#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_نود_شش
سرهنگ: دیانا و دانیال....
نوه های محمد و اکرم
......
دخترم وقت این رو ندارم که پسر و دخترت رو در آغوش بگیرم و براشون پدر بزرگ باشم...
و خطاب ب امیر میگه: امیر جان
من حانیه مو دختر مو به تو میسپارم
مراقب اش باش
مبادا بزاری اشکی از درد و غم از چشمای قشنگش بیاد
^ امیر: قول میدم
~ گریه م شدید تر میشه و
سرمو از سینه سرهنگ بلند میکنم و دستشو میگیرم ودهن م رو باز میکنم و برای اولین بار میگم:
خیلی دوست دارم بابا جون
و دست شو میبوسم
^ سرهنگ دستشو باز روی سرم میزاره
ولی یهو نفس اش میگیره و خِر خِر میکنه
من و امیر پرستار و دکتر هارو خبر میکنیم
و میریم از اتاق بیرون
مامان تازه بیدار شده
صورت سفیدش سرخ سرخه
و از دور هم میشه متوجه شد که سفیدی کنار چشمای آبی ش پر از خط های قرمزه ک نشونه اشک ریختن زیاده
مامان رو دلداری میدم و مامان میره تو اتاق سرهنگ
~ جدیدا باز قلبم درد میکنه
رفتم دکتر
دکتر گفت که درسته با اینکه عمل کردی
ولی بازم باید مراقب خودت باشی
هیجان زیاد مث قبل عمل برات سمه
^ قلبم گرفت....
دستمو گذاشتم روی قلبم و سفت فشارش دادم و روی صندلی نشستم
^ امیر نگران وار کنارم نشست و گفت: خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟
خیلی قلبت درد میکنه؟
من: نه عزیزم چیزی نیس
الان خوب میشم
~ چشمامو میبندم و سرمو تکیه به دیوارپشت سرم میدم
و به دوران خاطراتم فکر میکنم با سرهنگ
وقتی میرفتیم مسافرت شمال،همیشه منو کول میکردو لب ساحل میدوید
منم ذوق میکردم و میگفتم: سریعتر سریعتر
با هم صدف و گوشت ماهی جمع میکردیم
بهم دوچرخه سواری یاد داد
و هر وقت من دلم هر چی میخواست برام میخرید
اتاقم پر بود از عروسک و لباسایی که برام میخرید
من هیچ وقت بابا صداش نکردم
هیچ وقت تو این بیست و شش سال!
همیشه عمو صداش میکردم
ولی وقتی که عین اون پلیس شدم، سرهنگ صداش کردم
مادرم هم ناراحت میشد ولی هیچ چیز نمی گفت
سرهنگ همیشه برای من بوی بابا محمدم رو میداد
همیشه بوی اونو از سرهنگ استشمام میکردم
و سرهنگ هم همینطور
وقتی بچه بودم و سرهنگ جوون تر بود منو در آغوش میگرفت و بو میکشید و رو به مادرم میگفت که چقدر بوی محمد رو میده!
سرهنگ باعث شد من یه پلیس قهار بشم و تو کارم پیشرفت کنم
سرهنگ باعث شد ک توی سن کم یه پلیس بشم
اون همیشه حمایت ام کرد
من همیشه طوری نشون دادم که دوسش ندارم و فقط به عنوان عمو و ما فوق ام برام قابل احترامه
غرورم نمیزاشت غیر این نشون بدم
ولی قبلا هم گفتم همیشه مث پدر نداشته م دوسش داشتم
خدایا بار دیگه یتیمم نکن
منو باز بی بابا نکن
اگه سرهنگ نباشه کی منو حمایت کنه
اگه سرهنگ نباشه من از کی بوی بابامو استشمام کنم؟
خدایا خودت به مادرم وسرهنگ رحم کن...
~ چشمامو بستم ولی متوجه نگاه های نگران امیر میشم
چشمامو باز میکنم و دستمو از روی قلبم بر میدارم
و به امیر نگاه میکنم
دوباره چشمای قشنگ یشمی اش تنگ شده و سرخ شده
میگم: امیر جان گفتم که خوبم
لطفا این طوری نگاهم نکن دیونه میشم
امیر نگاهش رو بر گردوند
رنگش پریده بود و شقیقه هاشو ماساژ میداد
فکر کنم دوباره میگرن اش گرفته
امیر خیلی به خاطر این میگرن لعنتی اذیت شد
~مامان رفته بود تا پیش سرهنگ باشه
به من و امیر هم تاکید کرد که بریم خونه استراحت کنیم
کنار امیر می ایستم و کیفم رو روی شونه ام جا به جا میکنم ک امیر میگه:بریم؟
من: بریم
~ هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که صدای فریاد مادرم از اتاق سرهنگ بلند شد:
رضاااااااااااا
^منو امیر برمیگردیم و به هم نگاه میکنیم و همزمان میگیم: سرهنگ.....................😔
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─