eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﻭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﻢ . ﺗﺎﺯﻩ ﮔﻼﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ، ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﭼﻪ ﮔﻼﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ، ﮔﻞ ﺭﺯ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺁﺑﯽ ، ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻞ ﺭﺯﻡ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﮔﻞ ﻫﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻭﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺮﻩ . ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺭﺑﻊ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻦ ، ﺣﺮﻓﺎﯼ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﻭ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﺘﻮﻥ، ﻣﻮﺍﻓﻘﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺟﻮﻭﻥ ﺑﺮﻥ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﻦ ﺗﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﺎﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ؟ ﺑﺎﺑﺎ _ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ . زینب ﺟﺎﻥ . ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﮐﻦ . ” ﺑﯿﺎ ﺑﯿﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻞ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻻﻥ ﺳﻮﺗﯽ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺿﺎﯾﻊ ﺷﺪﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﺩ . ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﻢ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﺍﺧﻞ، . ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺰﺍﺭم ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ، ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺩﻭﺗﺎ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯿﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ . ** ﺣﺪﻭﺩ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﺩﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺵ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ .…… ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ …… ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮﻥ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺒﺶ ﺷﻬﺎﺩﺗﻪ؟ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ، ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻋﻬﺪ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ ﭘﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﯿﺎﺭﻡ ؛ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﺵ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻪ ؟ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﻟﺒﺶ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ . _ ﻓﻘﻂ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﻧﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﻪ …… ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﻭ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﺘﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﻨﺪﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺴﺎﺯﻡ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺸﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻗﻮﻝ ﻧﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ . _ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ، ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ . ﻓﻘﻂ …… ﻓﻘﻂ …… ﻣﻦ ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ . ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍﺱ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺣﺮﻣﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺭﺯﺵ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻﺱ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ..… ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ .… ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺮﻡ . ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ . _ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ _ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﻘﺪﻡ ﺗﺮﻥ . ﻣﺜﻠﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﻤﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ ؟ ﻫﺮﺩﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ - ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سرم را زمین انداختم و ساکت شدم. لیز خوردن چادرم اذیتم می کرد. با دستهایم محکم گرفته بودمش که دوباره سر نخورد و از روی سرم نیفتد. با چشمانم دنبال گلدانی می گشتم که اسم مرا رویش گذاشته بودند. گلدان های مادرم زیاد بود. نمی توانستم پیدایش کنم. ناگهان مارمولکی از روی دیوار پایین آمد و از پشت پایم عبور کرد. تمام تلاشم را کردم که جیغ نکشم. فقط چشمانم را بستم و چهره ام را درهم کشیدم. همانطور که چشمانم بسته بود سید جواد گفت : _ اون گل چقدر زیباست. به سمت راست حیاط حرکت کرد، از پشت انبوهی از گل ها به گلدان پشتی اشاره کرد و گفت : _ تابحال ندیدمش. اسمش چیه؟ کمی پایم را کشیدم و قدم را بلند کردم تا بتوانم گلدانی که می گفت را ببینم. ناگهان متوجه شدم به همان گلدانی اشاره می کند که من دنبالش میگشتم. گفتم : _ من تمام این مدت دنبال همون بودم. شما چجوری از اون پشت دیدینش؟ _ گفته بودم که نگاه من به اطرافم یکم متفاوته. چیزهایی نظرم رو جلب میکنه که شاید بقیه کمتر به چشمشون بیاد. نگفتین اسم اون گل چیه؟ _ مروارید. لبخندی زد، نگاهی به گل انداخت و چیزی نگفت. دوباره گفتم : _ نمیدونم اسم واقعیش چیه. ولی پدر و مادرم اسمش رو گذاشتن مروارید. آخه مامانم روی گلهاش اسم میذاره. _ اسم قشنگی رو براش انتخاب کردن. _ ممنون. همانطور که خم شده بود و با دقت به گلبرگ هایش نگاه می کرد گفت : _ برای من نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری نیست. منظورش را نفهمیدم. گفتم : _ بله؟ از جلوی گلها بلند شد، عبایش را مرتب کرد و گفت : _ به خانم سهیلی گفته بودین پیغامتون رو به من برسونه که دوست ندارید با مردی زندگی کنین که شمارو مثل نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری میدونه... فهمیدم درباره ی روزی حرف می زند که از فرزانه خواسته بودم جواب منفی ام را به او برساند. دوباره ادامه داد : _ هرچند نماز و روزه جزو تکالیف شرعی هستن اما برای من نه از روی اجباره و نه صرفاً از روی وظیفه. _ پس برای چیه؟ _ برای روحم، آرامشم. حرفهایش را میفهمیدم. خودم هم بخاطر همین آرامشی که او می گفت به نماز می ایستادم. هرچند تا مدتی پیش بخاطر خانواده ام تظاهر می کردم که اهل نماز نیستم اما در خلوتم خوب میدانستم که این تنها راه آرام شدن است. حرف هایش را ادامه داد و گفت : _ همونطور که انتخاب کردن شما بخاطر روح خودم و آرامشم بود... چیزی برای گفتن نداشتم. ساکت بودم و به حرف هایش گوش می دادم. سرش پاین بود و فکر می کرد. مدتی بعد دستش را روی ریش هایش کشید و گفت : _ اگه توی ملاقات های گذشته اینطور به نظر رسید که من فقط صرف تکلیف و اجبار از شما درخواست ازدواج کردم و همین موضوع باعث شد که نسبت به من دچار سوءظن بشین عذر میخوام. شاید من حرف زدن بلد نیستم. با صدایی آرام و از روی شرمندگی گفتم : _ خواهش می کنم. اشکالی نداره. _ شاید پیدا کردن شما بخاطر همون نشونه هایی بود که خدا سر راهم قرار داد، اما ادامه ی این مسیر وابسته به خیلی چیزهای دیگه است. اگه در این باره چیزی نگفتم و حرفی نزدم بخاطر مصلحت اندیشی بوده، نه از روی بی تفاوتی. چند ثانیه به سکوت گذشت، سپس پرسید : _ خب، امری فرمایشی اگر باشه در خدمت هستم؟ _ نه، حرفی نیست. بعد هم از من اجازه گرفت و به داخل خانه برگشتیم. آن روز نتوانستم در برابر حرف هایش چیزی بگویم. اصلا همیشه در مقابل سید جواد زبانم بند می آمد. او تنها کسی بود که با حرف هایش می توانست زبان دراز مرا لال کند. به داخل خانه برگشتیم و بعد از تعارف تکه پاره کردن، بالاخره با اعلام رضایت من یک روز معین را برای مراسم نامزدی مشخص کردیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... رو به آیه کردم و آروم طوری که حجتی متوجه نشه ، گفتم _ جلسه تمام شد دیگه ؟ +یک لحظه وایسا ... آقای حجتی دیگه با ما کاری ندارید ؟ حجتی درحالی که داشت روی کاغذ چیز هایی رو می نوشت گفت ×چند تا فرم هست که باید پر کنید ، الان فرم ها رو میدم خدمتتون ، چند لحظه صبر کنید ... +ممنونم... در همین حین موبایل آیه زنگ خورد و مشغول صحبت کردن شد ... +مروا جان ؟ سرمو به طرفش برگردوندم _جانم . +مژده بهت زنگ زده تلفنت خاموش بوده ، میگه با بچه ها رفتن طرفای دو کوهه . راستی ، گفت وسایلات رو هم با خودش برده... _پس ما چی ؟ +ما با آراد میریم دیگه . تعجبو که توی نگاهم دید خودش متوجه شد که چی گفته و دیگه تا اومدن حجتی حرفی بینمون رد و بدل نشد... حجتی دوتا فرم بهمون داد که باید پر میکردیم . شروع کردیم به پر کردن فرم ها ، در همین حین چشمم به برگه ی آیه افتاد... وضعیت تاهل : مجرد. مغزم سوت کشید . برام به شدت غیر قابل هضم بود . چراااا ؟!! مگه خودش پشت تانک نگفت که شناسنامه هامون رو نشون میدیم ؟ پس چرا نوشته مجرد ؟!! سعی کردم بی تفاوت باشم ، ولی فکرای الکی مثل خوره به جونم افتادن... نتونستم دووم بیارم و ازش پرسیدم. _آیه جان . +جانم . _چیزه... شما.. مگه نامزد آقای حجتی نیستید ؟ پس چرا وضعیت تاهل رو نوشتید مجرد ؟ آیه لبخند دندون نمایی زد و گفت +نامزد ؟ نامزد کجا بود ؟ من و آراد محر........ در همین حین گرمی خون رو اطراف بینیم احساس کردم . آیه هم سریع خودکار و کاغذشو روی زمین انداخت و با عجله به سمت آراد که کمی اون طرف تر ایستاده بود دوید و جیغی کشید که همراه با جیغش سرم تیر عجیبی کشید ... دستمو به طرف بینیم بردم و بعد از اینکه دستمو دیدم هینی کشیدم ، کاملا خونی شده بود و حتی روسری و مانتوم هم خونی شده بودن... سعی کردم بلند بشم ... با هزار زحمت بلند شدم و به طرف آبخوری دویدم ... بالاخره به آبخوری رسیدم و دست و صورتمو شستم ولی با این وجود باز هم خونریزی داشتم ... آیه سریع اومد داخل آبخوری و مدام ازم سوال می پرسید که حالم خوبه یا نه... آراد هم بخاطر اینکه محیط آبخوری مخصوص خانمها بود نمیتونست بیاد داخل ... ولی از پشت شیشه نگاهی بهش انداختم، استرس توی چهرش کاملا مشخص بود . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃