلام. محمدم. خوبی؟
_ سلام! کجایی؟؟؟ خوبی؟
+ الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارای پروژه رو انجام بدم. فکرم پیش بچه هاست. شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ی ما رو از همسایه ی سمت چپی مون بگیر. یه در قهوه ای بزرگه. من باهاشون هماهنگ میکنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه ی کنار جاکفشیه. از در رفتی تو سمت چپت یه اتاقه که میز مطالعه مون اونجاست. کشوی میزو باز کنی همون رو ورقه های پروژه رو سنجاق کردم گذاشتم. فقط زحمت مرتب کردن نهاییش هم میفته گردنت. شرمندم. ایشالا برات جبران کنم.
_ این چه حرفیه؟ باشه حتما میرم. اتفاقا بچه ها هم نگران پروژه بودن. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه.
+ ممنون. خدا سایه ی پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم میگفت اومده بودی دم در خونه. اگه کار واجبی داری بگو؟
_ کار واجب... نه... حالا بعدا دربارهش حرف میزنیم.
+ باشه داداش. پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ.
_ خداحافظ.
باران نم نم می بارید. آماده شدم و به سمت خانهشان حرکت کردم. کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم. بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود. وارد خانه شدم. همه چیز مرتب بود و سرجایش قرار داشت. دور تا دور سالن پشتی های قرمزی چیده شده بود که رویشان پارچه ی سفید سه گوش پهن بود. از جا لباسی کنار در یک چادر سفید گلدار آویزان بود. نگاهی به عکس پدر محمد انداختم. وارد اتاقی شدم که محمد گفته بود. کیف چرمی قهوه ای محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت. یک کیف چرمی بنفش هم کنار کیف محمد بود. حدس زدم باید کیف فاطمه باشد. کشوی میز را باز کردم. برگه های محمد درست همان رو بود. آنها را برداشتم. چند ورق از سنجاق جدا شده بود. دانه دانه از کشو بیرونشان آوردم. حدود ده دوازده تایی می شد. مشغول مرتب کردن کاغذها بودم که ناگهان لابلای آنها چشمم به کاغذی افتاد که دستخط محمد نبود. برگه را بیرون آوردم و خواندم. معلوم بود که انتهای یک متن است.
" ... و ما چون غباری در هوا معلق، دریغ از فهم حقیقت بادهایی که ما را به این سو و آن سو می برد. و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست. پس اگر چنان است که درد ها را تو می پسندی و زخم ها را تو میزنی، بی شک خود التیام دهنده و مرهمی.
الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ...
آنان که ایمان آورده اند و دلهایشان به یاد خدا آرامش می یابد، آگاه باشید که دلها به یاد خدا آرامش می یابد. "
برگه را پایین آوردم. احساس می کردم دستخط فاطمه است. خواستم بقیه ی متن را لابلای کاغذهای داخل کشو پیدا کنم. دستم را به سمت کشو دراز کردم، چند ثانیه مکث کردم و بدون اینکه چیزی بردارم در کشو را بستم. عذاب وجدان مانعم شده بود. محمد به من اعتماد کرده بود و من نباید از این اعتماد سوءاستفاده می کردم. اگر میدانست احساس من نسبت به خواهرش چگونه است هرگز از من درخواست نمی کرد به خانهشان بروم. آن برگه را همراه بقیه ی کاغذها با خودم با خانه آوردم و چندین و چند بار جملاتش را خواندم.
"... و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست..."
این جمله انگار حرف دل من بود که در قلم فاطمه جاری شده بود. آنقدر جملاتش را با خودم مرور کردم که از بر شدم...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون #ذکر_منبع و نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
@loveshq
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ...
من...
مروا...
کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره .
یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود.
_سلام
+سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟
_بله
+اِمم...
آخه ...
امروز ...
چیزه...
از پشت کسی صدام زد
×هوی خانم
برگشتم و اخمی کردم و گفتم
_هوی چیه آقا ؟
مؤدب باش
پوزخند صدا داری زد
×اینجا صف پارتی نیستا
صف راهیان نوره
_خب مشکلش چیه ؟
×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ...
نگاهی به لباس خودم و اون انداختم
از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت .
اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود .
اینبار من پوزخندی زدم
_خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟
این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس.
و به سرعت از اونجا دور شدم .
اما سر و صدا ها میومد .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔞 بهش میگه میخوای بری
فقط نازنین رو با خودت نبر...
#قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.28M
#جهادامیدآفرین
#قسمت_بیست_و_یکم
فصل ششم:
ظرفیت های کشور:
ظرفیت های طبیعی
پایان
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─