#معجزه
#قسمت_هشتاد_و_سوم
" اگر میتوانستم زندگی را برای همیشه در این روز مهم متوقف میکردم. امروز بزرگترین اتفاق زندگی من و همسر عزیزتر از جانم یعنی متولد شدن یگانه دخترمان مروارید رقم خورد. هرچند غافلگیر شدیم و دختر عجولمان کمی زودتر از موعد بدنیا آمد اما خدارا هزاران بار شکر که هردو صحیح و سالم اند. این از خوش اقبالی من و مریم بود که مروارید درست در روز میلاد امام جواد (ع) چشم به جهان گشود. بحمدلله موفق شدیم برای ادای اولین اذان و اقامه نازنین دختر بابا را نزد استاد ببریم. انشاالله با نفس گرم و حق این مرد سالک و بزرگ، طالع دلبندِ مه رویم بلند باشد و در آینده قدم در مسیر درست بگذارد. "
" حال من چون تشنه ایست که از آب دریا می نوشد. هرچه میگذرد پرده ای از اسرار نهان از مقابل چشمانم برداشته می شود و با هر درک و معرفت تازه ای که پیدا میکنم عطشم بیشتر می شود. نمیدانم اگر این گهر گرانبها، استاد بزرگ و عزیزم در مسیر زندگی ام قرار نمیگرفت و خدا مرا مورد عنایت ویژه اش قرار نمیداد اکنون چه سرنوشتی در انتظارم بود. شاید هنوز هم در پوچی خود می تنیدم و در خامی خود دست و پا میزدم."
" چند روزی از مستقر شدنمان در منزل حاج آقا موحد می گذرد. متاسفانه تلخی این روزها شیرینی یکسالگی مروارید را به کام من و مریم تلخ کرده. عزیز یکدانه ام مدتی است که چند قدم راه می رود و دوباره می افتد و من آنقدر کلافه و آشقته و بی رمقم که نمیتوانم دستش را بگیرم و با او در شیرینی اولین گامهایش همراه شوم. بی قراری های نازدانه ام برای درد لثه و دندان هم کمتر شده. چرا که سیدجواد مدام او را سرگرم می کند تا کمتر بهانه بگیرد و گریه کند. با آنکه مادر ندارد و در یتیمی بزرگ شده اما هرچه از فهم و کمالات این کودک بگویم بازهم کم است. به قاعده ی یک جوان عاقل و بالغ همه چیز را می فهمد و رفتار سنجیده ای دارد. دیروز به مریم بانو گفتم که اگر میتوانستم همینجا مروارید را به ریش پسر حاج آقا می بستم. هرچند کمی از شوخی ام ناراحت شد اما مدتی بعد خودش اذعان کرد که به شرط حیات آرزو دارد مروارید را در رخت عروسی کنار مردی به وقار و پختگی او ببیند.
اللهم الرزقنا یک عدد داماد خوب مثل این کودک سیدِ مهربان و عاقل.
خدایا تو از شور عشق من به تنها دختر یکی یکدانه ام آگاهی. قلم سرنوشتش را خودت در دست بگیر و عاقبتش را از هر گزند و آفتی دور بدار.
الهی آمین. "
یکی یکی دست می گذاشتم روی صفحات مختلف دفتر پدرم و نوشته هایش را بدون ترتیب می خواندم. با مطالعه ی مطالبی که در وصف سیدجواد نوشته بود لبخندی روی لبم نشست. سیدجواد راست می گفت. حتما پدر و مادرم حالا از بهشت ما را می دیدند و از اینکه چنین دامادی قسمتشان شده خوشحال بودند. سرم را رو به آسمان گرفتم. چند قطره باران روی صورتم ریخت. نزدیک پاییز بود و رگبارهای پراکنده هرازچندگاهی فرود می آمدند. هوای روستا پس از باران نفس کشیدنی بود. بوی علف و خاک نمناک و دود هیزم...
به قبر آقابزرگ نگاه کردم. یادم افتاد درست بعد از روزی که با چادر سر خاکش آمده بودم سیدجواد از من خواستگاری کرد. دستم را روی خاک های سنگ قبرش کشیدم و گفتم:
" مهربون ترین پدربزرگ دنیا، مرسی که هوامو داری. اینبار شیرین ترین جایزه ی زندگیم رو بهم دادی."
موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. منتظرش بودم تا به روستا بیاید و مرا همراه خودش به خانه ببرد. تلفن را برداشتم و گفتم :
_ سلام. کجایین؟ میخواین بیام تا سر جاده؟
_ سلام. نه زنگ زدم بگم همونجا بشین. من میخوام بیام فاتحه بدم.
گفتم : "باشه" و تلفن را قطع کردم. روی صندلی کنار قبرها نشستم و دوباره به آسمان خیره شدم. خدارا بخاطر تمام نعمتهایش شکر می کردم. بخاطر ملیحه، بخاطر آقابزرگ، بخاطر پدر و مادرم که با تمام مشکلاتمان دوستشان داشتم. و بخاطر سیدجواد... فکر می کردم اصلا کسی خوشبخت تر از من هم وجود دارد؟ هرچه که وجودِ یک مرد لازم داشت در او نمایان بود. از پاکی و مهربانی و همدلی اش گرفته تا غیرت و مردانگی و مسئولیت پذیری. دلم برایش تنگ شده بود. با یک حساب سرانگشتی یکی دو ماه بیشتر به تاریخ عقدمان نمانده بود. تاریخ عقدمان را روز عید فطر گذاشته بودیم. هردو باهم تصمیم گرفتیم که بجای ریخت و پاش و خرج های بیهوده ی عروسی، یک جشن ساده بگیریم و زندگی مان را درکنار هم آغاز کنیم. فکرم پیش جشن عقدمان بود که ناگهان دو عدد دست از پشت سر روی چشمانم را گرفت. اول فکر کردم شاید پدرم باشد، اما بعد با خودم گفتم نه غیرممکن است! پدرم از این کارهای به قول خودش لوس بازی اصلا خوشش نمی آید. دستم را روی دستانش کشیدم...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل .
هول هولکی لباس ها رو تنم کردم .
یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود.
بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود.
روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم .
یک دفعه لرز عجیبی گرفتم...
اوووف .
حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟!
با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن !
بخاطر حجاب تو خون دادن !
سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم .
خب خون نمیدادن .
مگه ما مجبورشون کردیم.
با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم .
هوووففف ، خسته شدم ...
با خودم گفتم :
مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!!
دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم...
موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو .
دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم .
آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن.
آیه پشتش به من بود و منو نمی دید .
اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد.
+ آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن.
یه زنگ بهشون بزن.
× چشم.
رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم.
با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت.
+ آراد چته ؟
چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای...........
آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند.
با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت.
+ وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم.
تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم.
به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم.
آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت
× تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم .
با اجازه.
آیه نخودی خندید و گفت
+ به سلامت .
فقط زیاد طولش نده !
× چشم ، یاعلی .
اومدم خداحافظی کنم که رفت ...
آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت .
+ فقط یه چادر کم داریا !
خندیدم و گفتم .
_ حرفشم نزن !
چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم !
خواست حرفی بزنه که گفتم.
_ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم.
تو برو وضوخونه منم میام...
باشه ای گفت .
و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─