#معجزه
#قسمت_هشتاد_و_ششم
بعد از آنکه خریدها تمام شد و تقریبا همه وسایل مورد نظر را خریدیم با دستانی پر به خانه برگشتیم. آن روز در خانه ی ما جلسه ی زنانه بود. وقتی من و سیدجواد داخل حیاط رسیدیم دوستان مادرم درحال خارج شدن بودند. سیدجواد میخواست برگردد و در ماشین منتظر بماند تا بعد از خروج مهمان ها وارد خانه شود اما مادرم که دلش میخواست داماد روحانی اش را به همه ی خانم جلسه ای ها نشان بدهد اصرار کرد که من و سیدجواد در گوشه ای از حیاط منتظر بمانیم تا خانم ها ضمن خروج از منزل چشمشان به جمال داماد حاج خانم هم روشن شود. با لبخند زورکی و تصنعی چند تن از آخرین باقی مانده های جلسه هم خارج شدند و بالاخره ما به داخل خانه رفتیم. با هیجان به مادرم گفتم :
_ بالاخره خریدامون تموم شد. همه چیز رو خریدیم.
مادرم چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
_ مبارکه.
سیدجواد رفت و وسایل را از داخل ماشین آورد. وقتی یکی یکی بازشان کردم و به مادرم نشان دادم، از تغییر حالت چهره اش فهمیدم که در دلش بد و بیراه نثارم می کند. چون با سیدجواد رودربایستی داشت جلوی او تظاهر به خوشحالی کرد و تبریک گفت. اما وقتی برای آماده کردن شام با مادرم در آشپزخانه تنها شدم دق و دلی اش را سرم بیرون آورد و همانطور که خودش را مشغول درست کردن سالاد نشان می داد زیرگوشم گفت :
_ این آت و آشغالا چیه خریدی؟ ببین یه روز تنهات گذاشتم. کار خودتو کردی! هان!
_ خوبن که. بدیشون چیه؟
_ اون حلقه ی لاغرمردنی و بیریخت چیه؟ اون آینه و شمعدون زشت و مسخره چیه؟ یعنی دختر من لایق اینجور خرید عروسی بود؟ اگه ما الان بخوایم در حد این چیزی که تو خریدی بهت جهاز بدیم که کار اونا زاره. همه چی رو باید خودشون تهیه کنن دوباره!
_ مامان چی میگین؟ چه ربطی داره؟ مگه من حلقه و آینه شمعدون و وسایلم رو ارزون خریدم؟! من فقط هر چیزی که خوشم میومد رو انتخاب کردم. همین!
_ غلط کردی! حیف که اگه تو جهازت کم و کاست باشه بین فامیل و آشنا برامون حرف در میارن و تف سربالا میشه. وگرنه منم میدونستم چه جوری خرید کنم که مثلا ارزون نباشه و مورد پسند خودم باشه! خوب گوشاتو وا کن. قوم شوهر هرچقدرم که فرشته و ملائکه باشن بازم قوم شوهرن. اگه خودتو دست کم بگیری دو روز دیگه توسری خورشون میشی. حواستو جمع کن و همیشه خودتو دست بالا بگیر تا عزت و احترامت حفظ بشه. وگرنه کارت زاره.
با بی حوصلگی از آشپزخانه خارج شدم و به اتاقی که سیدجواد در آن مستقر بود رفتم. پشت به در نیمه باز اتاق، رو به قبله ایستاده بود و نماز می خواند. به ساعت نگاه کردم، هنوز وقت اذان نرسیده بود. فهمیدم نماز مستحبی میخواند. پشت سرش ایستادم و تماشایش کردم. قسمتی از عمامه اش باز بود. عینکش هم کنار سجاده روی زمین قرار داشت. وقتی نمازش تمام شد سرفه ای کردم تا متوجه حضورم شود. سرش را برگرداند و لبخند زد. گفتم :
_ قبول باشه.
_ ممنون.
_ آخرش بهم یاد ندادی چطوری عمامه رو میبندن ها.
عینکش را روی چشمانش گذاشت و گفت :
_ بیا بشین بهت یاد بدم.
عمامه اش را از سرش بیرون آورد. تا آن روز قیافه اش را بدون عمامه ندیده بودم. کمی خنده ام گرفت. پرسید :
_ چرا میخندی؟
_ تا بحال این شکلی ندیدمت. قیافت برام جدیده.
خندید و پارچه ی عمامه اش را باز کرد. پارچه ی زیادی برده بود، گفتم :
_ چقدر پارچش زیاده. سنگینی نمیکنه روی سرت؟
_ چرا اوایل سنگین بود، ولی واسم خوب بود. یه چیزهایی رو مدام یادآوری می کرد که لازم بود فراموششون نکنم. البته الان دیگه عادت کردم، اذیتم نمی کنه.
_ چی رو یادآوری می کرد؟
_ سنگینی لباسی که توی تنمه. سنگینی وظیفه ای که به گردنمه. ولش کن، بگذریم...
سپس طی یک دوره ی آموزشی مرا با تکنیک ها و زیر و بم بستن عمامه آشنا کرد و یک بار پارچه را روی سرش و یک بار هم روی زانویش بست. آن روز هرچقدر تلاش کردم اما نتوانستم به خوبی او ببندم. خلاصه با صدای اذان مراسم عمامه بستن جمع شد و کلاسمان تعطیل شد...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[[ از زبان آراد ]]]]]
از بوفه بیمارستان چهار تا کیک و آبمیوه گرفتم و سریع به طرف اتاق مروا حرکت کردم.
آیه گفت که آخرین بار مروا رو تو بخش پذیرش دیده.
با فکر اینکه دوباره بخواد بچه بازی کنه و حالش خراب بشه، نایلون حاوی کیک و آبمیوه رو به آیه دادم و سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
با دیدن مروا که داشت با یکی تلفنی صحبت می کرد، خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم.
خواستم برگردم پیش آیه که با شنیدن حرفش، ناخواسته ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم.
_ و...ولی تو پدر منی.
چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی ؟
بابا من دخترتم ...
هم خون تو ام .
چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟
صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن.
با شنیدن حرفاش و اصرارهاش به این و اون ، دلم تیکه تیکه شد...
وقتی با اون چشمای پر از اشکش و اون صدای لرزونش از کنارم رد شد، انگار دنیا روی سرم آوار شد.
دنبالش راه افتادم...
حرف ها و اشک هاش آتیش به جونم می انداخت .
نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود !
درست مثل آیه دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم .
با کلمه درست مثل آیه خودمو گول زدم و سعی کردم به خودم حالی کنم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم...
این دختر واقعا عجیب و خارق العاده بود...
رفتم طرفش تا باهاش صحبت کنم.
توی حیاط روی صندلی زرد رنگی زیر درختی نشسته بود ...
+خانم فرهمند.
با شنیدن صدام، هق هق هاش اوج گرفت و منو تا مرز جنون میبرد.
_سکوت...
+خانم فرهمند.
با صدای پر بغض و گرفته ای گفت
_بله؟
اومدی باز خورد شدنمو ببینی؟
پس ببین.
ببین سر یه انتخاب بچگانه...
سر خدایی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه، چقدر خورد شدم...
معلوم نیست کی اصلا به وجودش آورده.
و دوباره شروع کرد به گریه کردن و صداش بین دستایی که جلوی دهنش گرفته بود خفه میشد.
سرم رو با شرمگینی پایین انداختم و استغفراللهی زیر لب زمزمه کردم.
+ببینید خانم فرهمند ، شما دعوت شده شهدا هستید و اومدنتون به اینجا قطعا حکمتی داشته .
در مورد اینکه خدا رو کی خلق کرده باید بگم که خداوند اونقدر بلند مرتبه و بزرگ هست که اصلا نیازی به اثابت کردنش نیست .
ببینید میگید خدا رو کی خلق کرده ؟!
لازم هست بدونید خدا ، خدای بی نیازیه درسته ؟
صورتشو ازم پنهان کرد و با بغض گفت
_ آ...آره
+ بسیار خب.
حالا که خدا موجود بی نیازیه یعنی به هیچ چیزی نیاز نداره !
پس نیازم نداره که کسی خلقش کرده باشه !
متوجه شدید ؟
+ ببینید صرفا موجودات نیازمند ، نیاز دارند که کسی خلقشون کنه اما خدا که بی نیازه و نیازی نداره کسی خلق کنه .
دوباره با همون صدایی که قلبمو تیکه تیکه میکرد گفت
_ پس چرا ما نمی بینیمش ؟
+ شما الان منو می بینید دیگه درسته ؟!
من چی دارم ؟
طول و عرض و ارتفاع دارم ، به طور کلی جسم دارم.
آیا الان که من اینجا هستم میتونم همزمان تهران هم باشم ؟
مسلما جواب شما خیر هست .
پس من در یک مکان مشخصی هستم و به این مکان نیازمندم درسته ؟
من جسم دارم و این جسمم محدود هست ، محدود به یک مکان مشخص ، الان که اینجا هستم نمیتونم تهران باشم ، من به مکانم نیازمندم ، به زمانم نیازمندم.
پس اگر شما خدا رو ببینید یعنی اون هم جسم داره هم محدود به یک زمان و مکان مشخصی هست به طور کلی نیازمنده به زمان و مکان.
اما شما اول گفتید خدای من بی نیازه !
پس نیازی نداره ما ببینیمش.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─