eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 °•○●﷽●○•° مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود گفتم بیکار واینستم نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم بلاخره امضاهاشون به پایان رسید ریحانه و روح الله و از جاشون بلند کردن به روح الله گفتن شنل ریحانه و واسش باز کنه شنلش و باز کرد و از سرش در آورد دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه وشوهرش گل و نقل پاشیدن بعد از اینکه حلقه زدن بابای ریحانه رفت و بوسیدشون بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت بابا روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش و بوسید روح الله هم بغل کرد هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد محمد رفت سمتشون شیطنت خاصی تو چشماش بود خواهرش و طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش و گرفته بود حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم محمد ریحانه و از خودش جدا کرد از جیبش یه جعبه ای و در آورد بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد دور گردن ریحانه بستش وپیشونیش و بوسید یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه گیج سرم و اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه به خودم اومدم و خواستم دوربین وبیارم بالا که یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد چادری بود ولی خیلی جلف از اونایی ک داد میزدن ب زور چادر سرشون کردن ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود دوربین وبا یه لبخند مسخره از دستم کشید با تعجب بهش نگاه کردم رفت عقب لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت محمدد دوباره اخماش بهم گره خورد ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌺 °•○●﷽●○•° دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت ک فهمیدم ریحانه گفت + من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت +فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟ فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز رفتم و یه گوشه نشستم محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد همه باتعجب نگاه میکردن همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم علی دست محمد و گرفت و بهش گفت +ولشون کن اینارو بیا بریم محمد جواب داد +ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن همسایه ها اذیت میشن با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم بهش گفتم _چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟ +میترسم دعوا شه فاطمه _دعوا چرا +ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن _سرچی چرا؟ +سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمدعلاقه داره بعد محمدخیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم ودر بیارن نمیدونم چیکار کنم تو نمیشناسی محمدو یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره _هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش + خداکنهه پدرریحانه اومد دم درو +آقا محمد بیا پسرم کارت دارم محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و باسلمااینا برخورد کنه با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه بالبخند سیمش وکشید و گرفت تو بغلش وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت +ریحانه جون من اینومیبرم یخورده اختلاط کنم باش صدای خنده جمع بلندشد الان فقط خانوما بودن داخل شالم و ازسرم در اوردم ورفتم کنار ریحانه یه چندتاسلفی باهم گرفتیم ایستادم کنارش دوربین و دادب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره عکسامونوکه گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم ریحانه ام دیگه استرس نداشت وهمش در حال خندیدن بود یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد بزور ریحانه رو بلندکردن دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن البته همش واسه خنده بود یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن چند نفر اومدن تو و بقیه بیرون دم درکمک میکردن محمدم پشت درسینی هارو میداد دستشون چون جمعیت زیاد نبود زودکار پذیرایی تموم شد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* _ ﻫﻮﻡ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﻫﻮﻡ ﻭ ..… ﺑﯽ ﺍﺩﺏ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ . _ ﯾﺎﺳﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﺎ . ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﻮﻗﻊ ﺟﻮﻧﻢ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ : ﺍﺯ ﮐﯽ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺳﺎﻋﺖ یازده و نیم صبحه ﺯﻭﺩﻩ؟ ﺯﻭﺩ ﺣﺎﺿﺮﺷﻮ ﺑﯿﺎم ﺩنبالت ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . _ ﮐﺠﺎ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﺎ . ﺑﺎﯼ ﻭﺍﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﺴﺨﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺍﮔﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﮐﻪ ..… ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺑﺰﺍﺭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﻨﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯﻩ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ارزه ﮐﻨﻢ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﻥ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ . ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ . ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺷﺴﺘﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺠﻤﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﺮﺩ . ﻧﺠﻤﻪ : ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ؟ _ ﭼﯽ؟ ﻧﺠﻤﻪ : ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ؟ _ ﺗﻮ شهر ﺷﻤﺎ آﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺷﺪﻩ . _ ﺑﺒﻨﺪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻮﺩﻩ ؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﺷﺎﻻﺷﻮﻥ ﮐﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺩﺍﺷﺘﻦ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺗﯿﭗ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﻮﺩﻡ . ﻧﺸﺴﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﺑﺘﻌﺮﯾﻒ . _ ﭼﯿﺮﻭ؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﻗﻀﯿﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺷﺪﻧﺘﻮ ﺩﯾﮕﻪ . _ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﻣﻨﯿﺘﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ . ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ ، ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺣﺮﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﺍﯾﻨﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ ﻧﻪ؟ _ آﺭﻩ . ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻧﻪ . ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺩﺭﺳﺘﻪ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﻗﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ، ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ . ﻧﺠﻤﻪ : ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻤﻪ؟ _ ﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﺗﺸﻨﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻮﺩﻧﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮔﺸﺖ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ، ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﭼﯿﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺑﺪﯾﺪ؟ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ . ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻓﻌﻼ ﻧﺠﻤﻪ : ﻣﻮﺍﻓﻘﻢ ﻧﺠﻤﻪ : ﺧﺐ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﭙﺮﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﻭﺍﺍﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺎﺭﮎ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﻧﮓ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺷﻬﻮﺕ ﻭ ﭼﺸﻤﮏ ﻫﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺯﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ .… ﻧﺠﻤﻪ :ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺸﯿﻨﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺻﻨﺪﻟﯿﺎ _ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﺗﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﭘﺸﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭﺍﯾﺴﺎ . _ عه . ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ . ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﺿﺪﺣﺎﻝ . ﭼﺘﻪ ﺗﻮ؟ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ . _ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﻫﯽ ﻋﮑﺲ ﻋﮑﺲ ﻋﮑﺲ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ : ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﻣﺘﻮﻗﻔﻢ ﮐﺮﺩ . ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺷﯽ؛ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ؛ ﻭﻟﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺐ ﻫﺎﻡ ﮐﺮﺩ . _ ﺟﻮﻧﻢ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟؟؟ _ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯿﺖ . زینب ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟ _ ﮐﻼﺱ ﭼﯽ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺒﯿﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﺑﺴﯿﺠﻪ . ﮐﻼﺱ ﺧﻮﺑﯿﻪ . _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ . ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺰﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﭘﺎﺭﮐﯽ ﺟﺎﯾﯽ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﻓﻌﻼ .… _ ﺑﺎﯼ _ ﯾﺎﻋﻠﯽ … ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
شماره را گرفتم و منتظر ماندم تا گوشی را بردارد. به محض اینکه گفت "الو" گوشی را به دست پیرزن دادم. موبایل را برعکس گرفته بود. هی پشت سر هم می گفت " الو... الو... صدا نمیاد... الو؟ ". گوشی را از دستش گرفتم و چرخاندم. وقتی متوجه اشتباهش شد غش غش شروغ به خندیدن کرد. آنقدر خندید که نفسش بند آمد. با آنکه اتفاق خنده داری نبود، اما از شدت خنده های عمیق و از ته دلش من هم خنده ام گرفت. بعد اسم و نشانی قرص را گفت و گوشی را قطع کرد و دوباره خندید. انگار منتظر بهانه ای برای خندیدن بود. با گوشه ی روسری چشمانش را که از شدت خنده اشکی شده بودند پاک کرد و گفت : _ خدا خیرت بده. شاید اگه گذرت به خونه ی من نمی افتاد امشب انقدر نمی خندیدم. لبخند زدم. دوباره گفت : _ آدم تنها زیاد خنده ش نمیاد. منم که تو این خونه تنها زندگی می کنم. سید و حاجی موحد خونه بغلی نشستن. برو و بیا تو خونم زیاده ها، نه که فک کنی بی کس و کارم صبح تا شب نشستم کنج خونه به غم و غصه، نه. ولی خب دیگه، خونه ای که همدم و مونسی توش نباشه خنده رو از روی لب آدم ورمیچینه. پرسیدم : _ بچه ندارین؟ آهی کشید و گفت : _ نه، بچم نمی شد. اون موقع هم مثل حالا نبود که این همه دوا درمون باشه. اون موقع مردا یا بایستی از نو زن می گرفتن و بچه می آوردن یا غم بی اولادی رو یه عمری به دوش می کشیدن. به قاب عکس کهنه و قدیمی روی دیوار اشاره کرد. نگاه کردم، عکسی رنگ و رو رفته که از نقطه های زرد روی تصویرش مشخص بود سالهاست در آن چهارچوب روی دیوار آویزان است. گفت : _ خدا رحمتش کنه. شوهرم پسرعموم بود. خیلی کم سن و سال بودم که زنش شدم. درست نمیدونم ده سالم بود؟ یازده سالم بود؟ ولی اونقدر بچه بودم که شب عروسی لج آوردم بایستی عروسکمم بدن تا با خودم از خونه ی آقام بیارم خونه ی شوهرم. آقام خدابیامرز من و آبجی مو داد به دوتا بچه های برادرش. یعنی من و مادر سید با دوتا پسرعموهامون ازدواج کردیم. الان سید جواد هم ازطرف پدرش سیده هم از طرف مادرش. ولی اون دوتا آبجی های دیگه مون با غیر فامیل و غیر سید ازدواج کردن. خوشبختم شدنا، نه که بگم بدبختن. ولی خب چیزی که از ازدواج این آبجیم به عمل اومد از بچه های اون دوتای دیگه در نیومد. بازم شکر. کمی ناراحت شد و در فکر فرو رفت اما فوراً فضا را عوض کرد و با لبخند گفت: _ خلاصه اینکه میبینی زورم به بچم میرسه و هرچی من میگم میگه چشم، واسه اینه که از دوطرف بزرگترشم. هم خالشم هم زنعموش. نگاهی به ساعت روی طاقچه انداخت. ساعت 10 شب بود. حتما پیرزن هم میخواست بخوابد و استراحت کند. باید به خانه بر می گشتم. گفتم : _ اگه اجازه بدین من دیگه رفع زحمت کنم. زنگ بزنم تاکسی بیاد دنبالم برم. گفت: _ وا؟ با این حال و روزت چطو میخوای بری؟ _ خوبم. حالم بهتره. سر و رویم را نگاهی کرد و گفت : _ تازه میخوام برات جوشونده دم کنم بخوری حالت سرجاش بیاد. بس که از دستت خون رفته رنگ و روت هنوز مثل گچ دیواره دخترجون. مگه میذارم این وقت شبی با این حال و روزت بری؟ من که تنهام، تو هم که تنهایی. کلی هم که خندیدیم. پس دیگه واسه چی بری؟ حالا که خدا راهتو کج کرده به خونه ی من یه امشبم بمون تا هم تو روبراه بشی هم من از تنهایی در بیام. پیرزن مهربان و سرحالی بود. از هم نشینی با او خسته نمی شدم. کمی اصرار کردم که میخواهم بروم اما درنهایت با مخالفتهایش مواجه شدم و آن شب را در خانه ی قدیمی پیرزن ماندم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💟 وقتی رسیدم نیما (پسر مهندس قرایی) به استقبالم آمد. چند روزی مهمانش بودم تا توانستم در نزدیکی دانشگاه سوییت کوچکی اجاره کنم. برای یک دانشجوی تازه وارد خانه ی نقلی و ایده آلی بود. یک طرف آشپزخانه و یخچال کوچک و سینک و گاز قرار داشت. کمی آن طرف تر هم تخت و کمد و کاناپه و تلویزیون چیده شده بود. حمام و سرویس بهداشتی هم در سمت دیگر اتاق بود. ساکم را باز کردم و وسایلم را چیدم. قرآن فاطمه را بالای تختم گذاشتم. مدتی طول می کشید تا روال ثبت نام طی شود. غروب غربت دلگیر بود. مخصوصاً که اغلب اوقات هم هوا ابری و بارانی بود. با اینکه هنوز چند روزی از آمدنم نمیگذشت اما تحمل این تنهایی برایم نفس گیر شده بود. مرتب به سراغ نوشته های فاطمه می رفتم و هر کدامش را چند بار می خواندم. از لابلای نوشته هایش فهمیدم از همان روز خواستگاری مهرم به دلش نشسته بود. از جدیت و مصمم بودنم خوشش می آمد. گاهی هم بعضی چیزها را رمزی می نوشت که من از معنایشان سر در نمی آوردم. بعد از اینکه دانشگاه آغاز شد به کمک نیما توانستم شغل مختصری دست و پا کنم. کمی طول کشید تا به تفاوت های فرهنگی و سبک زندگی مردم آنجا عادت کردم. هرچند برای نظرات و اعتقادات دیگران احترام قائل بودند اما ویژگی های خاصی داشتند. وفق یافتن با آنها برایم کمی دشوار بود. تقریبا به زبان تسلط داشتم اما گاهی بخاطر غلظت لهجه شان سردرگم می شدم. روزهای پر از رنج و سختی را سپری می کردم. درس، کار، دوری و دلتنگی همه در مقابلم بودند. سعی می کردم شرایط را مدیریت کنم و روحیه ام را از دست ندهم. نیمی از ترم گذشت. با نمراتی که تعریف چندانی نداشت امتحانات میان ترم را پشت سر گذاشتم. میدانستم اگر همینطور پیش برود نمیتوانم موفق شوم. تنها راهی که برای آرام شدن پیدا کردم قرآن خواندن بود. قرآن فاطمه را همیشه همراهم داشتم و از کوچکترین فرصت ها برای خواندنش استفاده می کردم. سعی کردم برای اینکه به زبان مسلط تر شوم با همکلاسی هایم ارتباط برقرار کنم. از این طریق می توانستم با پیچ و خم لهجه هایشان آشنایی بیشتری پیدا کنم. به بهانه های مختلف با آنها حرف می زدم و روی تلفظ هایشان دقت می کردم. یک روز روی چمن های حیاط دانشگاه نشسته بودم و قرآن می خواندم که یکی از همکلاسی هایم کنارم ایستاد و به زبان انگلیسی گفت : _ میتونم اینجا کنارت بشینم؟ + بله امیلی دختر ساده ای بود که همیشه لبخند می زد. موهایش زرد بود و روی گونه اش لک های ریز و قرمز زیادی داشت. کنارم نشست و کوله پشتی اش را از دوشش درآورد. زیپ کوله پشتی را باز کرد. ساندویچش را نصف کرد و به من داد. میدانستم آنها مثل ما اهل تعارف کردن نیستند، تشکر کردم و ساندویچ را گرفتم. نگاهی به قرآنم انداخت و گفت : _ چی میخونی؟ + کتاب مقدس. _ اسمش چیه؟ + قرآن. _ تو به دینت اعتقاد داری؟ یعنی آدم مذهبی ای هستی؟ نمیدانستم چه بگویم. چون تعریفی که او از یک آدم مذهبی داشت با تعریف من متفاوت بود. گفتم : + تقریبا همینطوره. _ اما من آدم مذهبی ای نیستم. من فکر می کنم چیزی به نام دین وجود نداره. ساندویچش را گاز زد و گفت : _ چرا نمیخوری؟ ژامبون دوست نداری؟ من خیلی دوست دارم. ژامبون دودی خوک طعمش بینظره. از شنیدن اسم خوک چندشم شد. لبخند زدم و گفتم : + ممنون. با خودم میبرم خونه. ساندویچش را خورد و خداحافظی کرد و رفت... بلند شدم و از دانشگاه خارج شدم. سوییتی که اجاره کرده بودم تلفن نداشت. همیشه برای حرف زدن با پدر و مادرم از تلفن های عمومی که مختص تماس با خارج از کشور بودند استفاده میکردم. گاهی هم وسط مکالمه تلفن قطع می شد و هرچقدر سعی میکردم تماس برقرار نمی شد. فشار دلتنگی زیاد بود اما امید به آنکه فاطمه در ایران انتظارم را می کشد آرامم می کرد. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. زنگ زدم و محمد گوشی را برداشت : _ سلام. خوبی؟ رضام. + سلااااااام بر رفیق خارجی. الحمدلله، ما خوبیم. تو چطوری؟ خوبی؟ _ ممنون، خوبم. + چه خبرا؟ خوش میگذره؟ _ نه بابا چه خوشی! همش درس و کار... + خسته نباشی. خدا قوت. _ ممنون. کمی من و من کردم و گفتم : + محمد، این تلفن هرلحظه ممکنه قطع بشه. میدونم ممکنه فکر کنی خیلی وقیحم، منو ببخش... ولی میتونم ازت خواهش کنم چند ثانیه گوشی رو بدی به فاطمه خانم؟ _ تو برادر عزیز منی. ولی رضا جان، حالا که فهمیدی این ماجرا یکطرفه نیست من صلاح نمیدونم تا وقتی برنگشتی ایران و تکلیفتون معلوم نشده با فاطمه حرف بزنی. با ناراحتی گفتم : + باشه. هرجور تو صلاح میدونی. پس سلام منو برسون. _ بزرگیتو میرسونم. مراقب خودت باش. خداحافظی کردیم. امیدم نا امید شده بود اما تا صدای فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون و نام پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... نه اصلا انگار این بشر حالیش نمیشه من میگم نمیشناسم باز حرف خودشو میزنه ، با همون چشم هایی که الان مثل موقعی هست که رب گوجه رو توی روغن میریزی و ، ولز ولز میکنه ، داغ میشه و قرمزِ قرمز میشه دقیقا با همون میزان شباهت چشماش به روغن داغ شده و رب گوجه قرمز نگاهی به مژده انداخت و نگاهی به من ... و باز هم شروع کرد به حرف زدن: ×ببین دختره چشم قشنگ برای بار آخر ازت سوال میپرسم راست و حسینی جواب بده صداش میلرزید انگار تا این حد آروم بودن اذیتش میکرد ... ×گوش میدی به من ؟!! خب ... حالا بگو مرتضی رو از کجا میشناسی ؟ اصلا کی هستی ؟ با مرتضی چی کار داری ؟ این همه از صبح چشم عسلی ، عسلی میکنی منظورت با مرتضی بوده هاااا؟؟ حیا نداری تو ؟ مگه با تو نیستم.... هاااا؟ لب هامو از هم باز کردم که بگم مرتضی رو نمیشناسم امّا با اولین کلمه ای که از دهنم خارج شد سوزشی رو توی صورتم حس کردم احساس درد سمت راست صورتم باعث شد خفه خون بگیرم ... اون... اون... منو زد ؟ انگار خودش از عکس العمل ناگهانیش بیشتر از من تعجب کرده بود و خواست لب باز کنه و حرف بزنه که من داد زدم دیگه برام مهم نبود کسی متوجه دعوامون بشه یا نشه این حجم بی احترامی برام غیر قابل هضم بود با صدایی که پر از نفرت و عصبانیت فریاد زدم ... _تو چته ؟ مشکل داری ؟ خود درگیری داری ؟ هاااا؟ اصلا تو کی هستی که دست روی من بلند میکنی چه جوری به خودت همچین اجازه ای رو میدی که روی من دست بلند کنی ؟ فکر کردی با چهار بار خم و راست شدن و اینکه خودت رو بقچه پیچ کنی از همه سَر تری ؟ تو فقط ادای مذهبی بودن میکنی ادای پاکی میکنی... ظرف غذایی که الان کوفتم شده بود رو ، بر روی صندلی اتوبوس گزاشتم و زیر نگاه های سنگین همه راحیل رو کنار زدم و از کنار چشمان پر از تعجب مژده و بهار رد شدم به طرف آخر اتوبوس قدم برداشتم و کنار خانمی نشستم ... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 وقتی چله میگیری واسه دیدن ناپلئون... 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─