eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
688 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد. گفتم : _ مامان، ارزش شما برای من بیشتر از هرچیز دیگه ست. من خیلی وقته همه چیز رو فهمیدم اما مطمئن باشین هنوز خودم رو دختر شما میدونم و همیشه هم دختر شما باقی می مونم. مادرم با ناراحتی چایش را زمین گذاشت و دستانش را در هم گره کرد. رو به پدرم کردم و پرسیدم : _ مهمترین سوالم اینه که چرا من توی اون تصادف کشته نشدم؟ بعد از چند دقیقه تامل کردن گفت : _ تو همراهشون نبودی. _ یعنی چی؟ پس کجا بودم؟ _ اونا داشتن برای مجلس ترحیم هدایت، یکی از آشناهامون میرفتن روستا. تو خیلی کوچیک بودی. مادرت نمیخواست توی مراسم عزاداری تورو با خودش ببره. قرار شد چند ساعت پیش ما بمونی تا اونا برگردن. اما... وسط حرفش پریدم و گفتم : _ هدایت؟ پسر ننه رباب رو میگین؟ پدرم با تعجب پرسید : _ تو اونو از کجا میشناسی؟ حرف های ننه رباب در ذهنم مرور شد. به او قول داده بودم که به پدرم چیزی نگویم. گفتم : "هیچی، ولش کنین" و دوباره به گذشته ی خودم برگشتم. پدرم گفت: _ محمد جواد برادر بزرگتر من بود. برام حکم آقابزرگ رو داشت. یه وقتایی اگه آقابزرگ خونه نبود من از محمدجواد حساب می بردم. تازه یکی دو روز بود که از سفر برگشته بودن. ماهم سفر بودیم اما قبل از اونا اومدیم شهر. اون روز قرار بود سر ظهر همگی برای هفتم پسر ننه رباب بریم روستا. چون هدایت جوون بود و داغش سنگین بود زیاد شیون و زاری می کردن. بخاطر همین مادر خدابیامرزت نخواست تورو ببره که توی اون محیط وحشت نکنی. آخه خیلی بهونه گیر و حساس بودی. بنا بود منم همراهشون برم. اما چون این مامانت ناخوش احوال بود و قرار بود از تو هم نگهداری کنه، دیگه من موندم خونه که کمک حالش باشم. اونا تورو گذاشتن پیش ما و رفتن. ظاهرا ترمز ماشین دستکاری شده بود و توی راه وقتی یه کامیون از روبرو منحرف شد و اومد سمتشون نتونستن ترمز بگیرن... دوباره بغضم گرفت اما سعی کردم اشک نریزم. به لیوان چای که در دستانم بود خیره شدم. پدرم ادامه داد و گفت: _ مادرت خیلی زن خوبی بود. با اینکه من از محمدجواد کوچیکتر بودم اما زودتر از اون ازدواج کردم. چند سالی بود که ما بچه میخواستیم اما بچه دار نمیشدیم. وقتی اونا بچه دار شدن برای اینکه ما ناراحت نشیم اصلا جلومون به تو محبت زیادی نمی کردن. خیلی حواسشون جمع بود کاری نکنن که دل ما به درد بیاد. وقتی از دنیا رفتن آقابزرگ راضی نمی شد تورو بسپره دست ما. ولی این مامانت بدجوری توی اون مدت به تو وابسته شده بود. انقدر رفتم و اومدم و اصرار کردم تا بالاخره آقابزرگ راضی شد و سرپرستی تورو سپرد به من. مادرم وسط حرفش پرید و گفت : _ بذار بهت بگم مروارید، هرچند که تو از من به دنیا نیومدی ولی خدا شاهده که ما هیچوقت توی این سالها نخواستیم برات چیزی کم بذاریم. هرکاری کردیم با تصور این بود که تو بچه ی واقعی ما هستی. یه وقت مشکلاتی که داشتیم رو به پای این فکرا نذاری که چون بچه ی ما نبودی باهات اینجوری کردیم... لبخند زدم و گفتم : _ من همچین فکری نمیکنم قربونت برم. سپس موبایل پدرم زنگ خورد و رشته ی بحث از دستمان خارج شد. پدرم که منتظر بهانه بود تا از زیر حرف زدن درباره ی گذشته شانه خالی کند پس از اینکه حرفش با تلفن تمام شد گفت : _ خب دیگه دیر میشه. امشب مهمونی دعوتیم. باید بریم شیرینی هم بخریم. آماده بشین کم کم راه بیفتیم. سپس سالن را ترک کرد و به اتاق رفت. من هم مادرم را بوسیدم تا متوجه شود که چیزی از محبت قلبی من نسبت به او کم نشده. یک ساعت بعد آماده شدیم و پس از شیرینی خریدن به سمت خانه ی سیدجواد حرکت کردیم. وقتی رسیدیم خاله زهرا و سیدجواد از ما استقبال کردند. وارد خانه شدیم، پدرم به اتاق حاج آقا موحد رفت و همانجا با او گرم صحبت شد. مادرم هم بهمراه خاله زهرا در سالن نشستند و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. من و سیدجواد به آشپزخانه رفتیم تا مقدمات سفره ی شام را فراهم کنیم. همانطور که کیسه ی سبزی در دستانم بود و آنها را داخل پیش دستی ها میریختم گفتم: _ امروز فهمیدم چرا من توی اون تصادف با پدر و مادرم کشته نشدم. میدونی دلیلش چی بوده؟ _ آره دیگه، خدا میخواسته زنده بمونی تا با من ازدواج کنی. _ دارم جدی حرف میزنما. _ مگه من شوخی کردم؟! کیسه ی سبزی را رها کردم، از آشپزخانه خارج شدم و کنار مادرم نشستم. سیدجواد هم مجبور شد تمام کارها را خودش انجام بدهد. آن شب نه نگاهش کردم و نه با او حرفی زدم. دلم میخواست مرا بیشتر جدی بگیرد. از اینکه با مسائل مهم زندگی من شوخی کرده بود ناراحت بودم. در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد . چه رویی داره این بشررررر !!! یه عذرخواهیم نمی کنه ! پسره ریشو! بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم . _ سلام ، خسته نباشید . ببخشید نماز خونه کجاست ؟! +سلام ، سلامت باشید . انتهای همین راهرو سمت چپ . _‌ ممنونم . به طرف نماز خونه قدم برداشتم. به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم. و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود. آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم . توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم و با تعجب بهش خیره شدم . آیه بود . توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود. با دیدن من... چند دقیقه توی شُک بود . بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم . سعی کردم آرومش کنم ‌، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم _ آیه جانم چرا گریه میکنی؟! با بغض گفت +مرواااااا... و دوباره شروع کرد به گریه کردن. از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ، از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم. احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم. _‌چیشده؟ چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟ دوباره چشمه اشکش جوشید. +مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم. شگفت زده، دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم. -برای من گریه میکردی؟ با خنده گفتم. _ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم. من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم. آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت ‌+‌به موقعش شوهرتم میدیم. حالا کی اینجوری خیست کرده ؟ با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم _شوهرت. + شوهر من !؟ مه...مهدی !؟ _ مهدی کیه؟ من آقای حجتی رو میگم. نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟ آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده... خندش که بند اومد، گفت +مروا جونم ببین. آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه. آقا مهدی هم.... به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت. خندیدم و گفتم. _ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته . لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش پایین بود گفت + آره. چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو بالا آورد و گفت. + صبر کن ببینم. آخه آراد که..... حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه . + ول کن این حرفا رو دختر بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی. رو به آیه گفتم. _ خب ساکمو بیار . + ساکتو که مژده برده !!!! مگه بهت نگفتم !؟ با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم زدم و کلافه سرمو تکون دادم. _ ای وای !!!! آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟! با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!! ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─