eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم : _ بله. البته هنوز عروسی نکردیم. چشمانش را ریزتر کرد و پرسید : _ تو اسم بابات چی بوده؟ _ چطور مگه؟ _ من سالهای ساله که اینجا مغازه دارم. از قدیم و ندیم توی این راسته بستنی های عمو یونس معروف بوده. بستنی های من همیشه برای تازه عروس و دامادهایی که میومدن خریدِ آینه و شمعدون کنن مهیا بود. شما چهره ات منو یاد یکی از آشناهای قدیمم انداخت. خیلی شبیه اون خدا بیامرزی. گفتم شاید نسبتی باهاش داشته باشی. _ شبیه کی ؟ _ حاج ابراهیم خدا بیامرز. تو هم سن و سال نوه نتیجه های منی دخترم ولی چشماش عینهو خود شما بود. یه پسرم داشت که مرد مردا بود. آقا بود، آقا... وقتی برای خرید آینه و شمعدون عروسیش اومد اینجا خودم دوتا بستنی مجانی مهمونش کردم. سرم را زمین انداختم و گفتم : _ بله، ایشون پدر من بودن. منم نوه ی حاج ابراهیم هستم. با یک دستش پشت دست دیگرش را زد و گفت : _ الله اکبر! با این حافظه ی از کار افتاده و این چشم بی سو ولی خواست خدا بود که الان تورو به جا بیارم دخترم. من یه بدهی به حاج ابراهیم خدابیامرز داشتم، البته رقمی نبودا، یه پول ناچیزی بود. ولی قبل فوتش دیگه ندیدمش که برسونم به دستش. انقدر این بار روی دوشم سنگینی می کرد که خدا میدونه. حالا میدمش به شما تا از امشب بتونم سرمو راحت رو زمین بذارم. سپس دستش را داخل دخلش برد، یک اسکناس بیرون آورد و گفت : _ کمتر از این پول بود اما بقیه ش حلالتون. پرسیدم : _ این پول بابت چیه؟ _ حاج ابراهیم همیشه بانی خیر بود. یه بار اومد مغازم و گفت یه تازه عروس و داماد قراره فردا برای خرید آینه و شمعدون بیان این طرفا ولی داماد دستش تنگه، نداره خرج عروسیش کنه. یتیمه، کسی هم نیست که بخواد خرج عروسیش رو بکشه. قرار بود پول آینه و شمعدونش رو بدون اینکه زنش بفهمه حاج ابراهیم تقبل کنه. بعدم یه پولی بهم داد و گفت نگهش دارم تا وقتی که برای بستنی خوردن اومدن اینجا دیگه ازشون پول نگیرم. راستش اون روز اصلا عروس و دومادی با اون نشونی که حاج ابراهیم داده بود نیومدن مغازم. منم پولو نگه داشتم که دفعه بعد بهش بدم اما دیگه اجل مهلتش نداد و منم زیر دین امانتیش موندم. _ باشه، اشکالی نداره. این پول بمونه پیشتون. _ نه دیگه دخترم بعد چند سال حالا که میخوام یه نفس راحت بکشم شما نمیذاری؟ سیدجواد که کنارم ایستاده بود و به حرف هایمان گوش می داد با لبخند گفت : _ حالا تا بستنی آب نشده بیا بخور، موقع رفتن سرش چونه میزنیم. این بار برخلاف دو دفعه ی قبل که در خوردن بستنی ناکام مانده بودیم، بدون هیچگونه پیشامد و مشکلی توانستیم بستنی ها را تا ته و بدون دردسر نوش جان کنیم. موقع رفتن هرچقدر پیرمرد اصرار کرد که پول را بگیرم قبول نکردم. نهایتا قرار شد آن پول را بجای پول بستنی هایی که خورده بودیم بردارد و دیگر ما چیزی را حساب نکنیم. هرچند قیمت بستنی های ما بیشتر می شد اما پیرمرد برای گرفتن باقی پول هم زیربار نرفت و ما را مهمان خودش کرد. بعد از آن ماجرا فهمیدم که آقابزرگ خوش قول و مهربانم حتی از آن دنیا هم برایم بستنی می فرستد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... نفسمو با صدا بیرون دادم ودستی به چشمای تَرم کشیدم و با آستین مانتو بینیمو پاک کردم. به عقب برگشتم که با آراد چشم تو چشم شدم... درست پشت سرم ایستاده بود. چشمای آبی پر از تعجبشو به چشمای خیس اشک من دوخته بود . بی اعتنا بهش خواستم از کنارش رد بشم که دستشو مانعم کرد . چند ثانیه به صورتم خیره موند و ل*ب زد . + این چه کاری بود کردید ؟! دوباره بغض بدی گلومو چنگ انداخت ، نفس کشیدن برام سخت شد . آخه چقدر جلوی حجتی باید خورد میشدم !! چقدر غرورم جلوش شکسته بشه ! خدایااااا بس نیستتتتت !!! تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !!! به چشمای آبیش زل و زدم و چشمامو بستم که قطره اشک داغی روی گونم نشست. بغضم و تمام حرفایی که توی دلم سنگینی میکرد ، باهم ترکید . _چقدر باید توی این سفر سربار شما باشم؟ بابا منم آدمم... وجدان دارم... کور که نیستم می بینم ! میدونم شما توی این دور و زمونه به زور مخارج تونو در میارید. میدونم همش حلاله. ولی نمیخوام با دادنش به منی که ۲۰ سال با خدا قهر بودم، حرومش کنید. +اما... هیچ چیزی مهم تر از غرورتون نیست. شما غرورتون رو پیش تک تک این افراد و حتی من ، شکوندید بخاطر این افکار بچگانه؟ با افعال جمع صحبت میکرد و من بیشتر اذیت میشدم. _نمیتونم ببینم وقتی شما به سختی پول حلال در میاری، من یک شبه با یه لجبازی احمقانه همشو به باد بدم... +کمک به خلق خدا برام باعث افتخاره. _اما کمک به کسی که ۲۰ سال با خدا قهر بوده .... لعنت به این اشکا که راه باز کردن روی صورتم. بی توجه قدم تند کردم سمت حیاط . روی صندلی توی حیاط نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ... دلخور بودم اونم خیلی اما از کی نمیدونم ! از پدری که غرورمو شکوند ؟ از مادری که اصلا سراغی ازم نگرفت ؟! از بی اعتنایی های آنالی ؟! از برادری که نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟! قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد... با صدای لرزون رو به آسمون گفتم. _خدایا چه بلایی داره سرم میاد ؟؟ چرا اینجوری شدم ؟ چرا از وقتی به سمت تو اومدم هی غمگین تر میشم؟ مگه نمیگفتن بهم کمک میکنی ؟ مگه توخوب نبودی ؟ چرا با من بد تا میکنی ؟ مگه نمی گفتن اگه یه قدم به سمتت بردارم صد قدم برمیداری؟ پس کو؟ یعنی... یعنی همش دروغ بود؟ ‌هق هقم اوج گرفت و با صدای بلند گریه میکردم... _دیگه صبرم تمام شدههههه !!! خداااایااااا صدامو میشنوی ، دیگه نمی تونم تحمل کنم. خسته شدم. از این همه درد. از این همه خورد شدن. از این همه کوچیک شدن... چطور میتونی درد بندتو ببینی و ساکت بشینی؟ میدونم من بنده بدی برات بودم... اما... اما سعی کردم اون طوری باشم که تو میخوای. دیگه صبرم لبریز شده خداااااا... کم اوردم... همه میگن هستی... وجود داری... میبینی... پس اگه وجود داری خودتو نشون بده... بهم بفهمون یه حامی بزرگ دارم که کمکم میکنه... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─