#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_پنجاه_چهار
همینطور تا دم غروب ک امیر خواب بود
بهش خیره خیره نگاه میکردم و اشک میریختم
اون حق نداشت منو فراموش کنه
من دیدمش با اون دختره ی زشت بدترکیب
قلبم:😭
راوی:عه جدی...
کجا...کی....کی بود چیشد؟
من:پریروز ک اومدم اداره از ماشین ام پیاده شدم و اومدم سمت ورودی...
دیدم امیرم از ی ماشین پیاده شد و لبخند هایی زد ک من براشون میمردم
راننده شو دیدم دختر بود
وا رفتم
پس این بود نگین خانم.....
خیلی عصبی شدم
سریع اومدم داخل...
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود
از عصبانیت و حرص و ناراحتی سرم رو گذاشتم رو میز
ک امیر وارد اتاقکار شد...
سلام هم بلد نیست...
خیلی اون روز دلم رو شکست
منم برای تلافی اش این کارو کردم کمی ادب بشه
حالا توی قلبش برای من شریک پیدا میکنه؟
حالا دیگران رو ب من ترجیح میده؟
اگه ازدواج کنن که من نابود میشم..حس میکنم قلبم داره از وسط نصف میشه...
اخه امیر تو که انقد نامرد نبودی😔😭
^باز گریه میکنم و به قیافه ی غرق در خوابش نگا میکنم...
ی چن ساعتی میگذره
دست و دلم ب کار نمیره
نزدیک غروب میشه دلم خیلی گرفته
این گودزیلای عوضی هم هنوز خوابه
خدایا توی همین لحظه غروب قشنگ برای عشقم سلامتی ارزو میکنم
و عشق و حسی از من توی دلش و عشقی دوباره ب خودم
خدایا همه دخترارو از چشمش بنداز
فقط من رو دوست داشته باشه
امین...
چه خودخواهانه میخامش😔
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─