#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_سی_دو
.........چند روز بعد.........
من رو ب یوسف:پیشی مامانی
مالِ باباهی
پیشی مامانی
مال باباهی...
یوسف میزد زیر خنده و من ذوق می کردم
من:قربونت برم ک اینقد قشنگ میخندی یووووسف من...
بابات کجاست بیاد ببینه 😄
نازیییییی
خب حالا دااااالی
دا🙈
وای پیشی مامان....
ای جان....چقد قشنگ میخنده ها بچم ن؟
سلول های پاسخ دهنده:اره خیلی
ماشاالله
این بزرگ بشه همه دخترا رو عاشق خودش میکنه
ی نگاهش کافیه😊
منطق ذهنم:حواست باشه ها آرزو داره پاچه خواری میکنه😒
من:حرف نباشه...راست میگه خب
سلول های پاسخ دهنده:😛
منطق ذهنم:😒
ی لحظه آقا فکر کنید من مادر شوهر بشم😍
سلول های پاسخ دهنده:چ مادر شوهری بشی توووووو
من:وای اره😀
منطق ذهن جان شما نظری نداری؟
اگه هم داشته باشی مهم نی😂
منطق ذهنم:ی بار شد منِ بدبخت رو جلو خواننده ها ضایع نکنید
اه
من:خخخ خواننده هاخودی ان....
مگه نه یوسف؟
یوسف باز خندید.....
من:جانم مادر🙈
صدای آیفون خورد ب گوشم
من:عه یوسف نیگا دایی امیر اومده تو رو ببینه پسرم....
یوسف رو بغل کردم و رفتم درو باز کردم
امیر اومد داخل دستش پر بود از چیزایی ک برا یوسف خریده بود
وسایل هارو ی گوشه گذاشت....
و اومد و سلام و علیک گرمی کرد
و یوسف رو بغل کرد و گفت:
عشق داییشه این فسقلی
^خنده ای کردم
امیر یوسف رو گذاشت توی گهواره ش
آغوش امیر برای یوسف مث آغوش علیِ
بچم اروم تر شد و خوابید
امیر اومد سمتم....
سرمو انداختم پایین
گفت:نبینم ابجی کوچیکه اتیش پاره خانواده عطایی ناراحت باشه اینجور
کنج این خونه غمبرک بزنه
من:ن............
^بغض کردم....
امیر:ینی چی نه؟
من:ینی تا علی نیاد همین آش و همین کاسه....
من بی علی خوب نمیشم امیر......
^امیرفهمید بغض کردم
دستشو گذاشت پشت کمرم و خودشو بهم چسبوند
زدم زیر گریه وگفتم:من بی علی میمیرم داداشی
امیر:مگه دست خودته؟
من:اره
امیر:تو اینجایی نباید بری
یوسف چی پس....این بچه فقط تو رو داره
ینی مارو
نمیخوای ک آینده شو خراب کنی
این حرفا رو دیگه نبینم بزنی
شوهرت همین امروز فرداس ک ی خبری ازش بیاد.....مطمئن باش
برمیگرده
نبینم دیگه......
من:چی رو؟
امیر:اشکاتو...بغض کردن هاتو...ناامیدی هاتو.....
دلم برای آرزوی شر و شیطون ای ک هیچ کس ازش در امان نبود تنگ شده
من:اون آرزو خیلی وقته ته درون من مرده
امیر:عه ارزو بسه دیگه......
امیر بهم دستمال کاغذی میده و اشکام رو پاک میکنم
~خدایا شکرت حالا ک علی نیست
یکی دیگه هست کنارم ک بهم دستمال کاغذی بده موقع گریه هام😔
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─