#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_دوم
°•○●﷽●○•°
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها
یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم
_ساعت چنده؟؟؟؟
+پنج و۱۳ دقیقه
_عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟
+بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!
خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟
_هفت
+ خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرمشد .
یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن
+زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟
_وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم
+خب چ ربطی داره
_وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم
+خو چرا اون موقع لاک زدی؟
انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم
مامانمم با شناختی ک ازم داشت
یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت
+ اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن
خندم گرفت از کارش
از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم
بعد دوباره زدم
وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد
نشستم رو صندلی
مامانم اول موهامو کامل شونه زد
بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد
کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد
جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود
وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد
بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد
ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم
از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه
خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم
_ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی
مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت
شالم و انداختم سرم
یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد
ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود
پاییزی سبزآبیم و ورداشتم
با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم
رفتم پایین
رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه
همش نگران بودم دیر برسم
بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم
البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود
نشستیم تو ماشین
آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم
۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن
نزدیک خونه ی معلمم
اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری
داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه
جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست
بابا نگه داشت و گفت
+خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت
_چشم .ممنونم
از ماشین پیاده شدم
هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم
نمیشد یهو از وسطشون رد شم
همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد
پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود
یه کفش شیک مشکیم پاش بود
با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم
یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت
+ عه این اینجا چیکار میکنه ؟
محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت
_هیس زشته
سرمو برگردوندم
بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد
بهم نزدیک شد و گفت
+فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟
خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید
برگشتم سمت صدا
محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود
اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود
ابروهاشم بهم گره نخورده بود
صداشم خشن نبود
گفت
_سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست
حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود
منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد
و احوال پرسی کرد
منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل
قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید
محمد بود....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_دوم
*به روایت امیر حسین*
ﺍﻻﻥ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻓﻘﻂ ۲۰٫۳۰ ﺑﺎﺭ ﺁﻫﻨﮓ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺭﻭ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﺁﺭﻩ ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﺎﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﺎﺭ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﺸﻘﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺗﺰﺭﯾﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺩﺍﺩﻩ ؟
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﻌﺒﻮﺩﻩ . ﻧﻤﺎﺯ ﺷﻔﻊ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻗﺒﻠﻪ ﻋﺸﻖ ﻗﺮﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ .
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺳﺒﮏ ﺷﺪﻡ . ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻨﺒﻊ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ .
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮔﻔﺖ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ ، ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺩﺍﺷﺖ ؛ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯿﺴﭙﺮﻡ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮﮐﻞ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ؛ ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺴﭙﺮﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺘﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﯼ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻌﺒﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﮐﺖ ﺟﺎﯼ ﻫﯿﭻ ﺷﮏ ﻭ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﮐﺘﺶ ﺗﻮﮐﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_سی_و_دوم
آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت. حدس می زدم بریدگی دستم نیاز به بخیه داشته باشد اما مغزم از کار افتاده بود. قدرت تصمیم گیری نداشتم. دلم آرام و قرار نداشت. به سمت باغ آرزوها حرکت کردم. هوا تاریک شده بود. وقتی رسیدم آنقدر خون از دستم رفته بود که رنگ به رخسار نداشتم. خودم را به صندلی طبیعت رساندم، هنوز ننشسته بودم که ناگهان چشمانم سیاهی رفت و افتادم.
" خانم؟ حالتون خوبه؟ صدای منو میشنوید؟ "
آبی که به صورتم پاشیده می شد را حس می کردم اما نمی توانستم چشمانم را باز کنم. چند دقیقه گذشت تا کمی به حال آمدم. چشمانم را که باز کردم با چهره ی آشنایی مواجه شدم. سید جواد که از دستان خاکی و بیلچه ی کنار پایش مشخص بود مشغول باغبانی بوده. چراغ قوه را به سمت صورت من گرفته بود و سعی می کرد مرا به هوش بیاورد. اما من بیحال و بی جان کنار صندلی طبیعت افتاده بودم. نور چراغش چشمم را می زد. چراغ قوه را کنار کشید و گفت :
_ صدای منو میشنوید؟
لبهایم خشک شده بود. به سختی گفتم :
_ می شنوم.
گفت :
_ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟
گفتم :
_ نه. حالم خوبه.
با لحن عاقل اندر سفیهی گفت :
_ پس زنگ میزنم اورژانس بیاد.
ته مانده ی انرژی ام را جمع کردم و گفتم :
_ نه.
گفت :
_ پس حداقل صبر کنید بگم یه خانم بیاد کمکتون کنه.
موبایلش را بیرون آورد و شماره گرفت. بعد هم به زبان محلی حرف زد. شاید کمتر از پنج دقیقه ی بعد یک پیرزن نقلی با چادر چیت گلدار بالای سرم حاضر شد. کمی آب قند به خوردم داد و زیربغلم را گرفت و مرا به خانه اش برد. گوشه ای از اتاق برایم بالش چید تا دراز بکشم. بعد پشت در اتاق رفت و مشغول حرف زدن با سید جواد شد. به زبان محلی حرف می زدند، همه ی جملاتشان را نمی فهمیدم اما کم و بیش متوجه حرف ها یشان می شدم. شنیدم که سید جواد گفت :
_ من جایی منبر دارم، قول دادم باید برم. زحمتتون میشه ولی لطف کنین مراقب این بنده ی خدا باشین خاله جان.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت. فهمیدم که آن پیرزن خاله ی سید جواد است. مدتی گذشت و پیر زن با یک کاسه شعله زرد وارد اتاق شد. یک روسری و پیراهن نخی گلدار پوشیده بود. موهای نارنجی و سفیدش از جلوی روسری بیرون آمده بود. مشخص بود روی سرش حنا گذاشته. با خنده گفت :
_ حالت بهتره دختر جون؟ بیا این شعله زرد رو بخور جون بگیری. اصلا سهم هرکسی توی دنیا از قبل معلومه. وقتی میخواستم برای افطار سید شعله زرد بپزم اندازه از دستم در رفت، زیادی شد. گفتم اشکال نداره میذارم نذری برای همسایه ها. آخه عطرش می پیچه، حق همسایگی میگه وقتی عطر غذا پیچید، شده قدر یه کاسه بریزی ببری براشون. شاید زن حامله ای، بچه کوچیکی چیزی داشته باشن هوس کنن. خدارو خوش نمیاد.
سینی را جلویم نگه داشت. تا خواستم کاسه را بردارم دستانم سوخت و گفتم "آخ". با خنده نگاه چپ چپی به من کرد و گفت :
_ دختر جون چقدر عجولی. وایسا سینی رو بذارم جلوت، کاسه داغه مادر، خب دستت میسوزه.
سینی را مقابلم گذاشت. تشکر کردم و ساکت شدم...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_دوم
فکرم درگیر بود. نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید می رفتم این اتفاق افتاده. کلافه بودم. میدانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد. تمام فکرم پیش فاطمه بود. دلیل این همه مدت سکوت را نمیفهمیدم. دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم. دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با فاطمه ازدواج کنم. اما در این صورت همان چند درصد شانسی هم که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست می دادم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. مادرم جشن خداحافظی مختصری گرفته بود و خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود. به زور سر میز نهار نشستم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم نمیتوانستم بدون اینکه فاطمه را ببینم از ایران بروم. به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم. مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند. نیمی از مبل های خانه راهروی وروردی که از سالن فاصله ی زیادی داشت را پوشش می داد. به آرامی از در اتاق، خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود. اما مادرم جلوی درمچم را گرفت و گفت :
_ رضا! کجا میری؟ من مهمونارو برای دیدن تو دعوت کردم. اومدی دو دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی.
+ بخدا یه کار واجب پیش اومده. اگه نرم خیلی بد میشه. چمدونمو با خودم میبرم. از همون طرفم میام فرودگاه. بعد شما ماشینمو بیارین خونه.
مادرم را بوسیدم و در را آهسته بستم. با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم. زنگ زدم. فاطمه در را باز کرد. با دیدنش دوباره همه ی احساساتم زنده شد. از دیدنم متعجب شده بود، گفت :
_ سلام. شما اینجا چه کار می کنید؟
+ سلام. ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون. نمیتونستم بدون اینکه باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز رو بهم گفت. اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین؟ میدونین یک سال انتظار کشیدن یعنی چی؟
با صدای آرامی گفت :
+ بله... میدونم. من خیلی انتظار پدرمو کشیدم.
_ چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم. فکر میکردم حتماً بخاطر همین مساله این همه مدت جوابمو ندادین. مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود. بعدشم به اصرار خانوادم برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم.
+ متاسفم. ولی این کار لازم بود. هم برای خودم، هم برای شما.
_ چه لزومی داشت؟
+ من از شما شناخت زیادی نداشتم. نمیدونستم چقدر سر حرفتون می مونید. از طرفی هم میدونستم شرایط شما بخاطر خانوادتون خاص و سخته. دلیل اینکه ازتون خواستم صبر کنید این بود که زمان ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و اینکه... بتونم با خودم کنار بیام.
_ یعنی چی که کنار بیاین؟
معلوم بود حرف زدن برایش چقدر سخت و عذاب آور است. گفت :
+ من میخواستم روی خودم کار کنم، تا... آمادگی این سختی هارو داشته باشم.
همین که در طول این مدت خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت. از شرم و حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم. گفتم :
_ امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندنم. اگه دست خودم بود می موندم. ولی چون نمیخوام مخالفت خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن. نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم.
_ میفهمم.
+ میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
_ بفرمایید؟
+ کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم.
_ کدوم نوشته؟
+ هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین.
_ برای چی میخواید؟
+ برای روزهای دلگیر غربت!
بعد از کمی مکث کردن گفت :
_ چند دقیقه منتظر باشید.
در را جفت کرد و رفت. به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون #ذکر_منبع و نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
و
@loveshq
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
خداروشکر فقط ما دخترا تو اتوبوس بودیم
دو تا دختر هم روبروی ما نشسته بودن که یکیشون سرش توی گوشی و اون یکی هم سرش تو کتاب بود .
مژده برگشت طرفشون و گفت :
+دخترا
دخترا هم سکوت کردند ...
+دخملا
و باز هم سکوت کردند...
مژده صداشو کلفت کرد و گفت :
+خانوم ها ، عباسی و امیری لطفا برید پایین ، خانم امیری نامزدتون اومدن ...
با این حرف مژده دوتاشون سرشونو با ضرب آوردن بالا و با تعجب اطراف رو نگاه کردن
مژده اخمی کرد و گفت :
+مگه با شما ها نیستم
برید پایین کلاغ پر بازی کنید
نه یعنی بشین پاشو کنید.
دخترا که تازه دوزاریشون افتاد خواستن به طرف مژده حمله ور بشن که من ریش سفیدی کردم و جداشون کردم
+خب دخترا خودتونو به هم دیگه معرفی کنید من حال ندارم
_خب مژده جان غذاتو بخور جون بگیری
+ممنون ، سیرم
اونی که سرش تو گوشی بود گفت :
×نه دروغ میگه...
با تعجب نگاهش کردم که با کمی مکث گفت :
×پیازه
اون یکی گفت :
=رفیق من رو اذیت نکنید ، روزه هست .
مژده چشم غره ای بهش رفت و گفت :
+منو ول کنید ، خودتونو معرفی کنید...
=اِهم اِهم ، بنده بهار عباسی هستم ۲۱ سالمه
×منم راحیل امیری هستم یک ماه دیگه میشم ۲۲ ساله ،
دست چپشو آورد بالا و گفت من نامزدکردم ...
با خنده گفتم :
-منم مروا فرهم...
برگشتم سمت مژده و باتعجب گفتم:
_این چشم عسلیه من رو از کجا میشناخت ؟ !
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔞 چه خبره تو قطر...
#قسمت_سی_و_دوم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─