#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_نود_چهار
*یک هفته بعد*
به اتفاق امیر وارد خونه شدم
برنامه رو اینطور چینده بود که سریع تر کارشو ظهرا تموم کنه بعد بیاد دنبال من دانشگاه...
هر چی بش گفتم نمیخواد بیایی این همه راه
گوش نکرد که
گفت الا ب الله باید خودم برت گردونم
پرسیدم چرا
جواب داد: خانمم خیلی خوشگله! تو راه میدزدنش!😒
من: پاچه خاری هم نکنی بازم میخوامت امیرم!
امیر:😝
~ وارد خونه شدیم
یهو انگار با ورود ماخونه از شادی ترکید😐
لامپهای خونه روشن شد
و برف شادی ب هیکل منو امیر پاشیده شد
اصلا نفهمیدم چیشد
فقط سفیدی برف شادی رو میدیدم
و نفهمیدم ک چیشد ک یهو کی منو در آغوش گرفت
خیلی تو شک و تعجب گیر کرده بودم
یهو صدای آشنای آرزو از دور اومد که گفت:هوووووووووو
آشتی کنونه....
برف شادی ها قطع شد
به به....خانواده عطایی اینجان
و کسی ک اینقد منو سفت چسبیده مادر امیره
درگوشم میگه: من نمیدونستم که اینقد بامعرفتی دختر!
منو ببخش بابت حرفایی که زدم
خدا میدونه اندازه ارزو و آیدا دوست دارم عروس گلم
امیر همه واقعیت رو در مورد تو بهمون گفت
واقعا ازت ممنونم که پنج سال پیش بچمو ازم جدا نکردی و مهم تر از همه حافظ جون وجوونی اش بودی
منو میبخشی دخترم؟
^ نگاهی به صورت پر از شرم اش میکنم
ینی امیر همه چی رو گفته؟
چرا اینقد یهو عوض شد😳
خیلی دوست دارم که منم مث اون بگم ی مزاحم و غریبه س و از خونم بندازمش بیرون!
ولی نه! این تو شرافت من نیست!
~ اشکای گرم مادر امیر رو پاک میکنم
میدونم چه حسی داره
دلداری ش میدم و محکم در آغوشش میگیرم و میگم: خوش اومدین!!!
^ ناهار رو از بیرون سفارش دادن
و برای اولین بار یه ناهار توپ دست جمعی با خانواده شوهرم خوردم
خیلی خوشحالم ک این کدورت بین من و مادر امیر بر طرف شده و الان همه با همیم!
بی هیچ اخم و چشم غره ای.....
آخر فهمیدم که آرزو کلید خونه مارو داشته و درو باز کرده و همه اومدن داخل و جشن آشتی کنون راه انداختن
امیر هم پدر و مادرش رو کشونده سر قبر بابای من و همه حقیقت رو گفته
همه مشغول دیدن فیلم عروسی من و امیر هستیم قسمت مردونه ش البته😊
فقط قیافه آراد خیلی دیدنی بود😂
امیر هم اون شب خیلی حانی کش شده بود و خیلی دلبری میکرد
همه غرق در فیلم بودیم که صدای تلفن خونه توجه همه رو سمت تلفن جلب کرد
امیر: من بر میدارم
^ همه نگاه ها باز برگشت طرف تلویزیون
امیر: الو بله؟
طرف:.......
امیر: عه مادر جان شمایید سلام
اتفاقی افتاده؟
طرف:........
امیر:چی؟سرهنگ؟
خدای بزرگ..........کدوم بیمارستان؟ کجا؟ مامان جان سرهنگ خوب میشه اینقد گریه نکنید....الان ما خودمون رو میرسونیم
~ با چشمای پر از تعجب بلند میشم و به امیر نگاه میکنم و لب میزنم: سرهنگ...................
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─