#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_سه
سوار اتوبوس شدیم
من و جانا جوری برخورد میکنیم ک انگار باهم غریبه ایم
و این برای من خیلی سخته
ولی بازم برام ارامبخش هست ک اینجا در چند قدمی من در حال استنشاق (تنفس)هست
میریم میشینیم
اتوبوس حرکت میکنه
و علی میکروفن اش رو ب دست میگیره و میگه:
دانشجوهای عزیز توجه کنید...
از همه اینجا هایی که داریم میگذریم
همه اینها
عراق اومده بود و گرفته بود
این جلوی اتوبوس ما به خرمشهر میخوره
حدودا یکصد کیلومتر راه داریم تا خرمشهر
همه اینارو بعثی عراق تحت سلطه خودش گرفته بود
تا پشت دروازه اهواز
امشب یه جا میریم مستقر میشیم
اردوگاه یا پادگان شهید..........
دوست جانا:شهید زین الدین
~همه خندیدند
علی:شهید حبیب اللهی
عراق حتی اون پادگان هم گرفته بود
^علی کمی بیشتر حرف زد تا برسیم به هویزه
رسیدیم ب هویزه و موقع ورود به اونجا زیارت شهدا روبا کمک علی خوندیم و همه با وضو وارد شدیم
زیارت شهدا رو علی با صوت حجازی اش خوند خیلی دوست دارم صداشو:السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم
صدای علی که برامون میخوند از شهدای هویزه فضا رو معنوی تر میکرد
انگار توی آسمان ها و بر روی بال فرشته ها قدم برمیداشتیم و راه میرفتیم...
اما وقتی من خودم میومدم میدیدم که نه من روی زمینم و چقدر از یار دور....
داخل مسجد هویزه شدیم
چهارتا ستون داشت
اگر ضرب دری وای میسادیم صدای اون طرف رو میشنیدیم....
از خدا میخام براتون که قسمتتون بشه و خودتون برید و بفهمید منظور من چیه
ارامگاه های شهدایی ک اون جا بودند با گِل درست شده بودند
خیلی زیبا
ورودی هویزه پر از سربند بود
داخل مسجد هویزه دو رکعت نماز حاجت به نیت به دست آوردن دل جانا اقامه کردم...و همینطور باز از خدا درخواست شهادت کردم...
هعی خدا با دلم چ کردی
با شمام ای شهدای ارام هویزه
من بی قرارم.....خیلی....
آرزوی شهادت داره توی سینه م میکوبه
گلومو گرفته
کمک کنید
یه سرنوشت میخوام مثل سرنوشت خودتون.....
هه...خدا....جانای منو....با این شهید داره درد و دل میکنه و اشک میریزه...
الهی هادی بمیره و اشک تو رو نبینه جانا
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─