eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 ❤ بسم رب الشهدا ❤ شهید 💍روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمان، گفت: «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!‌ « گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!» 💯حلقه‌ها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شده بود.... سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده! واقعاً‌ از من هم که یک خانم‌هستم، بیشتر ذوق داشت. 🍃بعدها که خوش‌پوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟» به شوخی و به خنده گفت: «می‌خواستم ببینم منو به خاطر خودم می‌‌خواهی یا به خاطر لباس‌هام!» (همه می‌خندیم!) 💕 از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم. 👗👔خرید لباس‌هایمان هم جالب بود لباس‌هایش را با نظر من می‌خرید. می‌گفت باید برای تو زیبا باشد! من هم دوست داشتم او لباس‌هایم را انتخاب کند. سلیقه‌اش را می‌پسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباس‌هایمان را به هم واگذار کنیم. 🎁یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید. چادر را که سرم کردم، پدرم گفت: «به ‌به، چقدر خوش سلیقه!» 👌امین سریع گفت : «بله حاج‌ آقا، خوش سلیقه‌ام که همچین خانمی همسرم شده!» ‌حسابی شوخ طبع بود.... 🍃وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب می‌کرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود. 👌حتی به خانم مزون‌دار گفت : «چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً‌ خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد... 💕برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت : «ببخشید لباس آماده نیست!‌ گل‌هایش را نچسبانده‌ام!» با تعجب علت را پرسیدیم ، گفت :«راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل‌ها را بچسبانم!» 💔امین گفت :«اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم می‌چسبانم!» ✳‌حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند! 🌟 تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌ واقعاً خودم مردِ به این جزئی‌نگری که حساسیت‌های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم... 💞امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلی‌متری نصب می‌کرد که دقیقاً وسط باشد. 🔆یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت : «این نور روی کریستال قشنگ‌تر است!» ✔بالای سینک ظرفشویی را هم لامپ‌های کوچک ریسه‌ای وصل کرده بود و می‌گفت «وقت شستن ظرف، چشم‌هایت ضعیف می‌شود!» این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گزاشتن نام نویسنده ... _تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم . رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم . دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ... واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده . کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم . +نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ... ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم. بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم . از دور کاملیا و ساشا رو دیدم . آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید . جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ... اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد : +چته دختر ... _آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد . بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران . نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ... چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران ساعت پروازمون اعلام شد چمدون هارو تحویل دادیم و سوار ✈️ هواپیما شدیم هواپیما داشت از باند فرودگاه بلند🛫 🛫 میشد بعداز ۲ ساعت رسیدیم شیراز رفتیم هتل 🏩 بعداز چندساعت استراحت تایم ناهار بلندشدیم رفتیم قسمت رستوران هتل وای چقدر گشنم بود مامان: نرگس جان دخترم ما نمازمون قبل از ناهار خوردیم شما هم برو بخون حاضرشو بریم حرم زیارت -چشم مامان جون مامان : پس منو آقاجونت میریم لابی منتظر تو میمونیم - باشه عزیزجون گاهی ما به مامان عزیزجون میگفتیم رفتم تو اتاق اول وضو گرفتم نمازم 🙌 خوندم بعد حاضرشدم تیپ سرمه ای زدم کلا آخرسر در چمدون 🎒 باز کردم چادرم برداشتم و سرم کردم از اتاق خارج شدم رفتم سمت لابی آقاجون با دیدنم گفت : ماشاالله نرگس سادات چقدر خانم شدی باچادر خیلی خجالت کشیدم رو به آقاجون گفتم - آقاجون شما پدری دعاکنید عاشقش بشم هرچه سریعتر آقاجون : ان شاالله بابا با آقاجون و عزیزجون رفتیم شاه چراغ زیارت من دوتا نذر کردم اینکه تا دو سال دیگه عاشق چادربشم و عاشقانه ازش استفاده کنم دومی: همون فیزیک کوانتوم دانشگاه امام قزوین قبول بشم . عزیزجون یه دسته اسکناس 💴 درآورد از داخل کیفش👜 انداخت تو ضریح 🕌 برای نماز مغرب و عشا هم ما موندیم حرم بعد نمازچون پنجشنبه بود دعای کمیل خونده شد بعداز نماز و دعا رفتیم هتل تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که برای شام میرفتیم بعداز شام به اصرارمن رفتیم یه پیاده روی🚶🚶 یک ساعته طرفای ساعت ۱۲ شب 🕛بود که برگشتیم هتل صبح بعداز نماز و صبحونه قرارشد بریم حافظیه 🏛و سعدیه تو حافظیه 🏛 به اصرار عزیزجون یه فال حافظ خریدیم شعرش یادم نیست اما تعبیرش خیلی خوب یادمه درهای موفقیت و سعادت و خوشبختی به رویت گشوده شده است قدم به راهی میذاری که تمامش برای تو عشق و علاقه است - حافظ عشق و علاقه 😍😍 دوهفته شیراز بودیم تمام جاهای دیدنی شیراز دیدیم آقاجون طوری من از شیراز برگردون که برابر بشه با اعلام نتایج کنکور ... ❤️      https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─     
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 آموزش ها از فردا شروع می شد. محمدرضا و یازده نفر دیگر از بچه‌ها توی یک چادر ساکن شدند. توی گردان، از همه کوچک تر بود،اما اخلاق و رفتارش مثل بچه‌ها نبود؛ مؤدب،موقر و سنجیده رفتار می کرد. ساعت ها دویدن ، کلاغ پر، سینه خیز رفتن، غلت زدن و .... با آنچه در پادگان 21 حمزه دیده بودند ،زمین تا آسمان فرق داشت. فرمانده ها هم سخت گیر بودند ؛هر چند در ساعت های غیر آموزشی مثل برادری مهربان بودند. کلاس های اختصاصی هم شروع شد. یادگیری کاشت و خنثی سازی انواع مین ضد نفر، کیکی، گوجه ای، M 64، تله ای ، ضد خودرو، ضد تانک، M 19 ،که آمریکایی بود و در ایران تولید می شد و ... در گرمای جنوب، ساعت ها زیر آفتاب داغ دویدن و آموزش دیدن ، توان و تحملی می خواست که محمد رضا داشت؛ یعنی خواسته بود که داشته باشد. حتی رزم شب و خشم شب هایی که ترحّم بقیه ی نیروها را بر می انگیخت، برای محمد رضا شفیعی،جمعی گردان تخریب،کار قابل تحملی بود . وقتی بشکه ی فوگاز کنار چادر منفجر می شد و تیربارها شروع به زدن می کردند، وقتی فرمانده بر سر بچه‌ها فریاد می زد و دستور «بشین پاشو» و «بدو غلت بزن» می داد محمد رضا چهارده ساله مثل تیری که از چلّه کمان رها شده باشد، از جا کَنده می شد، و می دوید و در سرما و تاریکی بیابان روی خارها غلت می زد. صبح که می شد خسته،با بدنی کوفته می نشست و با ناخن گیر خارهایی را که در لباس و دست و پایش فرو رفته بود، بیرون می آورد و ... این سختی ها برای محمد رضا مثل پاک کنی بودند که نوشته های روحش را پاک می کردند و دوباره می نوشتند. آدم های جبهه انگار جور دیگری بودند؛با آدم های شهر فرق داشتند. ذکر های بچه‌ها،دفترچه های مراقبت از اعمالشان ، مهربانی هایشان، «فاستبقوا الخیرات» بودنشان، نماز های جماعتشان ،سجده های شکر مدامشان، تلاوت های قرآنشان که با اشک همراه بود و زیارت عاشورا های بعد نماز صبح، محمد رضا را زیر و رو کرده بودند نماز های شب حسینیه ی تخریب آنقدر عادی شده بود که «ریا» را از زندگی همه پاک می کرد.همین ها بودند که محمد رضا را دوباره،سه باره و چند باره به جبهه کشاندند. وقتی ترکش به پایش خورد حس شیرینی ته دلش نشست. حس کرد که خدا گوشه ی چشمی هم به او دارد. بستری شده بود تا دوباره جان بگیرد.کمی که بهتر شد ، دوباره راهی جبهه شد . 👈😍😔بسیجی شانزده ساله ای ک نگاه خدا را دنبال خودش می دید یا اینکه خودش را در مقابل خدا می دید😔😍👉 ادامه دارد...... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 آشنایی سیامک با خودشیفته.... 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
ارزو همه ی زندگی منه نظر پدرم برای ازدواج اینه که تو هنوز خیلی کم سن و بچه ای برای ازدواج با اینکه 26 سالم شده! خیلی سعی کردم بگم نه حالا هم چن ماهیه که دارم تو شرکت پدرم سخت کار میکنم تا هم لیاقت خودمو نشون بدم و هم بگم مرد شدم... ارزو جان فقط یه کمی دیگه تحمل کن! تو مال منی! ^لبخندی روی لبام اومد و برای اینکه جو عوض شه پیشنهاد دادم بریم شیر موز بستنی بزنیم تو رگ و بعد اون همه نخود نخود هر که رود خانه خود شدیم😐😂 رسیدم خونه بابا خیلی خسته بود و خواب بود مادرمم داشت کتاب اشپزی مدرن رو مطالعه میکرد من:مامان امیر کجاست؟دوباره این کتابای منو ورداشته فردا این استاد میخاد امتحان بگیره هیچی نخوندم مامان:ای ارزوی شلخته تقصیر خودته....اگه اولش یکی محکم زده بودی تو دهن داداشت جرئت نمیکرد دست ب کتابات بزنه ک وسط راهرو ولوئه! ^بعد زدیم زیر خنده من:جدی برم بزنم؟ مامان اخماش کرد تو هم و گفت:دست ب پسر من بزنی دستت خورد میشه برو ازش بگیر و دیگه هم تو راهرو ولوشون نکن ک دفعه بعد خودم تیکه پاره شون میکنم من:اوکی مادر قانع شدم!حالا این شازده دوماد ما کجاست؟ مامان:الهی قربونش بره مادر توی اتاقشه ^سری تکون دادم و رفتم بالا و ب اتاق امیر نزدیک شدم و تا خاستم در بزنم متوجه شدم داره با عصبانیت با تلفن حرف میزنه و میگه: گریه نکن لعنتی....گریه نکن....با گریه چیزی حل نمیشه....چیشد هان؟خودت تا چند ساعت پیش میگفتی که تمومش میکنی!گفتی خودت کت و کول بسته تحویلش میدی!حالا میگی ک نمیتونی ادامه بدی هان؟توبیخود کردی.... طرف:....... امیر:گریه نکن ای بی همه چیز تو عاشقش شدی بخاطر همینم که هست داری جا میزنی طرف:..... امیر:غلط کردی.....همش حرف مفته! وابسته گی ای در کار نیس سرکار خانم شما عاشقش شدی الکی هم اشک تمساح نریز براش اون جرم ک چ عرض کنم جرم هاش سنگینه و حکمش 100درصد اعدامه گریه نکن دیگه لعنتی طرف:........ امیر:اره هنوزم میگم....هنوزممم میگم من عاشقتم.... طرف:...... امیر:ههه....دروغ نگو.اینقد اراجیف نباف.....تو عاشق اون لعنتی هسی نه من! طرف:...... امیر:بسه دیگه ساکت شو...ببر صداتو....من احمقو بگو...ساکت شو گفتم..... طرف:...... امیر با عصبانیت تموم گفت:حیف که خیلی دوستت دارم لعنتی..... وگوشیو قطع کرد ^از تعجب هنگ کرده بودم! رویا😳ینی یکی دیگه رو دوست داره؟که اون ی مجرمه و حکمش اعدامه؟وایی این حرفایی که امیر میزد ینی چی؟خدای بزرگ بیچاره امیر! من فکر میکردم ک رویا هم امیر رو دوست داره! بیخیال کتابم شدم و رفتم تو اتاقم و سعی کردم بدون اینکه به امیر و حرفاش فکر کنم بخوابم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان: حجم: 1.08M
📚 💐هفتاد نکته تربیتی از حدیث شریف کساء نکات تربیتی حدیث کساء : دردمان را به همه نگوییم یادآوری یاد خدا در زمان ناراحتی بیان دقیق خواسته ها استفاده از وسایل خوب برای کارهای خوب https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان: حجم: 647.8K
افول دشمن: شوروی و تجاوزات و تصرفات عظیم خاک ایران و کمک به دشمنان انقلاب اسلامی خبر فروپاشی شوروی توسط امام رحمت الله علیه به گورباچف https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان: حجم: 647.8K
افول دشمن: شوروی و تجاوزات و تصرفات عظیم خاک ایران و کمک به دشمنان انقلاب اسلامی خبر فروپاشی شوروی توسط امام رحمت الله علیه به گورباچف https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان: حجم: 3.29M
♻️ارزیابی کلماتی امیرالمومنین علیه السلام در مورد زنان 🦋طبیعت زنانه 🦀مقصود از این کلام که :زن عقربی است که نیش زدن او شیرین است چیست؟ 📚نامه ۶۸ نهج البلاغه در مورد دنیا خصلت های نیکو زنان و خصلت های بد مردان 🎙ر.فنودی ادامه دارد... 🔖 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان: حجم: 2.53M
🔰ادامه علل و عوامل پیروزی و شکست نهضت‌ها 🙈 سکوت و بی‌تفاوتی علما و آگاهان جامعه اسلامی از عوامل پیدایش رویدادهای تلخ و ناگوار صدر اسلام و به تبع در هر برهه زمانی تاریخ 📗چگونگی اقدامات برای ابلاغ احکام الهی و قوانین قرآنی و ارزش‌های اخلاقی ♻️با توجه به نزول آیه نفر فرمان بسیج نیروهای کارآمد 🪜ایجاد پل ارتباطی بین قرآن و پیامبر اسلام و توده‌های مردم در اقصی نقاط 🍃عامل ارزشمند روحانیت 🍂و در مقابل عامل تداوم دهنده فاسد شونده جهان ادامه دارد... 🎙ر. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان: حجم: 2.26M
(با توجه به اصلاح موضوعات جلسه گذشته)موضوعات این جلسه👇 ❌سومین بازوی طاغوت: ملأها کار چاق کن‌های طاغوت 📛امروز داعش 🍃چگونگی استقامت حجر بن عدی‌ ♨️زهرچشم زیدبن ابیه برای اینکه مردم اهل قیام نشوند 🍃در احوالات زید بن علی ❌ترفند انگ تندرو به انقلابیون 🎙ر.فنودی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار