#معجزه
#قسمت_نود_و_هفتم
باور نمی کردم ملیحه به آن وضعیت دچار شده باشد. نمیدانستم اگر به هوش نیاید چگونه باید به زندگی ادامه بدهم. حرف هایی در دلم بود که اگر به زبان می آمد در حجم دنیا گم می شد. حرف های بی جا! سرم را در بالشم فرو بردم و به جای تمام ناگفته ها اشک ریختم. صبح روز بعد سیدجواد کنار من ماند تا مادرم برای استراحت به خانه برگردد. هنوز دقایقی از رفتن مادرم نگذشته بود که کسی چند ضربه به در زد. فکر کردم مادرم چیزی جا گذاشته اما ناگهان مجید وارد اتاق شد. سیدجواد او را نمی شناخت. بدون اینکه من چیزی بگویم خودشان یکدیگر را به هم معرفی کردند. سیدجواد جعبه ی شیرینی را از دستش گرفت و او را روی صندلی نشاند. مجید که به دلیل دوستی با سینا خجالت زده بود، سرش را زمین انداخت و گفت :
_ مروارید خانم چقدر ازتون خواستم که اجازه بدین باهاتون حرف بزنم ولی زیربار نرفتین. من میخواستم چنین اتفاقی نیفته. اما متاسفانه نتونستم جلوشو بگیرم. به محض اینکه وارد ایران شدم و قضیه رو فهمیدم یک راست اومدم اینجا. بخاطر دوستتون هم واقعا متاسفم. ولی کاش اون شب به پلیس خبر میدادین و خودتون نمیرفتین.
سیدجواد عینکش را تکانی داد و گفت :
_ اون شب خانمم به من پیام داد، متاسفانه من کمی دیر دیدم اما بلافاصله بعد از خوندن متن پیام به پلیس زنگ زدم و همه چیز رو اطلاع دادم. وقتی هم که نزدیک باغ رسیدیم خودش از موبایلش به من زنگ زد. پلیسا هم بدون معطلی وارد باغ شدن و دستگیرش کردن. البته خیلی سعی کرد فرار کنه که نهایتا به پاش تیر زدن و گرفتنش.
مجید سرش را تکان داد و گفت :
_ آره، میدونم. چند روزم تو بیمارستان بود. الان سه چهار روزه بردنش بازداشتگاه.
سیدجواد از مجید پرسید :
_ آخه انگیزه اش چی بود؟ چی میخواست؟
مجید همانطور که با سوییچ ماشینش بازی می کرد گفت :
_ راستش من سینا رو از دوران دبیرستان میشناسم. اون موقع چیزی از بیماریش نمیدونستم اما از بد روزگار این چند سال اخیر که باهاش شریک شدم به مشکلش پی بردم. اوایل نمیفهمیدم چشه که هی رفتارهای ضد و نقیض نشون میده تا اینکه یه بار با برادرش که الان خارج از ایران زندگی میکنه حرف زدم و فهمیدم ماجرا از چه قراره. پدر سینا که اختلاف سنیش با مادرش زیاد هم بوده، متاسفانه دچار بیماری روانی بود و مدام به همه چیز و همه کس شک می کرد. مرتب جلوی چشم بچه ها زنش رو کتک می زد و مورد آزار و اذیت قرار میداد. نهایتا یک روز زمانی که بیماریش عود میکنه انقدر پیش چشم سینا مادرشو میزنه تا اون بنده خدا از دنیا میره. بعد هم به جرم قتل عمد قصاص میشه. برادر سینا هم بعد از چند سال از ایران میره و سینا تنها می مونه. تنهایی، خاطرات تلخ کودکی و زمینه ی موروثی بیماری روانی که از پدرش به ارث برده بود، همه دست به دست هم میدن تا سینارو تبدیل به کلکسیونی از انواع اختلالات کنن. البته خودش بیماریش رو پذیرفته بود و سعی میکرد گاهی با دارو کنترلش کنه. تا اینکه مروارید خانم رو توی دانشگاه میبینه و تحت تاثیر شباهتی که با مادرش داشته قرار میگیره. دوباره همه ی خاطراتش زنده میشه و بیماریش هم شدت میگیره. من هرچقدر خواستم مجابش کنم که باید بازم به خوردن داروهاش ادامه بده اما سینا نمی پذیرفت. انگار دیگه عقلش کار نمی کرد. مجنون شده بود. اواخر هردفعه درباره ی مروارید خانم باهاش حرف میزدم حالت جنون بهش دست میداد. میدونستم اگه مروارید خانم از جلوی چشمش نره اتفاقات بدی میفته. اما هرکاری کردم جلوشو بگیرم نشد که نشد.
مجید مرتب سوییچش را در دستانش جابجا میکرد. صدای کلیدش اعصابم را خورد کرده بود. انگار کسی در مغزم تبل می کوبید. با صدای بلند گفتم :
_ ببخشید میشه انقدر اونو صدا ندین؟
مجید که از عصبانیتم شوکه شده بود پرسید :
_ چی رو؟
به دستانش اشاره کردم و گفتم :
_ سوییچ.
سیدجواد که مثل همیشه حال مرا می فهمید لبخندی زد و به مجید گفت :
_ خانم من متاسفانه چند روزی بیهوش بودن. تازه از دیروز قدرت حرف زدنشون رو به دست آوردن. فکر می کنم بخاطر شرایط سختی که پشت سر گذاشتن صداهایی که برای ما عادیه ایشون رو خیلی اذیت می کنه. وگرنه منظور بدی ندارن.
مجید خودش را کمی به سمت بالا کشید و سوییچش را در جیبش گذاشت و گفت :
_ ببخشید! راستی حال دوستشون چطوره؟ هنوز به هوش نیومدن؟
_ نه متاسفانه. فعلا فقط باید براشون دعا کنیم.
بعد هم سیدجواد شیرینی را باز کرد و از مجید پذیرایی کرد. کمی سرگیجه داشتم. پس از رفتن مجید چشم هایم را بستم و خوابیدم...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به بچه ها گفتم .
_ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ...
سَرها همه به طرف من چرخید .
_ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم .
یعنی نمی دونستم چه جوری بگم !
بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت.
= بگو ای دختر ! بگو و ........
تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت.
+گوش کن ببین چی میگه...
=چشـــم قربان .
گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش.
خنده ای کردم و گفتم .
_ خب بزارید بگم ...
بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم.
به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم...
دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ...
ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه !
اون روز توی خواب و بیداری بودم که .........
کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم .
همه توی شُک بودن !
بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت .
= خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟!
احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها !
آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت.
× والا نمیدونم !
من نمیگم که باور نکردم ، نه !
ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ، شاید به خیالش اومده !
مژده که سکوت کرده بود ، لب زد .
+ حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه !
به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه !
بزارید به مرتضی هم بگم .
همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─