🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
همونجور که به ماشین هایی که در حال رفت و آمد بودند خیره شده بودم ، سرمو به شیشه تکیه دادم و برای اینکه آروم بشم چشمامو بستم ، چشمام کم کم گرم شدند.
با صدای نامفهوم آیه سعی کردم به سمتش برگردم که گردنم بخاطر بد خوابیدنم تیری کشید .
دستی به چشمام کشیدم ...
_ جانم.
چرا ایستادیم ؟
+ آراد و آقا بنیامین پیاده شدن تا یکم استراحت کنن و یه هوایی بخورن.
تو پیاده نمیشی ؟
_ چند دقیقه دیگه میرسیم ؟
+ چیزی نمونده ، حدود بیست دقیقه دیگه.
_ آها ، نه من پیاده نمیشم ، اگر میخوای تو برو .
+ نه من نمیرم .
راستی مروا صبح اصلا چیزی نخوردی ، آب میوه که بدرد نمیخوره دیگه گرم شده ، حداقل کیکتو بخور .
_ خوب که گفتی ، اگر چیزی نخورم تا ظهر معده درد ولم نمیکنه.
بی زحمت کیک رو میدی ؟
از توی کیفش دو تا کیک در آورد و به سمتم گرفت.
+آراد که چیزی نخورد ، سهم کیک اونم بخور تا یکم جون بگیری دختر .
لبخندی به روش پاشیدم و بعد از تشکر کردن ،
شروع کردم به خوردن کیک های کاکائویی .
با دیدن آراد و بنیامین که داشتن به سمتمون می اومدن ، سریع پوست کیک ها رو جمع کردم و توی پلاستیکی که نزدیکم بود انداختم.
دستی به دهنم کشیدم تا مطمئمن بشم اثری از کاکائو ها نمونده.
مانتوم رو هم کمی تکونم که همزمان با این کارم در های ماشین باز شد و آراد و بنیامین توی ماشین نشستند.
× سلام مروا خانوم ، حالتون بهتره ؟
رو به بنیامینی که تازه از حرفای آیه متوجه شده بودم برادر بهار هست و همون پسری که کنار تانک دیدمش کردم و گفتم
_ سلام ، بله خداروشکر الان بهترم .
× خداروشکر ، ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل رو به دست بیارید .
_ متشکرم ، ممنون.
اما آراد به همون اخمش اکتفا کرد و شروع کرد به حرکت کردن.
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─