eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
689 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
حانیه وارد ساختمان شد... و با هماهنگی منشی تن خسته و پرغمش را وارد اتاق کار سرهنگ کرد سرهنگ در بالکن به تماشای باریدن برف ایستاده بود و با نفس هایی که میکشید بخار به اطراف دهانش پخش میشد حانیه:خب.....چطور بودم...؟ سر هنگ:مادرت بهت سلام کردن یاد نداده حانیه:بله....چیزای دیگه ای هم یاد داده.... سر هنگ:خب تو الان اینجا نیستی که بگی مادرت چی از آداب و تشریفات یادت داده! میریم سر بحث مون! حانیه:میگم که....چطور بودم؟ سرهنگ:من از کجا بدونم...من که اونجا نبودم ~حانیه روی لباسش شنودی که سرهنگ کار گذاشته بود را برداشت و به طرف سرهنگ بردوگفت:صدقه سری جاسوس های کوچولوتون همه چی رو خوب خوب میدونید...حتی بیشتر از من جناب سرهنگ... سرهنگ کف زد وگفت: عین خودمی! زرنگ باهوش غافلگیر کننده و گستاخ حانیه:از توصیفات شما جناب سرهنگ موحد بسیار خرسند شدم میگم چطور بودم؟ سرهنگ: عالی مثل همیشه به چیزی که شک نکرد؟ حانیه:مگه من میزارم؟ سرهنگ:خیلی از خود گذشتگی کردی که حاضر شدی خودت برای انجام این ماموریت بری پدرت بهت افتخار میکنه منم همینطور حانیه:هه...سرهنگ امروز خیلی از من تعریف میکنید نیازی نیست مراقب هستم که کارمو به نحو احسنت انجام بدم... قول میدم فقط تا کی طول می‌کشه؟ تااخر عمرم؟ سرهنگ:افرین حانیه جان بدون زیاد طول نمیکشه اگه سریع ردشون رو بزنید زود تموم میشه فقط نگران نباش مثل گروه های دیگه شناسایی شون میکنی و نفس همه شون رو قطع میکنی همونطور که نفس معین رو قطع کردی حانیه:انگار همراه نفس معین نفس خودمم قطع شد من هنوز هر شب کابوسش رو میبینم تقصیر شماست سرهنگ سرهنگ:سرزنش ام نکن دلت از امیر پره سعی نکن کاری کنی من تقاص پس بدم حانیه:دلم از امیر پر نیست امیر هر چی بگه هر کار کنه حق داره....کاش بفهمه که مجبورم ب این رفتن...براش نگرانم...بعد من اون میمیره https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─