#قسمت_هجدهم
وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم!
– قبول حق!
-شما کلاس چندمی عزیزم؟
– نهم!
– پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟
-بله!
– چه رشته ای؟
– معارف اسلامی.
- آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه!
– لطف دارین!
– شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه!
خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم.
اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها، مکبر پشت میکروفون صدایم زد…
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#قسمت_هجدهم
وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم!
– قبول حق!
-شما کلاس چندمی عزیزم؟
– نهم!
– پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟
-بله!
– چه رشته ای؟
– معارف اسلامی.
- آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه!
– لطف دارین!
– شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه!
خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم.
اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها، مکبر پشت میکروفون صدایم زد…
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هجدهم
با شنیدن حرفش شوکه شدم و از او چشم گرفتم و به دست هایم نگاه کردم.
ساسان کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت:
_منو ببین روژان.لطفا به من نگاه کن
به او نگاه کردم که لبخند زد و گفت:
_من هیچ وقت تو رو به چشم خواهرم ندیدم روژان .میخوام قبل رفتنم بدونی که من تو رو همیشه دوست داشتم ولی نه به عنوان خواهرم بلکه به عنوان کسی که وقتی اولین بار دیدمش عاشق لبخندش شدم.من دوست داشتم و دارم به عنوان همسفر زندگیم نه خواهرم.
با چشمانی وحشت زده به او نگاه کردم قدمی عقب تر ایستادم.ساسان دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد ولی من سریع عکس العمل نشون دادم و گفتم :
_به من دست نزن
_باشه عزیزم
_من عزیز تو نیستم .یعنی وقتهایی که من دلم از همه چیز میگرفت و بهت پناه می آوردم تو منو خواهرت نمیدونستی؟
_روژان جان من نمیتونم به عشقم به چشم خواهرم نگاه کنم .
_من عشقت نیستم .من اصلا نسبتی با تو ندارم
در حالی که اشکم میریخت
گفتم:
_امیدوارم هرجا هستید موفق باشید آقا ساسان
_روژان جان .بیا بشینیم وباهم حرف بزنیم.
_من حرفی با شما ندارم .خدانگهدار.
بی توجه به صدازدن هایش از سالن خارج شدم .به روهام پیام دادم که کاری برایم پیش آمده مجبور شدم با تاکسی برگردم .
سوار تاکسی شدم و آدرس پارک نزدیک خانه را به راننده دادم.
دلم میخواست کمی تنها باشم شنیدن آن حرفها از ساسان برایم سنگین بود .
روی نمیکتی نشستم و به روزهایی که با ساسان گذرانده بودم فکر کردم.
باورهایم بهم ریخته بود دلم میخواست با کسی دردو دل کنم .نمیدانم چرا ولی وقتی به خودم امدم که صدای کیان به گوشم رسید؟
_الو بفرمایید
_سلام اقای شمس
_سلام خانم ادیب.اتفاقی افتاده
_نه.راستش میخواستم یه سوال بپرسم ازتون
_بفرمایید من در خدمتم
_به نظرتون اینکه من اقایی رو مثل برادرم دوست داشته باشم و
با او در ارتباط باشم گناهه؟
_به نظرتون فکر شما محرمیت ایجاد میکنه؟
_خب نه!!
_پس ارتباطتون با اون گناهه
_ولی من اونو واقعا مثل داداشم دوست داشتم .نه بیشتر و نه کمتر
_ایا اون هم همین احساس رو نسبت به شما داشته ؟یعنی شما مطمئنید که اونم شما رو به چشم خواهرش میدیده؟
_تا حالا فکرمیکردم اینجوری بوده ولی امروز فهمیدم اون هیچ وقت منو به چشم خواهرش ندیده
_خب.الان مشکلتون حل شد
_استاد به نظرتون خدا منو میبخشه؟
_معلومه که میبخشه فقط کافیه از کارتون پشیمون باشید و دیگه تکرار نکنید
_پشیمونم.دلم نمیخواد امام زمان ازم رو برگردونه
_براتون خوشحالم که متوجه اشتباهتون شدید.میتونم یه خواهشی کنم ازتون
_بفرمایید استاد
_شما دلتون پاکه که خدا بهتون توجه کرده که انقدر بخاطر اینکارتون پشیمونید.واسه منم دعا کنید .
_چشم استاد حتما.ببخشید مزاحمتون شدم
_ممنونم.شما مراحمید بازم اگه سوالی بود من در خدمتم .
_ممنونم .روزخوش
_خواهش میکنم.یاعلی
تماس را قطع کردم و به آسمان چشم دوختم و با تمام وجود احساس کردم خدا به من لبخند میزند
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_هجدهم
از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم :
_ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره. من نه از مشروب میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!
نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم، با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت :
+ تربیت یاد بچت ندادی ؟
گفتم :
_ اگه تربیت یادم نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی کردم.
+ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.
پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند، گفت :
_ بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش.
اما عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد. سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت :
_اینو بگیر. همین الان بخور!
بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم :
_ نمی گیریم.
دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. بوی سیگارش داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت :
_ بگیر! ... بخور!!
چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران و مستاصل شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم. بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :
_ به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه.
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. حالم بد بود. باران شدیدی می بارید. به سمت خانه ی محمد حرکت کردم. ماشین را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. نا امید شدم. برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون #ذکر_منبع و نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
و
@loveshq
#داستاݧ_شبانہ
❤عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هجدهم
.
دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم...
وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم
ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ
خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد
سرم هنوز تموم نشده بود
دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم
بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد
دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم
آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم
دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ
آقاے دکتر حالش چطوره؟؟
خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره
بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره؟؟؟
ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد
بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت:
اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده؟؟دکتر چے میگہ؟؟
نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم
از بیمارستاݧ مرخص شدم
یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم
نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم .اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم
اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے
اما مـݧ نمیتونستم....
ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت
همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد
یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم
یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ
اوݧ شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد
تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس
ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت
اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ
اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ
بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم
تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد
خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم
با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت:
گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق
سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم
اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعا_دوستاݧ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#امین_کریمی_چنبلو
#قسمت_هجدهم
#باخوشحالی_به_سوریه_رفت
💟فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد.
🔹گفت «زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!
برای همه دوستانم تعریف کردهام.»
🔸گفتم «واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟»
🔹گفت «پس چی؟ اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...»
🔸گفتم «خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقات...» خوشحالیاش واقعی بود. هیچوقت او را اینطور ندیده بودم.
با خوشحالی و خندان رفت....
هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و ... به تلفن همراهام زنگ میزد.
💕روی یک تقویم برای مأموریتاش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم...
❤وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود میگفت «چون من آنجا خوردهام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!»
🍃تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود.
✔وقتی هم مأموریت میرفت اگر آنجا به او خوردنی میدادند، خوردنیها را با خودش میآورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم.
✳وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود. حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمیگردد.خانه مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد ! همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند.
🔴حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک میدادم و میگفتم «کی میرسی؟» آخرین پیامها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش! دیگر نمیتوانم تحمل کنم.»
🌠آن شب با خودم گفتم «همه چیز تمام شد.»آنقدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی او را ببینم چه میکنم؟ میدوم، بغلش میکنم و میبوسمش. شاید ساکت میشوم! شاید گریه میکنم!
دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور میکردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه میکنم؟ حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگترین رؤیای بیداری من بود...
امینِ من، برگشته بود...
سالم و سلامت...
🌹و حالا همه سختیها تمام میشد!
مطمئناً دیگر قرار نبود لحظهای از امین جدا شوم...
بی او عمری گذشت...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هجدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گزاشتن نام نویسنده ...
بعد از یک ربع قرصا اثر کردن و کم کم چشمام گرم شد ...
تو خواب و بیداری بودم که یه تاریخ دیدم ...
روش دقیق شدم
پنج مرد ریش دار با چهره های نورانی
خاک
بالاتر ...
راهیان نور ...
تاریخ ...
تاریخ چهاردهم
دعوام با آنالی ...
فریاد های آنالی ...
حال خرابم ...
دعوام با مامان ...
حرفای مامان ...
قرصای اعصاب ...
ناخودآگاه با خودم تکرار کردم
من باید برم
من باید برم راهیان ...نور
+بیدار شو ...
بیدار شو مروا ...!!
با آبی که رو صورتم ریخته شد از خواب پریدم
به زور چشمامو باز کردم که آنالی رو بالا سرم دیدم .
عصبی بود ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_هجدهم -
😍 #علمــــــــدارعشـــــــق😍#
#راوی مرتضـــــــی#
پدر و مجتبی وارد خونه شدن
زهرا رفت چهارتا چای ریخت آورد
یهو مادرم گفت:
مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟
- هیچی مادر
تائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره
اما متن تله فیلم آماده نیست
+ خوب در مورد چیه؟
- شهدای کربلای ۵
زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵
* مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه
- پاشدم رفتم سمت پدر
سرم گذاشتم روی پای پدر
گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود
* زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم
مرتضی جان این ولیچر لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق
پدر شروع کرد به تعریف
تا عکس حاج حسن موسوی دیدم
پدر این شخص کی هست ؟
* ایشان فرماندم بودن
حاج حسن موسوی
- موسوی 🤔🤔
موسوی
پدر من این آقا میشناسم
* میشناسی؟
- آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست
روز جشن ورودی دیدمشون
اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست
* باورم نمیشه پیداش کردم
- زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر
پدر با پدرشون صحبت کنه
زهرا : چشم
خداشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد
نویسنده بانـــــــو......ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_هجدهم -
😍 #علمــــــــدارعشـــــــق😍#
#راوی_مرتضـــــــی#
پدر و مجتبی وارد خونه شدن
زهرا رفت چهارتا چای ریخت و آورد
یهو مادرم گفت:
مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟
- هیچی مادر
تائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره
اما متن تله فیلم آماده نیست
+ خوب در مورد چیه؟
- شهدای کربلای ۵
زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵ عه
* مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه
- پاشدم رفتم سمت پدر
سرمو گذاشتم روی پای پدر
گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود
* زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم
مرتضی جان این ولیچرو لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق
پدر شروع کرد به تعریف ...
تا عکس حاج حسن موسوی رو دیدم
پدر؛ این شخص کی هست ؟
* ایشون فرماندم بودن حاج حسن موسوی
- موسوی 🤔🤔
موسوی
پدر من این آقا میشناسم
* میشناسی؟
- آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست
روز جشن ورودی دیدمشون
اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست
* باورم نمیشه پیداش کردم
- زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر
پدر با پدرشون صحبت کنه
زهرا : چشم
خداشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#طهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هجدهم
رسیدیم و زنگ ایفونو زدم و رویا:کیه
منبا لبخندی عمیق به مادرم نگاه کردم و گفتم:سلام ابجی...امیرم درو باز کن!
مامان با تعجب واخم نگاهم کرد
ارزو هم ریز ریز میخندید
وارد خونه شدیم
و بلند گفتم:سلام بر بهترین ومهربانترین ابجی دنیا!
ورویابلندگفت:وسلام به داداش خان خودم!
مامانا بازاخم کردن وتعجب
مامان رویا:سلام دامادگلم!
من:سلام خاله جون...خوبید؟
مامان رویا: بزودی بهتر هم میشم!
خندیدم و گفتم:منظورتون چیه؟
مامان رویا:وقتی دومادبگیرم حالم بهتر میشه...اصلا نباید ی سراغ از خالت بگیری؟هیچ میدونی فشارم هی بالاپایین میره و تابیمارستانم کارم کشیده شده
ینی ها ارزودارم تو ورویا رو کنار هم ببینم بعد ش راحت میتونم بمیرم
من: خدا نکنه خاله جان
خاله:چیو خدا نکنه؟
من:ازدواج من وابجی رویا و مرگ شما
مامان به من اخمی کردواومدکنارم ایستاد و یکی محکم زد تو پهلوم و رو ب خاله گفت:سلام خواهر...خوبی...چقد دلم برات تنگ شده بود...این دومادتونو ببخشید
ی ذره زبون دراز شده...مطمئنم بعد ازدواج رویا زبون امیر رو قیچی میکنه
^داشتم از حرص میترکیدم
رویا هم همینطور
ولی داشتیم براشون!
باید سریع ی کاری کنم کم کم داره اوضاع خطرناک میشه
سر میز شام بودیم ک داشتم قاشق پر برنج رو توی دهنم میزاشتم
گوشیم رو میز بود که یهو زنگ خورد
ارزو هم کنار من نشسته بود
ارزو:وا! امیر لعنتی دیگه کیه؟😐
داره زنگ میزنه
با ارامش سعی کردم و پیش برم و غذای داخل دهنمو قورت دادم و برای اینکه لو نرم مجبور شدم تماسو برقرار کنم!
تا برداشتم گفتم:سلام اقای جنتی جان خوبی؟در مورد واردکردن کت و شلوار مارک از ترکیه یه قرار باهم میزاریم من میبینمت الان سرسفره شامم....خانواده هستند
لعنتی خندید وگفت:خیلی دیونه ای اقای امیرعطایی!
قطع کردم....ناخود اگاه ی لبخند نشست روی لبهام
وارزو گفت:امیر تو سیو کردی لعنتی!گفتی اقا ی جنتی!
من:موقع سیو شمارش عجله داشتم
و به جای jحرف L رو گذاشتم!!!!
بحث رو بیخیال شدیم ودوباره شروع کردیم به خوردن شام!
که دوباره گوشیم زنگ خورد
سرهنگ بود که موحد سیوش کرده بودم
ارزو:امیر موحد کیه؟
از جام بلند شدم و گفتم:یکی از همکارامه در زمینه واردات!
مامان رویا:قربون دومادگلم برم ک کارش تو واردات و صادرات و این خاریجیکَکی هاست
زدیم زیر خنده
گوشیم رو برداشتم و رفتم حیاط و تماس رو برقرارکردم
من:سلام سرهنگ!امری دارین
سرهنگ:سلام اقای عطایی
ببخشید بد موقع مزاحم شدم
میخاستم در مورد خانم حاتمی یه چیزی رو بهتون بگم!
پوزخندی زدم و گفتم :خانم حاتمی؟بفرمایید
سرهنگ:تو این دو سه سال ندیده بودم ی اخ بگه!ولی این روزا میخواد پا پس بکشه!
میگه میخام از زندگی غلامی بیام بیرون
خودتون کارو تموم کنید
میگه خسته ست...دیگه نمیتونه
هرچی براش توضیح دادم ک اخرای بازیه! گفت نه الا و ب الله
دیگه خستم و نمیتونم
پسرم!شما باهاش حرف بزن!
بگوفقط کمتر 3ماه اینده مونده
فقط 3ماه تحمل کنه قول میدم ک تموم شه...اونم حق داره با دلش و احساساتش داره راحت بازی میشه..داره ب کسی دل میبنده ک قراره اعدامش کنن....ولی اون قول داده و قسم خورده ک کمک کنه تا ما این پروژه به قول خودتون این بازی تموم بشه
خاهش میکنم باهاش حرف بزن
میتونی راضیش کنی کمی دیگه طاقت بیاره!
من:بله چشم سرهنگ...همین کارو انجام میدم!بزودی
سرهنگ:اقای عطایی من از علاقه شما نسبت به خانم حاتمی مطلع ام
^با دستی ک ازاد بود زدم تو سرم
به پته پته افتادم وای خدا
نباید سرهنگ میفهمید
بزار کمی انکار کنم
من:همچین چیزی رو کی به شما گفته...این حرفا چیه؟ خانم حاتمی همکارم هستن!
سرهنگ:برو منو سیاه نکن...
نگاه تو مث ی همکارنیست...
تو که اینجور برایش داغونی حتماخیلی دوسش داری دیگه....بحث هم نباشه...خودم دستشو میزارم تو دستت
من:بزرگواری میفرمایید....اما....
سرهنگ:اما و اگر ولی شاید نداره
تو فک میکنی اون عاشق غلامی شده؟فکر نکنم!اشک های خانم حاتمی برای غلامی نیست برای توئه! بعد از اعدام غلامی همه چی درست میشه....حالا تو باهاش حرف بزن...دلش رو قرص کن...این دم اخریه بتونه خودشو لو نده
من:اطاعت سرهنگ...رو چشمم...
سرهنگ:خدانگهدار پسرم....بزودی تو و خانم حاتمی برا هم میشین!
خندیدم و خدافظی کردم و گوشیو قطع کردم...
برگشتم سرمیزشام و شامم رو تموم کردم تو کل وقتی ک خونه رویا اینا بودیم خاله منو دامادم دامادم صدا میکرد
و گند میزد ب اعصاب داغون من و رویا
رسیدیم خونه
خودمو باز تو اتاقم حبس کردم و باز ذهنم شد پر از اون لعنتی
نمیدونم من چمه😒چرا بهش میگم لعنتی؟چرا میگم بی همه چیز؟ چرا اسم قشنگش رو نمیگم؟من چم شده؟
انلاین میشم...انلاینه...
هه😏
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔞 سیامک بالاخره قرار بره
دیدن یک شخصیت مهم...
#قسمت_هجدهم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان:
حجم:
2.34M
#قسمت_هجدهم
🔰 ادامه علل و عوامل پیروزی و شکست نهضتها
❌عوامل بیتفاوتی ها
🌗توجه به دو حرکت متضاد
🔻آیا ملتها به گونهای تصادفی متحول میگردند؟
🔺و یا ناگهان و تصادفی توقف میکنند؟
🔸چرا مردم به صحنه سیاسی کشانده شده و عوامل آن کدام است؟
🔹و چرا از صحنه سیاسی خارج ضد ارزشهای خود حرکت میکنند؟
◾️شناخت درست تحولات متضاد به چه چیز مربوط می شود؟
🔶گروههای مختلف یک جامعه انقلابی کدامند؟
🟥حیلهها با نقشههای شیطانی علیه انقلاب کدام است؟
🟩و حضرت زهرا سلام الله علیها این گروهها را چگونه مورد ارزیابی قرار داده شیوه مقابله با آنها را بیان میکنند؟
🎙ر.#فنودی
#غزه
#مظلوم_مقتدر
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─