#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_نه
اخمامو توهم کردم و رفتم تو کلاس دانشگا...
درسته ک حس کل کلی و دعوا دارم ولی دیگه ن با این باقالی نپخته ها..
ای داد ای بیداد خدا چ گرفتاری شدم
الان نمیدونم باید خوشحال بشم یا ناراحت
استاد تشریف نیاورده
ای حانی نمیری تو...
من ی خر تنهای شهرم
با همه کس هم قهر قهرم
روز وشبم هم پر درده
تو کنج این جنگلمممم
منطق ذهنم:امروز قصد روانی کردن منو داری خواهرم اولش میگی ک شهر حالا میگی جنگل
سلول های پاسخ دهنده:اولش گفت شهر بعدش راه افتاد رفت توی جنگل بعد اداکه شعرو خوند....
منطق ذهنم:کی از شماها نظر خاست😒
حالا ی فکری بکنید الان بیکاریم تا دو ساعت دیگه...
سلول های پاسخ دهنده:بهتره ی چرخی تو محیط اطراف بزنیم
تصمیم گرفتم ب حرف سلول های پاسخ دهنده ام گوش بدم....
از کلاس میزنم بیرون و ی جاتوی سالن خیلی شلوغ بود ک نظرمو جلب کرد
رفتم دیدم ی حالت کتابخونه کوچکی درست کردن و چن تا کتاب گذاشتن و روی دیوارم با بنر درست کرده بودن ک نوشته بود: سرانه مطالعه در کشور ایران کمتر از
یک دقیقه در روز است.بیایید فرهنگ کتاب و کتابخانی را در ایران جا بیندازیم...و اول از خودمان اغاز میکنیم......امانت کتاب یا خرید کتاب با مراجعه
به خانم ف.عسگری مراجعه فرمایید....
^میگم این ف.عسگری همین جلدکرده خودمونه.....و متوجه شدم ک نزدیک من ایستاده ب فاصله چندین نفر ادم
منم ک سرم درد میکنه برای کل کل کردن و اذیت کردن و اذیت کردن و اذیت کردن و اذیت کردن و اذیت کردن........😜
صاف ایستادم و گفتم:کی گفته ک سرانه مطالعه در کشور ایران کمتر از یک دقیقه در روز هس؟خیلی ها از جمله خودم کتاب میخونیم خارج از کتاب های درسیمون
اما تو گوشی.....با ید ب مسئول اینجا بگن شما ک این همه خدا خدا میکنید و خدا و پیغمبر حالیتونه چرا دروغ ب خورد دانشجوی مملکت میدید اخه😏
فاطمه اومد جلو و سلام داد و کتابی رو جلو روی من گرفت و گفت:شما ک اینقد اهل مطالعه هستی بیا عزیزم این کتابو مطالعه کن ....استفاده از گوشی چشمای قشنگتو ضعیف میکنه...مگه نمیگی اهل کتابی ارزو خانم؟بیا گلم.....
~بقیه دانشجو هایی ک اطراف ما بودن حرف مارو شنیدن و منو تشویق کردن ک کتابو بگیرم
منم ک انگار بد جور تو عمل انجام شده قرار گرفته م کتابو گرفتم.....
بزارید ی ذره خودمو دلداری بدم:ارزو الان تو دو ساعت الکی بیکاری اینجا چقدر الکی با گوشی ور بری.حوصله درس خوندن هم ک نداری بشین اینو بخون اگه جالب نبود بیخیالش میشی دیگه.....
میرم داخل محوطه حیاط.....هعی نمیدونم چرا دلم ی حالیه انگار استرس دارم و دلم شور میزنه...روی نیمکتی مینشینم
و ب جلد کتاب نگاه میکنم:دختر شینا
خاطرات همسر شهیدستار ابراهیمی
~اخه خاطرات ی زنی ک برای سی چهل سال پیش بوده ب چ درد من میخوره...حالاواسا ببینم حتما ی تحفه ای بوده ک ب خاطرش این همه کتاب متاب چاپیدن دیگه...
حالا من در حال خاندن کتاب یهو میگم ک:
_د لامصبا چکارش دارین چرامیخواین بزور شوهرش بدید عهه
_هوی صمد آقا بزور ک باش نامزد کردی
اون تو رو دوست نداره عهه برو اینقد کنه نباش😒
_مگه رو گنج نشستی ک همش براش لباس میخری....خاطر خاه هام اینای قدیم😣
_خب اینم ک عروسیتون...میرین همسایه مادر شوهرت...وای ک چقد وحشتناک...
_چقد تو بد شانسی شوهرت اصلا پیشت نی
_وای فکرنمیکردم اینقدر عشقتون پاک باشه😭
_چ شوهر باحالی داری تو
_اخی دفعه اولین بار ک گفتی دوسش داری اونموقع س ک شوهرت میخاد بره جبهه....و سرشو میزاره رو زانوش و بلند زار میزنه و میگه سالهای زیادی هست ک منتظر شنیدن این جمله ست😭
_وای خدا یکی از این شوهرام نصیب من بکن
_وااااایی جوووووون چ پسری....ننه دعا کن ازین دومادها گیرت بیاد ننه
_خب پنج تا بچه....چقد لامصب زندگی سخت بوده ها....من هنوز درگیر این عشق پاکتونم....
_داد بیداد برادر شوهرت شهید شد و همه زیر سر شوهرت میبینن
_ش...شوهرت هم شهید شد ای خدا😭
~اشکامو پاک میکنم....تو کیفم میگردم اما دستمال کاغذی رو پیدا نمیکنم.....
یهو میبینم ی دستمال کاغذی رو ب روم گرفته شد.نگا ب صاحبش کردمو دیدم ک
همون پسره س ک چن روز پیش رفتم تو شکمش...همون پسر جوجه فینگیل مذهبی....
از رو نمیرم دستمال کاغذی رو برمیدارم م اشکامو پاک میکنم و فینمو میگیرم☺
و تشکر میکنم
<خو دیگه ادم زشته گربه صفت بی چشم و رو باشه
مرد در حالی ک ب زمین خیره شده بود گفت:دختر شینا رو میخوندید....
من:بله
مرد:منم همیشه دوست داشتم بخونمش
اما هیچ وقت پیداش نکردم.جسارته خانم ولی گفتید ک اسم شوهرشون صمد بوده ولی چرا نوشته خاطرات همسر شهید ستار ابراهیمی؟
من:شما از کجا حرفای منو شنیدید اطراف من ک کسی نبود
مرد:من اونطرف حیاط مشغول خوندن قران بودم و متوجه حرفای شما شدم....
من:ینی اینقد صدام بلند بوده؟
مرد:جسارتا
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─