#معجزه
#قسمت_هشتاد_و_نهم
وقتی رفتم تا از خاله زهرا تشکر کنم از روبوسی با من امتناع کرد و گفت :
_ ببین دخترجون امشب فقط به حرمت حاجی موحد زبون به دهن گرفتم. الله وکیلی اگه هنوز توبه نکردی و سر کارای قدیمت هستی خودت از زندگی بچم برو بیرون. نذار این ذره ذره آبرویی که جمع کرده دو روزه به باد بره.
سیدجواد دورتر از ما ایستاده بود و حرف های خاله زهرا را نمی شنید. آنقدر از شنیدن این جملات ناراحت شده بودم و احساس حقارت می کردم که برای چند ثانیه چشمانم را بستم تا جملاتی درخور حرفهایش پیدا کنم و تحویلش بدهم. یاد مادرم افتادم که گفته بود : " قوم شوهر هرچقدرم که فرشته و ملائکه باشن بازم قوم شوهرن. اگه خودتو دست کم بگیری دو روز دیگه توسری خورشون میشی. حواستو جمع کن و همیشه خودتو دست بالا بگیر تا عزت و احترامت حفظ بشه. وگرنه کارت زاره..." از موضع قدرت وارد شدم و گفتم :
_ ببخشید ولی من هرکی بودم و هرکاری کردم به خودم مربوطه. الانم اون آدم روانی که این عکسارو داره پخش میکنه خوب میدونسته باید برای چه کسی بفرسته.
با عصبانیت و بدون خداحافظی از در خانه خارج شدم و ملیحه و سیدجواد هم چند دقیقه ی بعد پشت سرم آمدند. سیدجواد هنوز از ماجرای عکس ها بی خبر بود. فقط فهمیده بود که بین من و خاله زهرا مشکلی پیش آمده. سعی کرد به صورت غیرمستقیم مرا متوجه این مساله کند که خاله زهرا گاهی از سر خیرخواهی حرف هایی می زند که شاید مناسب شرایط نباشد. از من خواست چیزی از حرفهایش به دل نگیرم و ناراحت نباشم. اما در دل من انگار سیر و سرکه می جوشید. مطمئن بودم وقتی به خانه برگردد خاله زهرا همه چیز را کف دستش خواهد گذاشت. احساس می کردم این آخرین لحظاتی است که می توانم او را در کنار خودم ببینم. بعد از آنکه پیاده شدم از شیشه ی ماشین به او نگاه کردم. دلم میخواست جزییات چهره اش را برای همیشه در ذهنم ذخیره کنم. حس می کردم این دیدار آخر و پایانی من با اوست. به چشمانش خیره شدم و گفتم :
_ من هیچوقت برات نقش بازی نکردم.
با لبخند گفت :
_ میدونم عزیز من.
اشک در چشمانم می لرزید. با صدای گرفته ای گفتم :
_ قول بده فراموشم نکنی. حتی اگه پیشت نبودم.
_ این حرفا یعنی چی. امشب زیادی کیک خوردی ها!
چشمانم را بستم و اشکهایم سرازیر شد. همان لحظه خاله زهرا به موبایل سیدجواد زنگ زد تا از اسم قرصی که حاج آقا موحد باید در آن ساعت می خورد اطمینان پیدا کند. تلفن را قطع کرد و گفت :
_ میخوای باهم بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض شه؟
همانطور که بغضم را در گلویم کنترل می کردم که تبدیل به اشک نشود سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم :
_ مواظب خودت باش.
دستش را روی چشمانش گذاشت و گفت : "به روی چشم".
بعد هم منتظر ماند تا وارد خانه بشوم. وقتی در را بستم، همانجا روی زمین نشستم و اشک ریختم. نمیدانستم چه چیزی در انتظار ماست اما احساس می کردم آن شب برای همیشه با او وداع کرده ام. از آن ساعت به بعد دیگر منتظر پیام ها و احوال پرسی هایش نبودم. میدانستم ممکن است بینمان جدایی بیافتد. خاطرات خوب و دلنشینی که با او داشتم مدام از جلوی چشمانم عبور می کرد و داغ دلم تازه تر می شد. اگر خاله زهرا عکس هایی که در کنار سینا گرفته بودم را به او نشان می داد حتما ذهنیتی که نسبت به من داشت خراب می شد. حتما فکر می کرد او را به بازی گرفتم. آن شب پشت در حیاط آنقدر اشک ریختم که دیگر توانی برای بلند شدن نداشتم. کمی بعد ملیحه به سراغم آمد و مرا به داخل خانه برد. ملیحه هیچوقت نصیحتم نمی کرد، همیشه زمانی که حالم بد بود دستم را می گرفت و سعی می کرد با من همدردی کند. آن شب هم تمام تلاشش را کرد اما دردم تسکین نمی یافت. روز بعد با آنکه خودش کلاس نداشت اما همراه من به دانشگاه آمد تا اگر سینا برایم مشکلی ایجاد کرد یا اگر با سیدجواد مواجه شدم هوای مرا داشته باشد. سر تمام کلاس ها نشستم اما چیزی از درس نمی فهمیدم. در دلم آشوب بود. از شدت استرس و ناراحتی دلپیچه ی شدیدی گرفته بودم. از ترس اصلا سمت دفتر اساتید آفتابی نشدم که مبادا با سیدجواد مواجه شوم. بعد از پایان آخرین کلاسم، ستایش که از ترم اول با ما همکلاسی بود کنارم آمد و با شک و تردید گفت :
_ مروارید جون، یه چیزی شده، اگه بهت بگم ناراحت نمیشی؟
ناگهان دلپیچه ام شدیدتر شد. نمیدانستم درباره ی چه چیزی حرف میزند اما با وجود اتفاقات نحسِ روزهای اخیر، قطعا دوباره حرفی ار سینا در میان بود...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[ از زبان مروا ]]]]
بعد از صحبت های حجتی خیلی حالم بد شد .
از خودم بدم می اومد.
احساس دوری از خدا و احساس گناه داشت خفم میکرد.
قلبم هی فشرده و فشرده تر میشد.
یه دین دار تقلیدی بیشتر نبودم !
بعد از خوندن نماز صبح ، حالم خیلی بد شده بود اینو حتی آیه هم متوجه شده بود و اصلا به روم نیاورد.
با دیدن حجتی که داشت به سمت ماشین می اومد بهش خیره شدم.
به قول پرستاره خیلی کم پیدا میشه از این مردا...
با دیدن من اخمی کرد و سریع سوار ماشین شد .
اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده ؟!
یه روز میاد دلداریم میده و کنارمه، ۱۰ دقیقه بعدش انگار جن زده میشه و ازم رو برمی گردونه.
هووف خدایا عاقبت ما رو با این پسر بخیر کن.
به بیرون خیره شدم و آهی کشیدم.
احساس کردم کسی از اعماق وجودم داره فریاد میزنه که...
گذشتت هر چقدرم بد باشه میتونه بهترین اتفاق زندگیت بشه.
اگه نگاهتو عوض کنی و بگی چه درسی میتونه بهم بده.
بعضی وقتا آدم تو دلش یه صداهایی رو حس میکنه.
من که میگم صدای خداست که از تو درونت کمکت میکنه.
حجتی می گفت اینجا اومدنم قطعا حکمتی داشته ، به قول بی بی هیچ برگی بی اذن خدا روی زمین نمی افته .
همیشه میگفت قطعا خیر تو همون بوده ، بعدا میفهمی چه خیر و برکتی توش نهفته بوده...
آخ بی بی کجایی ؟
که دلم برای بوسیدن دستات ، برای نوازش کردن موهام با اون دستای زبرت خیلی تنگ شده...
از وقتی آقاجون فوت کرد دیگه رفت و آمد ما هم به اون خونه کاملا قطع شد .
بی بی منو خیلی دوست داشت.
یادمه وقتی بچه بودم با هم نماز می خوندیم.
یه چادر نماز داشتم که گل های خیلی ریز آبی داشت ، خود بی بی برام دوخته بودش.
همیشه با لذت سَرم میکردم و پشت سر بی بی می ایستادم و هر کاری اون میکرد منم انجام میدادم...
اما از وقتی با خدا قهر کردم، دیگه سراغی ازش نگرفتم.
با یادآوری بی بی ...
اشک هام سرازیر شد و با یاد آوری خاطرات بچگیم کنار بی بی ، بین گریه هام لبخندی شیرینی زدم.
غافل از این که چه چیز هایی در انتظارمه و خدا چه سرنوشتی برام رقم زده.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─