#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هشتاد_هشت
(راوی)
حانیه......حانیه خانوووووووووم....
~حانیه بر روی صندلی هواپیما نشسته
و هدفون داخل گوششه
من:اهای خانم خونم از دستتون داره میجوشه!!!!
حانیه که تازه متوجه شده بود گفت:بله جانم چیزی گفتید جناب راوی؟
راوی:چرا این کارو کردی؟
حانیه:کدوم کار؟
من:هه تازه خانم میگه کدوم کار!
از الان تا وقتی که زنده ای بدون هیچ وقت اون امیرو نمیبینی
حانیه:چرا؟
من:چون اون امیری که همیشه میشناختی مرد چند دقیقه پیش
سیرتش رو عوض کرد
شد امیر سنگی!
چرا رفتی؟
حانیه:الان اومدی راز امیر و حالیات امیر رو گفتی
چند بار هم قبل از اینکه خاننده ها بفهمن من همون خانم حاتمی ام نزدیک بود لو بدی منو از کجا مطمئن باشم که منم و راز منم لو ندی
برو جناب راوی
تو تاحالا عاشق نشدی
نمیدونی حسش چیه
برو
برو از یکی دیگه نقل کن
من:هه
مگه شما هم عاشق شدی؟با این دل سنگ و بی رحمی ات
اصلا مگه راوی هام عاشق میشن؟
حانیه:نمیدونم شاید یه خانم راوی هست که شما گلوت پیشش گیر کرده
من:اینجا فقط ی راوی هست اونم منم
حانیه:هه......میشه برید؟میخام موزیک گوش بدم
اصلا برید از ارزو بپرسید چرا نیومد فرودگاه
بپرسید چرا با من قهره؟
من:باشه میرم
ولی بدون امیر بی تو میمیره
حانیه:خب باشه
بفرمایید
من:بی احساس
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─