#بسم_رب_العشق ❤️
#قسمت_بیست_یکم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند
ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید
همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد محمد آقا چرخید
ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم
ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد
شهین خانم روبه دخترش گفت
ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ??
ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم
مهلا خانم با تعجب پرسید
ــــ شما رسوندینش
ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش
مهیا زیر لب غرید
ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی
اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_یکم
خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـݧ قبول کردم
.کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندݧ خیلے برام جذاب و جالب بود
وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـݧ یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـݧ حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ وشهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ در میومد
یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره
پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشوݧ دست میبردند تا اجازه ے رفتـݧ بہ جبهہ رو بهشوݧ بدݧ
دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشوݧچشمشوݧ بہ ور بود وشهادت پدرشوݧ و باور نمیکردݧ
و...
واقا ایـݧ ارزش ها قیمت نداره
هر کتابے رو کہ تموم میکردم درموردش یہ نقاشے میکشیدم
یہ بار عکس هموݧ شهیدو براساس عکسایے کہ تو کتاب بود، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ،یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ ۲۰سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارݧ.
هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا .
خیلے چادر سرکردݧ برام سخت بود با ایـݧ کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم .
بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهراݧ جمع شده بودݧ اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـݧ جدا از اوݧ همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جووݧ ،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و...
شهدا دل همہ رو با خودشوݧ برده بودݧ
پیکر شهدا رو آوردݧ همہ دویدݧ بہ سمتشوݧ
یہ عده روے پرچم ایراݧ کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودݧ یہ چیزایـے مینوشتـݧ
یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردݧ
یہ عده دستشونو گذاشتہ بودݧ رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـݧ
در عین حال همشوݧ هم اشک میریختـݧ
پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود.
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
مادر جاݧ ایـݧ عکس کیہ؟؟؟
لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد
بطرے آب و دادم بهش و
ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد ؟؟
گفت: اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد
بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو
گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت.
اشک تو چشام جم شد دلم میخواست بهش کمک کنم
بهش گفتم :
مادر جاݧ اخہ ایـݧ شهدا هویتشوݧ مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتوݧ میگفتـݧ.
جوابمو نداد.
بهش گفتم :
مادر جاݧ شما وایسا اینجا مـݧ الاݧ میام
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولموݧ دادݧ جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام
یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزݧ افتادم زیر لب گفتم :خودت کمک کـݧ بہ اوݧ پیرزن خیلے سختہ انتظار
جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیر زݧ
پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدݧ و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزݧ اونجا افتاده بود....
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعای_شدید😔😔😔
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیستم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا و شهدا بشی
در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود
دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی ،محمدی ، حسینی ،زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب
این جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا
نزدیکای اهواز زهراسادات نزدیکم شد
سرم ب شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد
زهراسادات : حنانه
اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم
زهراسادات : یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-آره 😔😔😔
زهرا سادات :خب میخام معنی اسمتو بهت بگم
-ممنون میشم اگه بگی
زهرا سادات : حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی ؟
-آره در حد همین اسم
سادات : خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم
-باشه
سادات :ببین بعداز شهادت امام حسین(ع) تو روز عاشورا و شروع اسارت بی بی حضرت زینب(س)
توراه کربلا به کوفه یه مسجدی هست که الان به مسجد حنانه معروفه
ماجراش اینه یک شب سر شهدای کربلا و خود اسرای کربلا در این مسجد موند
ستون های مسجد به حال حضرت رقیه(س) طفل سه ساله امام حسین(ع) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن
حنانه یعنی گریه کن حسین
زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔
حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده
رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم
این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار شلمچه بودم
بالاخره صبح شد و به سمت .......
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
💞 @mahfel_misagh 💞
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_یکم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم
قلبم داشت از جا کنده میشد
انگار شهدا منو میدیدن
کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم
اشکام با هم مسابقه داشتن
روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم
شهدا من شرمندتونم
حنانه نبودم
مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم
تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم
سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با چادر
وای مصیبت شروع شد
با چادر که وارد خونه شدم
بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی
یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد
تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی
فقط سکوت کردم
یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم
فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه
البته مهمونی که غرق گناهه
پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم
خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت
وارد پذیرایی شدم که ......
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#قسمت_بیست_یکم
…نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید…
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد…
#عشق_مثل_آب_ماهی_یا_هوای_آدم_است
#میتوان_ای_دوست_بی_آب_و_هوا_یک_عمر_زیست؟
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_یکم
زیبا با تحسین نگاهم میکرد ولی مهسا در حالی که اخم کرده بود گفت:
_خیلی دوست دارم ببینم چی باعث این همه تغییر شده .خودتو بقچه پیچ کردی برای چی و شاید بهتره بگم برای کی؟
در برابر حرفهایش سکوت کردم و بعد از حساب کردن لباس ها از فروشگاه خارج شدیم .
به زیبا چشمکی زدم و رو به مهسا گفتم:
_قهرنکن خوشگله.آرش ببینه پشیمون میشه ها
خندید و گفت:
_قهرنیستم واسه خودت میگم.اخه عزیز من این چه تیپیه واسه خودت درست کردی!!!
نگاهی دوباره به تیپم کردم و گفتم:
_مهسا ببین چقدر خوشگله .اونقدر که حیفم اومد مانتو قبلیم رو بپوشم و همین رو پوشیدم.
اره خب با این کتونی های طوسی این تیپ نمیاد.اگه بیای بریم یه کفش سفید ساده هم بگیرم عالیه
_هرکاری دوست داری کن فقط بگو تو اون سر وامونده ات چی میگذره
_ببین من تا حالا با مانتوهای کوتاه پوشیدن میخواستم خاص باشم ولی الان دلم میخواد با حجاب خاص باشم.نپرس چرا ,چون خودمم نمیتونم بفهمم چرا
_روژان عاشق شدی ؟نکنه واسه جلب توجه اون اینکاررو میکنی
_عشق چی ؟خیالت راحت عاشق نشدم.بیاین بریم کفش بخرم
به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم وقتی که این پوشش را انتخاب کردم فقط دلم میخواست توجه کیان شمس را به خودم ببینم.عاشقش نبودم ولی حس خوبی نسبت بهش داشتم .میدانستم که من جایی در زندگی او نخواهم داشت ولی نمیتوانستم منکر احساسم شوم.
بعد از اینکه چنددست مانتو شلوار و کیف و کفش دیگه هم خریدم به سمت ماشین رفتیم که زیبا گفت:
_بچه من دیگه دارم میمیرم از خستگی بیاین بریم اون کافی شاپ یه چیزی بخوریم
_بریم مهمون من .امروز خیلی خسته اتون کردم
بعد از گذاشتن خرید ها داخل ماشین به سمت کافی شاپ آن طرف خیابان رفتیم.
طبق معموا هرسه بستنی شکلاتی سفارش دادیم.
در حالی که ذهنم درگیر کیان شمس بود زیبابه شانه ام زد وگفت:
_زیاد فکرنکن یا خودش میاد یا نامه اش
_دیوونه.
مهسا که در حال چک کردن گوشیش بود گفت :
_بچه ها روزبه امشب تو خونه اش جشن گرفته.میاید بریم؟فقط بچه های کلاس هستند
زیبا:
_اره .خیلی وقت مهمونی نرفتم .من میام .روژان توهم میای دیگه؟
با یادآوری قولم به کیان گفتم:
_نه .نمیام .خوش بگذره بهتونمهسا پوزخندی زد و گفت:
_نمیخوای بگی چت شده که انقدر تغییر کردی ؟
_چیزیم نشده .فقط دیگه دلم نمیخواد بیام به این مهمونی ها.میشه دیگه انقدر به من گیر ندید؟
_نه نمیشه.معلوم نیست خانوم عاشق کی شده که از این رو به اون رو شده .دوروز دیگه حتما از اینکه با ما دوست هستی هم خجالت میکشی.
مهسا بدون اینکه بگذارد من جوابی بدهم کیفش را برداشت و رفت .زیبا هم به دنبالش رفت تا صدایش بزند.
من اما نشستم و فکرکردم .
فکرکردم به خدا و امام زمان عج و کیان شمس.وقتی به خودم آمدم که زیبا تماس گرفت و بعد از کلی عذرخواهی گفت مجبور شده با مهسا برود.
بعد از پرداخت پول بستنی ها به سمت خانه به راه افتادم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_یکم
خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـݧ قبول کردم
.کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندݧ خیلے برام جذاب و جالب بود
وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـݧ یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـݧ حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ وشهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ در میومد
یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره
پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشوݧ دست میبردند تا اجازه ے رفتـݧ بہ جبهہ رو بهشوݧ بدݧ
دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشوݧچشمشوݧ بہ ور بود وشهادت پدرشوݧ و باور نمیکردݧ
و...
واقا ایـݧ ارزش ها قیمت نداره
هر کتابے رو کہ تموم میکردم درموردش یہ نقاشے میکشیدم
یہ بار عکس هموݧ شهیدو براساس عکسایے کہ تو کتاب بود، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ،یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ ۲۰سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارݧ.
هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا .
خیلے چادر سرکردݧ برام سخت بود با ایـݧ کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم .
بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهراݧ جمع شده بودݧ اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـݧ جدا از اوݧ همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جووݧ ،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و...
شهدا دل همہ رو با خودشوݧ برده بودݧ
پیکر شهدا رو آوردݧ همہ دویدݧ بہ سمتشوݧ
یہ عده روے پرچم ایراݧ کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودݧ یہ چیزایـے مینوشتـݧ
یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردݧ
یہ عده دستشونو گذاشتہ بودݧ رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـݧ
در عین حال همشوݧ هم اشک میریختـݧ
پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود.
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
مادر جاݧ ایـݧ عکس کیہ؟؟؟
لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد
بطرے آب و دادم بهش و
ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد ؟؟
گفت: اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد
بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو
گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت.
اشک تو چشام جم شد دلم میخواست بهش کمک کنم
بهش گفتم :
مادر جاݧ اخہ ایـݧ شهدا هویتشوݧ مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتوݧ میگفتـݧ.
جوابمو نداد.
بهش گفتم :
مادر جاݧ شما وایسا اینجا مـݧ الاݧ میام
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولموݧ دادݧ جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام
یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزݧ افتادم زیر لب گفتم :خودت کمک کـݧ بہ اوݧ پیرزن خیلے سختہ انتظار
جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیر زݧ
پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدݧ و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزݧ اونجا افتاده بود....
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعای_شدید😔😔😔
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2