#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_یکم
°•○●﷽●○•°
حوصلم سر رفته بود
رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم
چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است
راجع به حضرت زهرا بود
به زور از لای کتابا درش اوردم
ساعت ۵ بود
یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت
از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه
از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم
یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم
کابینت بالایی و باز کردم
یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم
وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی
از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم
با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه
دراز کشیدم رو کاناپه
کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم
+فاطمه جون بد نگذره بهت
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم
سرم و چرخوندم سمت ساعت
۸ شده بود
با تعجب گفتم
_کی هشت شدددد؟
مامان جوابم وبا سوال داد
+چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟
کلافه گفتم
_هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه
دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم
کتاب و بستم
لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه
چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم
تو آشپزخونه وضوم و گرفتم
نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم
خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد
+ فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟
امشب شام با توعهه و تمام
اینو گفت و رفت تو اتاقش
پَکَر ب کتابم نگاه کردم
چند صفحه مونده بود تا تموم شه
محکم بستمش و رفتم آشپزخونه
در کابینتا و هی باز و بسته میکردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم
تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد
خسته و کوفته نشستم رو صندلی
لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد
رفتم بابا رو صدا کنم
از وقتی اومد تو اتاقش بود
در زدم و رفتم تو
مامانم تو اتاق بود
دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد
از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن
شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم
با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن
چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم
_ببخشید بسم الله شروع کنین
دوتاشون خندیدن و مشغول شدن
منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم
کلا امروزم به بخور بخور گذشت
ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم
اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم
پلکم سنگین شده بود و زود خوابم
برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه
با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختمهمینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد
رفتم جلو برش داشتم
شیر کاکائوم زهرمارم شد
مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم
امروزم کلی کارداشتم
پریدم تو حموم
دوش آب گرم تو این هوای سرد برامدلچسب بود
۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد
رفتم استقبالش ودوباره برگشتم تو آشپزخونه
خسته شدم بس که وول خوردم
ظرفا و رو میز چیدم ومنتظر بابا موندم چند دیقه بعد باباهم اومد
داشتیم غذامونومیخوردیم که یهو گفتم
_راستیی بابا منو میبرین امروز؟
+کجا؟
_مگه نگفت مامان بهتون؟عقد کنون دوستمه دیگه
+آها کجاست؟
_خونشون
+ساعت چنده؟
_هفت
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت
بلندشد
+۵ونیم بیدارم کن
_چشمم
پاشدم ظرفا وجمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد۳دیدم
رفتم تواتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم وانداختم رو تخت
شلوار ولوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم
البته بخاطربلندیه پیراهنم مشخص نمیشد
شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم
خب خداروشکرچیزی نیاز به اتو نداشت
رفتم وضو گرفتم و بعدش
یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و بادقت ب ناخنام کشیدم
بعدشم منتطر موندم تاکاملاخشک شه و گندنزنه ب لباسام
بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه
یه کدبانو بوداز همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد
زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود
وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد
دراز کشیدم روتخت و چشمامو بستم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل ❤️
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی
#و
#قسمت_سی_و_یکم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺷﺎﻝ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﭙﯿﭽﻤﺶ . ﻫﻮﻑ . ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺁﺩﻣﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ ﻣﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻪ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻻﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ؛ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﻤﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﺎﺷﻢ . ﭘﺲ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﻢ ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺑﮑﺸﻢ ﺟﻠﻮﺗﺮ .
_ ﻣﺎﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ . ﻣﺎﺍﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺟﻮﻧﻢ ؟
_ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺮﯾﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﻫﻢ؟؟؟؟؟؟
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻌﺠﺒﺶ ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺐ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻣﻢ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ .
_ آﺭﻩ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺨﺮﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﯿﺮﯼ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
_ ﻭﺍﻩ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﻧﻤﯿﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺮﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺗﻮ ؟ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ؟
_ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺣﺎﻻ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﭘﺲ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ؟
_ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺭﻣﺶ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻧﻮﺵ ﺟﻮﻧﺖ ؟ﺧﺐ ﻣﺜﻠﻪ آﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟
_ ﻭﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ خب ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﮐﻪ آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬﻢ ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻥ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺩﺩﯼ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻮﻑ . ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ . آﺭﻩ ﺑﺮﺩﻩ .
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺁﮊﺍﻧﺲ
_ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ ﺷﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﺟﻮﻧﻢ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﺎ ﻣﻦ ﺣﺴﺎﺱ ﺷﺪﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺒﻼ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻫﯿﺰﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ۱۰٫۲۰ ﻧﻔﺮ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ . ﻫﻮﻑ . ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻣﻪ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺠﺪﯾﺪ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﭙﻮﺷﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮔﺮﻓﺘﯽ .
_ ﻋﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻋﻪ ﻋﻪ ﻋﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ . ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺸﮑﯿﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ . ﺑﯿﺎ ..…
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﺵ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺣﺮﯾﺮ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺯﯾﺮ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺣﻮﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯿﻪ . ﺑﺎ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﺪ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۲ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺸﺘﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪﻡ . ﮐﻔﺸﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺜﻠﻪ ﺟﺖ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﭼﯽ ..…
ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺘﻪ؟؟؟
_ ﭼﺸﺎﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ . ﺳﺮﺭﺭﺭﯾﻊ
ﺳﺮﯾﻊ ﮐﺖ ﺣﺮﯾﺮ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ .
_ ﺧﺐ . ﺑﺎﺯ ﮐﻦ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮﺵ ﺭﻧﮓ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺘﺮﻩ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﻧﻤﺎ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﻢ .
ﺑﯿﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺪﻩ ﺻﯿﻘﻞ ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺎﻥ
ﮐﻪ ﺑﯽﻋﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺑﯽﺷﮏ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_سی_و_یکم
نمیدانستم باید برای حضورم در آنجا چه بهانه ای بیاورم. با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت :
_ از این طرفا؟ راه گم کردی؟
حرفی نزدم. دوباره گفت :
_ اینجا چی کار می کنی؟ اومده بودی دنبال من؟
با چهره ای مصمم گفتم :
_ نه!
_ پس چی؟
_ با مجید کار داشتم.
ابروهایش را در هم کشید و با اخم گفت :
_ مجید؟؟ با اون چیکار داشتی؟
_ اگه چیزی بود که بخوام به تو بگم دنبال اون نمی اومدم.
ناگهان دستم را گرفت و مرا پشت سرش کشید. با شدت دستش را پس زدم. نگاه خشمناکی کرد و کیفم را گرفت و به راهش ادامه داد. به پشت صندوق نگاهی انداخت. مجید آنجا نبود. مرا کشید و با خود به داخل آشپزخانه برد. پشت سر هم داد می کشید و مجید را صدا میزد. مجید مضطرب شده بود. جلو آمد و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت :
_ هیس. چه خبرته؟
سرش را از آشپزخانه بیرون برد و به مشتری ها نگاهی انداخت. میخواست خاطر جمع شود که چیزی از سر و صدای سینا نشنیده اند. در آشپزخانه را بست و گفت :
_ چیه؟ چی شده؟
سینا با همان صدای بلند داد زد :
_ این میگه اومده بود با تو کار داشت.چی بین شما دوتاست که من بی خبرم؟
مجید که با روحیات سینا آشنا بود و کارش را بلد بود گفت :
_ چته خب چرا اینجوری می کنی؟ مثل آدم بپرس جوابتو بدم. اومده بود دنبال پلاک طلاش.
سینا کیفم را رها کرد و با تردید نگاهی به من و مجید انداخت و چیزی نگفت. مجید ادامه داد :
_ اون پلاک مسطیله که روش نوشته بود "الله" و چند ماه پیش پیدا شده بود مال مروارید خانم بود. به خودشم گفتم دیگه نا امید شده بودیم کم کم داشتیم میدادیمش بره. آخه هرچی پشت شیشه آگهی زدیم که یه پلاک طلا پیدا شده کسی نیومد دنبالش. میگه ظاهرا گردنبندشو شل بسته بوده چفتش باز شد و افتاد. تازه یادش اومد آخرین بار اینجا گردنش بود.
من هاج و واج مجید را نگاه می کرم. تمام آدرس های پلاک طلا را داده بود تا سینا نتواند با سوال کردن درباره ی شکل و شمایلش غافلگیرم کند. سینا رو به من گفت :
_ کو ببینمش؟
با اعتماد به نفس گفتم :
_ دست من نیست. ظاهرا آقا مجید ردش کرد بره. حالا قراره پس بگیره بیاره برام.
مجید میان حرفم پرید و گفت :
_ آره همین دیشب بردم دادمش به آخوند مسجدمون. گفتم تو مغازه پیدا شده. حالا امروز باید برم پس بگیرم.فقط خدا کنه نگهش داشته باشه.
سینا که نمیدانست حرف های ما را باور کند یا نه رو به من کرد و گفت :
_ واسه چی به من نگفتی برات بیارمش؟
با عصبانیت گفتم :
_ فهمیدنش اصلا سخت نیست! چون بارها گفتم نمیخوام باهات هیچ ارتباطی داشته باشم.
دوباره صدایش را بالا برد و گفت :
_ تو غلط می کنی.
حضور مجید دل و جراتم را زیاد کرده بود. گفتم :
_ تو نمیتونی برای من و زندگیم تصمیم بگیری. به تو هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم. پاتو از زندگیم بکش بیرون. اصلا من دارم ازدواج می کنم.
ناگهان مجید را دیدم که گوشه ی لبش را گاز گرفت و قیافه اش را طوری در هم کشید که منظورش این بود " نباید اینو میگفتی!"
سینا میخواست روی من دست بلند کند اما خودش را کنترل کرد، داد کشید و گفت:
_ تو به گور بابات می خندی. یبار دیگه مزخرف بگی میزنم تو دهنت پر خون شه.
بعد هم تمام لیوانهایی که روی میز وسط آشپزخانه بود را پرت کرد و شکست.
مجید دستهایش را گرفت و او را به دیوار کوبید و گفت :
_ بس کن دیگه سینا
یکی از گارسونهای کافی شاپ در آشپزخانه را باز کرد و با تعجب گفت :
_ چی شده؟ صداتون تا سر خیابون میاد.
مجید سرش را تکان داد و گفت " چیزی نیست. برو به کارت برس" و بعد در را به رویش بست. همه ساکت بودیم. وحشت کرده بودم. سینا دستش روی شقیقه هایش بود و به دیوار تکیه داده بود. نفهمیدم چرا بی اراده خم شدم و لیوانهای شکسته را جمع کردم. ناگهان دستم پاره شد اما همانطور به جمع کردن خورده شیشه ها ادامه دادم. از دستم خون میریخت. مجید دستمال آورد و از جمع کردن بقیه شیشه ها منعم کرد. دستمال را دور دستم گرفتم و از کافی شاپ خارج شدم. تمام دستمال مچاله و خونی شده بود. آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_یکم
چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم. بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه می کردم و جوابش را با جملات رسمی می دادم. دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم. شماره را گرفتم. بعد از چند بوق تلفن برداشته شد :
_ بفرمایید؟
دلم ریخت! صدای فاطمه بود... نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت :
_ الو؟ بفرمایید؟
صدایم را صاف کردم و گفتم :
+ سلام... من... رضام...
مکثی کرد و گفت :
_ حالتون خوبه؟
دلم می لرزید. هنوز هم دوستش داشتم. با صدای گرفته گفتم :
+ نمیدونم...
بعد از کمی سکوت گفت :
_ اگه با محمد کار دارین خونه نیست.
+ هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم. من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش.
_ انگلیس...؟؟؟
+ بله.
ساکت ماند و حرفی نزد. دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت. خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم. آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع می کردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور می شد. چشمم به گوی موزیکال افتاد. بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخر شب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم.
_ الو؟ بفرمایید؟
+ سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟
_ سلام! محمد تویی؟
+ آره خودمم. چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم، خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری. درسته؟
_ آره. میرم انگلیس.
+ چرا یهو بی خبر؟
_ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست می کنم. بورسیه ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم. فکر می کردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم.
+ چرا فکر می کردی فرقی نداره؟!
_ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم توهم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی.
+ اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟!
_ مگه اشتباه می کنم؟
+ واقعا منو اینجوری شناختی؟
کمی مکث کردم و گفتم :
_ اوایل پاییز ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره با خواهرت حرف بزنم، تو گفتی هرموقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم. سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواستگار خواهرت با خانوادش اومدن تو...
محمد بلند بلند خندید و گفت :
+ پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسر عموم بود. از بچگی زنعموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما فاطمه هیچ تمایلی به این وصلت نداشت. مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون. همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش!
_ ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم. خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد.
+ کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح می دادم. واقعا آدم توی حکمت کارای خدا می مونه! بگذریم... راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده و مجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست ازدواجتو بدم.
شوکه شدم. نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد :
+ من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به فاطمه گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم.
_ میشه بری سر اصل مطلب؟
+ بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب مثبت داده!
با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت. انگار دنیا را به من داده بودند. اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی می کرد. گفتم :
_ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از یک سال درست فردا که من باید برم اینو میگی؟
+ چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت.
_ چه دلیلی؟ یک سال زمان کمی برای منتظر گذاشتن من نبود!
+ من نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. اگرچه صلاح نمیدونستم دم رفتن این حرفارو بزنم ولی فقط به اصرار فاطمه بهت گفتم.
_ ولی این حق منه که دلیل این همه معطلی رو بدونم!
+ درسته. حق با توست. ولی الان شرایط مناسبی نیست. تا کی باید انگلیس بمونی؟
_ نمیدونم. فکر نمی کنم زودتر از شش دیگه ماه بتونم مرخصی بگیرم و برگردم.
+ پس انشاالله وقتی برگشتی حضوری حرف میزنیم...
از محمد خداحافظی کردم اما فکرم درگیر بود...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون #ذکر_منبع و نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
و
@loveshq
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ...
_مژده...مژده
+بله عزیزم ؟
_میگم... من ... گشنمه
وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن
از پشت سرمون صدایی اومد ...
×خانم فرهمند ...
برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ...
با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا
سریع گفتم :
_بله ؟
چند تا ظرف به طرفمون گرفت
×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید...
الان هم حتماَ گرسنه هستید
بفرمایید...
غذاها رو از دستش قاپیدم
_خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد .
با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین
حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته
سریع خداحافظی کرد و رفت ...
منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود .
داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم
_بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟
ریز خندید و گفت :
+نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری
آدم خوشش میاد نگاهت کنه
با خنده گفتم :
_چشاتو درویش کن خانم
من صاحب دارما
+صاحابت کیه خوشگله ؟
با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ...
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔞 آشنایی سیامک
با آشپز قزوینی...
#قسمت_سی_و_یکم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─